This site uses cookies.
Some of these cookies are essential to the operation of the site,
while others help to improve your experience by providing insights into how the site is being used.
For more information, please see the ProZ.com privacy policy.
Mar 18, 2020 (posted viaProZ.com): I have finished work on a Persian-English legal dictionary of about 30,000 entries, and translation of When God was a Woman by Merlin Stone. I continue with my hobby of makinf bilingual French-English eBooks for the site Amazon.com. So far, i have 36 eBooks on that site for sale.Presently, i am working on translation of Chéri by Colette: This book is considered by many as her masterpiece....more, + 12 other entries »
Freelance translator and/or interpreter, Verified site user
Data security
This person has a SecurePRO™ card. Because this person is not a ProZ.com Plus subscriber, to view his or her SecurePRO™ card you must be a ProZ.com Business member or Plus subscriber.
Affiliations
This person is not affiliated with any business or Blue Board record at ProZ.com.
Services
Translation, Interpreting, Editing/proofreading, Training
Expertise
Specializes in:
Poetry & Literature
Law: Taxation & Customs
Psychology
Government / Politics
Religion
Law (general)
Social Science, Sociology, Ethics, etc.
Finance (general)
Also works in:
Business/Commerce (general)
Law: Contract(s)
Real Estate
Energy / Power Generation
Management
Journalism
Insurance
Idioms / Maxims / Sayings
General / Conversation / Greetings / Letters
Retail
Nutrition
Paper / Paper Manufacturing
Construction / Civil Engineering
More
Less
Rates
English to Persian (Farsi) - Standard rate: 0.07 USD per word / 75 USD per hour Persian (Farsi) to English - Standard rate: 0.07 USD per word / 75 USD per hour French to Persian (Farsi) - Standard rate: 0.07 USD per word / 75 USD per hour Persian (Farsi) to French - Standard rate: 0.07 USD per word / 75 USD per hour Persian (Farsi) - Standard rate: 0.07 USD per word / 75 USD per hour
English - Standard rate: 0.07 USD per word / 75 USD per hour
Translation Volume: 368 words Languages: English to Persian (Farsi)
Working on translation and editing of a 35000-word document on fruit trees' diseases and natural cure for them.
No comment.
Translation Volume: 3000 words Languages: Persian (Farsi) to English
I have finished work on a Persian-English legal dictionary of about 30,000 entries, and translation of When God was a Woman by Merlin Stone. I continue with my hobby of makinf bilingual French-English eBooks for the site Amazon.com. So far, i have 36 eBooks on that site for sale.Presently, i am working on translation of Chéri by Colette: This book is considered by many as her masterpiece.
, ,
No comment.
More
Less
Blue Board entries made by this user
0 entries
Payment methods accepted
PayPal
Portfolio
Sample translations submitted: 10
English to Persian (Farsi): Fear, Trump in the White House. General field: Social Sciences Detailed field: Government / Politics
Source text - English English, book by Bob Woodward
Translation - Persian (Farsi) Farsi, ترس، ترامپ در کاخ سفید
English to Persian (Farsi): The Death of Truth, Notes on Falsehood in the Age of Trump General field: Social Sciences Detailed field: Government / Politics
Source text - English A book of close to 200 pages.
Translation - Persian (Farsi) مرگ حقیقت، یادداشت هایی در باره دروغ در زمان ترامپ
English to Persian (Farsi): Animal Farm General field: Social Sciences Detailed field: Government / Politics
Source text - English The Animal Farm
George Orwell
CHAPTER 1
Mr. Jones, of the Manor Farm, had locked the
hen-houses for the night, but was too drunk to
remember to shut the pop-holes. With the ring
of light from his lantern dancing from side to
side, he lurched across the yard, kicked off his
boots at the back door, drew himself a last
glass of beer from the barrel in the scullery,
and made his way up to bed, where Mrs. Jones
was already snoring.
As soon as the light in the bedroom went out
there was a stirring and a fluttering all through
the farm buildings. Word had gone round
during the day that old Major, the prize Middle
White boar, had had a strange dream on the
previous night and wished to communicate it
to the other animals. It had been agreed that
they should all meet in the big barn as soon as
Mr. Jones was safely out of the way. Old Major
(so he was always called, though the name
under which he had been exhibited was
Willingdon Beauty) was so highly regarded on
the farm that everyone was quite ready to lose
an hour’s sleep in order to hear what he had to
say.
At one end of the big barn, on a sort of raised
platform, Major was already ensconced on his bed of straw, under a lantern which hung from
a beam. He was twelve years old and had lately
grown rather stout, but he was still a majesticlooking pig, with a wise and benevolent
appearance in spite of the fact that his tushes
had never been cut. Before long the other
animals began to arrive and make themselves
comfortable after their different fashions. First
came the three dogs, Bluebell, Jessie, and
Pincher, and then the pigs, who settled down
in the straw immediately in front of the
platform. The hens perched themselves on the
window-sills, the pigeons fluttered up to the
rafters, the sheep and cows lay down behind
the pigs and began to chew the cud. The two
cart-horses, Boxer and Clover, came in
together, walking very slowly and setting down
their vast hairy hoofs with great care lest there
should be some small animal concealed in the
straw. Clover was a stout motherly mare
approaching middle life, who had never quite
got her figure back after her fourth foal. Boxer
was an enormous beast, nearly eighteen hands
high, and as strong as any two ordinary horses
put together. A white stripe down his nose
gave him a somewhat stupid appearance, and
in fact he was not of first-rate intelligence, but
he was universally respected for his steadiness
of character and tremendous powers of work.
Translation - Persian (Farsi) قلعه حیوانات
جرج اورول
فصل اول
آقاي جونز مالك مزرعه مانردرب مرغدانی
رابرای تمام شب قفل کرده بود ولی آنقدر
مست بود که فراموش کرد سوراخ باالی
درب را ببندد . در حالیکه حلقه نور فانوسش
از این طرف به آن طرف میرقصید تلوتلو
کنان خود را به انتهای حیاط رسانید.كفشش
و را دردرب پشت خانه از پا بیرون پراند
و لیوان آخری آبجو از بشكه آبدارخانه
پركرد و به سمت اتاق خواب كه خانم جونز
در آنجا در حال خروپف بود راه افتاد.
به محض اینکه چراغ اتاق خواب خاموش
شد، جنب وجوش و بال زدن درساختمانهای
مزرعه راه افتاد.در روز شایع شده بود
كه میجر پیر، خوك نر برنده جایزه نمایشگاه
شب گذشته خواب عجیبي دیده است و
میخواهد آن را براي سایر حیوانات نقل كند.
قرار شده بود به محض اینكه از شر آقاي
جونز مطمئنا خالص شدند همگي در انبار
بزرگ گرد آیند. میجر پیر) نامی که همیشه
آن را صدا میکردند هر چند در نمایشگاه با
اسم زیبای ویلینگون ظاهر شده بود( آنقدر در
مزرعه مورد اخترام بودکه همه کامال حاضر
بودند ساعتی از خواب خود را برای شنیدن
حرفهای او از دست بدهند.
در یك سمت طویله بزرگ در محلی مرتفع
سكو مانندي میجر در زیر دوازده سال از عمرش میگذشت و اخیرا
كمي چاف شده بود. معهذا با اینکه هنوز
دندانهای نیشش بریده نشده بودخوكی با ابهت
و با ظاهری عاقل وخیر اندیش بود. دیري
نپایید كه سایر حیوانات وارد شدند و هر کدام
به شیوه خاص خود در محلي قرار گرفت
اول سگها، بلوبل و جسي و پینچر، آمدند و
بعد خوكها كه جلو سكو روي كاه مستقر
شدند.مرغها روي لبه پنجره نشستند و
كبوترها بال زنان بر تیرهاي سقف جاي
گرفتند، گوسفندان و گاوها پشت سر خوكها
.دراز كشیدند و مشغول نشخوار شدند.
دو اسب ارابه، باكسر و كالور، با هم آهسته
وارد شدند، سمهاي بزرگ پشمآلوي خود
را از ترس آنكه مبادا حیوان كوچكي زیر كاه
پنهان باشد بااحتیاط بر زمین میگذاشتند.
كالور مادیاني بود فربه و میانسال با حالتي
مادرانه كه بعد از به دنیا آمدن چهارمین كره
اش هرگز تركیب و اندام اولیه اش را باز
نیافته بود.باكسر حیوان بسیار درشتي بود،
بلندیش هیجده دست ) یک متر و هشتاد
سانتسمتر( بود و قدرتش معادل دو اسب
معمولي .خطی سفید رنگ پایین پوزه اش به
او ظاهر احمقانه اي داده بود و او واقعا از
نظر هوش اسبی درجه یک نبودولي به دلیل
ثبات و نیروي فوقالعاده اش در كار مورد
احترام همه بود. كه به
French to Persian (Farsi): Six Nouvelles nouvelles General field: Art/Literary Detailed field: Poetry & Literature
Source text - French Six Nouvelles nouvelles, par Le Marquis D'Hervey-Saint Denis
Translation - Persian (Farsi)
پنج داستان چینی
مارکیز دھروی سن دنیس
ترجمه برای اولین بار: علی شریفی
بهار١٣٩٧
فصل ١
زن و شوھر قدر نشناس
در یک طرف دیوار یک شاخه و در طرف دیگر گلی که از آن جدا شده.
از وقتی که گل افتاده، بازیچه باد شده
در گذشت زمان، شاخه ای که دیگر گل ندارد شاید گلی تازه بروید اما گلی که از شاخه جدا شده دیگر امیدی به باز گشت ندارد.
این چهار مصرع برای زنی که شوھر ش را ترک کرده به شاعر پیری الھام شده است. این شعر زن وابسته به شوھر را به گلی که به شاخه وصل بوده تشبیه می کند. شاخه محروم از گل میتواند تا بهار برای گل تازه صبر کند ولی گلی که شاخه را ترک کرده نمی تواند خود را به شاخه وصل کند. شاعر به زنها سفارش میکند که وظایف زناشویی را وفادارانه در شرایط بد یا خوب تا آخرین روز انجام دهند، و مواظب باشند که محبت به شوھر را نه بخاطر رفاهی که فراهم میکند نشان دهند، و اگر ثروتمند است دوستش بدارند و اگر فقیر است او را سرزنش کنند. این چیزی ست که به آن دو رویی میگویند و سرنوشت آن را سزا می دھد.
در دوران سلطنت ھان نمونه اش زن وزیری بود که از نشناختن و ترک کردن شوھر ش در روزهای دشوار او سخت پشیمان شد. اگر بپرسید که این وزیر مشھور چه کسی بود من جواب میدھم که اسمش چومایی چین بود ولی او را اونگ تسه می نامیدند، و داستان ش را برای تان نقل میکنم.
اونگ تسه اھل منطقه ھوییکی و از یک خانواده گمنام و فقیر بود. با زنش در یک خونه تنگ زندگی می کرد و زندگیش را با بریدن چوب در جنگل ،به دوش کشیدن و فروش آن در بازار می گذراند. او عاشق مطالعه بود و در حالیکه زیر بار چوب ها خم شده بود از ورق زدن کتاب باز نمی ایستاد. ھنگام راه رفتن کتاب می خواند و ھنگام کتاب خواندن آواز می خواند و ھنگام ورود به بازار همه با آواز مداوم ش با خبر می شدند.
خریدار برایش کم نبود چون آنها را در تعیین قیمت مناسب برای زحمت ش آزاد می گذاشت و می خواست ھر چه زودتر از سنگینی بار خلاص شود. دور و برش بیکاره و مردانی که دور کرسی جمع شوند و در باره کتاب حرف بزنند ھم کم نبود. مایی
چین به تمسخر این افراد توجهی نداشت ولی زنش برداشت دیگری داشت. وقتی که به چشمه آب در بازار رفته بود دید که دور شوھر ش را گرفته بودند و او را بطور تحقیر آمیزی تحسین می کردند. زنش از این منظره خجالت کشید و وقتی به خانه برگشت او را سخت به سئوال گرفت و به او گفت:
اگر می خواھی کتاب بخوانی باید از چوب فروشی دست بر داری و اگر می خواھی به کارت ادامه دھی باید کتاب خواندن را ترک کنی. چطور ممکن است که مردی به سن تو بدون اینکه خل باشد خودش را بازیچه مردم بازار می کنه؟ من اگر جای تو بودم از خجالت می مردم.
من چوب می فروش م تا بدبخت نشوم و گدایی نکنم. درس می خوانم تا ثروت و افتخار کسب کنم. این دو کار ھیچ تضادی با ھم ندارند. در مورد تمسخر، بهتر است به آن توجه نکنی.
زن با تمسخر جواب داد: اگر در اقبال ت افتخار و ثروت بود آیا چوب می بریدی؟ آیا هرگز دیده ای چوب فروش میرزا شده باشد؟ مثل یک دیوانه حرف میزنی.
- این زمان بد بختی سپری خواھد شد و خوشبختی خواھد آمد، فال من گرفته شده، و نوید تغییر پس از پنجاه سالگی در فال م دیده شده است. ضرب المثلی داریم که آب دریا را نمی توان اندازه گرفت و تو ھم نمی توانی سرنوشتی که در انتظار من است پیش بینی کنی.
این فال بین بزرگ که اینقدر عجایب برایت پیش بینی کرده با دیدن قیافه مسخره و زود باور تو خواسته تو را دست بیاندازد. سر نوشت تو پس از پنجاه سال نا توانی در حمل چوب روی شانه و مردن از گرسنگی خواھد بود. اگر تو به میرزایی برسی در دنیای دیگر خواھد بود که قاضی جھنم به یک ارزیاب نیاز خواھد داشت و این مقام والا را برای تو نگه داشته است.
- کیانگ تایکو ونگ هشتاد سال داشت و برای امرار معاش با نخ در رودخانه ماهی ھای کوچک میگرفت که اوو اوآنگ او را ملاقات کرد و با خود برد و وزیر ش کرد. در سلطنت زمان حاضر نمونه کنگ سنگ ھانگ را داریم که امپراطور او را در شست سالگی به عالی ترین مقام برگزید در حالیکه در پنجاه و نه سالگی چیزی غیر از نگهبان خوکها نبود. اگر پنجاه سالگی زمان تغییر زندگی من باشد، ھر چند دیر بنظر میرسد، ولی من از دو شخصیتی که الان گفتم جلو تر خواھم بود. بنا براین دلی صبور داشته باش و با اطمینان صبر کن.
نقل قول ھای قدیمی و مدرن ت را بس کن. ماهیگیری ت با نخ و نگهبان خوک ت با استعداد بودند و گر نه بدون شک فراموش شده بودند، ولی تو که فقط به زور می خوانی و چیزی نمی فهمی تا صد سال ھم بخونی جلو تر نمی روی. من از این گرد همایی دور تو خجالت میکشم. اگر به من گوش ندهی و به راه رفتن ت با دماغ تو کتاب ادامه دھی حتما تو را ترک خواھم کرد. ھر کس به راه خودش خواھد رفت و وسیله گذراندن زندگیش را بدون اینکه باعث رنج دیگری شود پیدا خواھد کرد.
مایی چین با آرامش پاسخ داد: امروز من چهل و سه سال دارم و ھفت سال دیگر پنجاه ساله میشوم ،زمانیکه گذشته طولانی بوده و آنچه مانده کوتاه است، فقط باید کمی صبر کنی. اگر من را ترک کنی ثابت میکنی که وابستگی ات ضعیف بوده و بعدا پشیمان خواھی شد.
زن با عصبانیت فریاد زد: از چه چیز پشیمان خواھم شد؟ تو این دنیا، آیا مردی که چوب روی شانه ھایش حمل می کند نایاب است؟ اگر باز ھم ھفت سال دیگر با تو زندگی کنم عمرم را در بد بختی تمام نخواھم کرد؟ بر عکس آزادیم را به من بده و من خودم میدانم چه باید بکنم.
مایی چین که زنش را چنین مصمم برای ترک کردن دید دیگر سعی نکرد جلوی او را بگیرد، و صرفا گفت:
باشد، ھر طور تو خواستی ھمان طور باشد. آرزو میکنم شوھر ی مثل شوھر اول ت پیدا کنی.
در حالیکه دو بار احترام می گذاشت زن گفت: اگر شوھر خوب یا بدی پیدا کنم همیشه در بعضی چیز ھا شبیه تو خواھد بود.
احساسی بس عمیق از غم قلب مایی چین را می فشرد. روی دیوار این چهار مصرع شعر را نوشت.
سگ نر و ماده پس از دیدار از ھم جدا شدند خروس و مرغ ھم ھمین کار را کردند ما ھم ھمینطور، زنم و من از ھم جدا میشویم ولی او بود که مرا ول کرد و من او را ترک نکردم
درست زمانی که مایی چین پنجاه ساله شد، امپراطور اووتی از سلسله ھان فرمانی مشھور صادر کرد و دستور داد که ھر یک از کشور ھایش افراد ممتاز را معرفی کنند.
هموطنان چوب فروشِ بیچاره بالاخره از شجاعت و شخصیت او قدر دانی کردند و او را برای توجه نشان کردند و مایی چین با اطمینان فراوان منتظر شد. در واقع این انتظار برآورده شد. با این سفارش که مایی چین به عمق آنچه به منطقه مربوط می شود ، از قبیل جاده ھا، رود ھا ، تجارت و احساسات ساکنان منطقه آشنایی کامل دارد امپراطور او را فرماندار آن استان کرد.
برای تحویل گرفتن پست جدید، مایی چین بدون تاخیر با مراسم تعیین شده سفر را شروع کرد. در مسیری که باید میرفت میرزا ھای مسئول با عجله کارگر انی را برای تعمیر جاده و مهیا کردن کامل آن جمع میکردند. شوھر دوم زنیکه ھمسر قبلی فرماندار جدید بود بین کارگران با یک کلنگ ایستاده بود. سر پوشانده با پا ھای برهنه و زنش در حال حمل کاسه ای برنج در کنار او بود که صدای چارچیان برای باز کردن راه میرزای عالی مقام شنیده شد. زن سر را بلند کرد و مردی را که ترک کرده بود شناخت. مایی چین ھم زن را شناخت. دستور داد تا او را سوار یکی از کالسکه ھا ی ھمراه خود کنند.
وارد قصر فرماندار شدند و حالا زن و شوھر سابق روبروی ھم ھستند. زن به سجده افتاد و اظھار ندامت کرد که چشمانی بدون دید داشته و می خواھد ازدواج دوم ش را بهم زند و در کنار آقا و ارباب اولش حتی در سطحی پایین تر باشد. برای بخشش التماس کرد. مایی چین دستور داد سطلی نیمه از آب بیاورند. دستور داد آب را روی پله ھای راه پله عظیم قصر بطرف بارگاه بریزند.
-اگر این آب بتواند به داخل سطل برگردد تو ھم می توانی وارد خانه من شوی. ولی نباید به چیز غیر ممکن فکر کرد. به یادبود جوانی مان به تو و کسی که جانشین من شده لذت استفاده از زمین ھای مجاور قصر را می دھم. از این طریق وسیله زندگی شما فراهم می شود.
زن برای ملحق شدن به شوھر دوم ش برگشت و آنها زندگی معمولی را دنبال کردند. اما مردمی که او را می دیدند او را با انگشت نشان می دادند و بین خود میگفتند این یار قدیمی فرماندار است. از بس گیج شده بود نمی دانست کجا خود را پنهان کند. رودخانه ای در کنار یکی از زمین ھای بخشیده شده به او وجود داشت که زن خود را در آن انداخت و غرق شد.
ما داستان زنی که شوھر ش را ترک کرد تمام کردیم. اکنون از شوهری که میخواست خود را از زنش جدا کند حرف می زنیم . این کار نفرت انگیز زمانی انجام می شود که انسان وابستگی و سخاوت در دل ندارد و ناچیز گرفتن فروتن ها وسیله رسیدن به سرنوشتی مناسب برای خود است.
در کتاب وقایع سلسله تانگ که مقر حکمرانی شان در شھر لین-نگان بود میخوانیم که در قرن دوازدهم در حالی که پایتخت ثروتمند ترین افراد کشور را داشت تعداد زیادی گدا نیز در آن زندگی می کردند. این کتاب وقایع میگوید که این گدا ھا رئیسی بنام توآن تئو داشتند و جزئیات جالبی به ما ارائه میدھد.
زمانیکه فصل مناسب بود و داد و فریاد ھای نا خوش آهنگ گدا ها به دریافتی ھای خوب روزانه منجر می شد توآن تئو بطور مرتب مقداری از درآمد ھر گدا را بر می داشت. ھنگامیکه برف و باران گردش کنان را فراری می داد و صدقه ھا را کم می کرد توآن تئو در ظرف ھای بزرگی برنج می پخت و به گرسنگان غذا میداد و لباس ھای پاره پاره این بیچاره گان را که دیگر فایده ا ی نداشت و از سرما میلرزیدند عوض میکرد.
توآن تئو مغز و روح این شرکت بود. تمام گدا ھا از کوچک و بزرگ جلوی او چون برده ای جلوی ارباب ش تعظیم می کردند و به او با دلی مشتاق خدمت می کردند و همیشه سعی داشتند دل او را بدست آورده و موجب نارضایتی او نشوند.
توآن تئو مردی پرکار و مقتصد بود و نمی گذاشت پولی که به او داده شده بیکار بماند، و در مقابل وثیقه بطور سودمند پول را بکار می گرفت. بدین ترتیب کم کم مبلغ قابل توجهی پول جمع آوری کرد و چون کار خود را سودمند می دید حاضر نبود شغلش را عوض کند. اما در بین این موفقیت مالی ،احساس می کرد چیزی کم دارد و این چیز توجه بود. او میتوانست زمین بخرد و از رفاه بی نظیری که اجدادش هرگز نداشتند برخوردار شود ولی باید دیگر رئیس گدا ھا نباشد، موقعیتی که او را پائین تر از آخرین طبقه مردم قرار میداد و موجب تمسخر مردم میشد. اگر احترام می خواست باید درب خانه اش را ببندد و دیگر غیر از پیشخدمت در خانه خود منتظر کس دیگری نباشد.
معھذا اگر این دو وضعیت را خوب بسنجیم، وضعیت شریف و وضعیت بد, میتوانیم قضاوت کنیم که وضعیت دومی که به فاحشه ھا، بازیگران و طرفداران آنها به درستی اطلاق میشود را نمی توان به طور مطلق برای گدا ھا بکار برد؛ گدا ھائی وجود دارند که بخاطر شرایط گدا شده و آلوده نیستند .
در قرن هایی که کتاب تچو تسیو [ کتاب کنفوسیوس]به آن اشاره میکند، مگر اوو تسه سیو ی فراری نبود که فلوت میزد و گدایی میکرد؟ در دوران سلسله تآنگ مگر تچین یوان ھو نبود که قبل از به افتخارات رسیدن توی خیابانها آواز می خواند؟ اینها همه راه ھای خوبی برای پول در آوردن و کسب اعتبار بودند. حالا، در دوران ھمین سلسله تآنگ یک توآن تئو بود که نآم خانوادگی اش کین و نام کوچک او لئوتآ بود. در طول ھفت نسل، کاری که او انجام می داد از پدر به پسر می رسیده و سود فراوانی در طول نسل ھا جمع شده بود. لئوتا خانه خوبی برای زندگی و باغی برای کشت ، آرامشی کامل در داخل خانه ، بالا خانه ای پر از برنج و برای خرج ھای جاری کیسه ای همیشه پر از پول داشت. نمی توان گفت که او دارای ثروتی فوق العاده بود ولی جزء افرادی بود که از راحتی زیادی بهره می برد. باید اضافه کنیم که او روحی با فرهنگ داشت، و ھر چند بر اساس عادت ھنوز نام توآن تئو روی او مانده بود ولی او دیگر، در زمانیکه ما از آن حرف می زنیم، رئیس گدا ھا نبود و این وظیفه را به یکی از اقوام ھم خون خود که خوره می نامیدند وا گذار کرده بود. توآن تئو پنجاه سال داشت، ھمسر ش را از دست داده بود و تمام توجهش را روی تنها دخترش بنام یوو نو، با زیبایی ایده آل صرف می کرد .اشعار یک شاعر پیر معاصر به این زیبایی شهادت می دھد.
پاک تر از یَشم بی خش، بی باک از همسایگی ھر گلی در شکوه ھمراھی امپراطور که چنین زیبایی کامل می درخشد.
لئوتا دخترش را چون خسیسی که گنج ش را دوست دارد دوست می داشت. برای آموزش و پرورش استعداد طبیعی او ھیچ چیزی را فراموش نکرد. در پانزده سالگی به روش ھای ادبی وارد شده بود، شعر می فهمید، و انشای شعر و نثر را می دانست، در انجام ظریف ترین کار ھای زنانه مھارت داشت، موسیقی دان خوبی ھم بود. بطور خلاصه، در ھر کاری که انجام می داد ماهر و با ھوش بود. مغرور از داشتن دختری چنین زیبا و با استعدادی شادی آور لئوتا این آرزو را در خود می پروراند که او را به فردی فرهیخته به ازدواج دھد. اما چه موانعی جلوی این امید قد علم نمی کردند! ھیچ یک از کسانی که او آرزو می کرد، دختری را که در خانه رئیس گدایان بدنیا آمده بود نمی خواست، در حالیکه یک تحقیق در باره خواستگارانی که هجوم می آوردند موجب سرخ شدن او از خجالت میشد. بین صعود دشوار و فرود پر شیب گیج شده بود و در زمانیکه که یوونو تازه هیجده ساله شد روزی همسایه ای به ملاقات او آمد و به او چنین گفت:
زیر پل تای پینگ جوان بیست ساله ای به نام موکی زندگی میکند، دانشجویی پر حرارت است و بنظر می رسد آینده ای درخشان داشته باشد. یتیم از پدر و مادر، و بس فقیر تا حالا نتوانسته نامزدی انتخاب کند .
تازگی در امتحانات قبول شده که درهای دانشگاه دولتی را بروی او باز می کند. فکر می کنم که او داوطلبانه با یک خانواده ثروتمند وصلت کند. آیا او کس مناسبی برای دختر شما نیست؟ چرا او را داماد خود نمی کنی؟
- حتما، این ازدواجی ست که من دوست دارم. مایلی مذاکره را به عهده بگیری؟ از قبل رضایت من را کسب کرده ای.
با چنین جوابی روشن ، واسطه مهربان قوی دل بطرف زیر پل تای پینگ رفت تا موکی را پیدا کند، و طرحی را که ریخته بود بدون پنهان کردن قسمت نا خوش آیند کفه ترازو با او در میان گذارد:
- باید اعتراف کرد که اجدادش رئیس گدایان بوده اند، اما پدرش مدت ھا ست که این وظیفه خفت آور را ندارد. دختر جوان زیباست و سرمایه قابل توجه است. علیرغم عزب بودن ت، اگر از این وصلت بدت نمی آید من خودم را موظف به انجام آن میکنم. موکی چند لحظه به فکر فرو رفت. وضعیت را در آینه دلش بر رسی می کرد. اگر باید ھزینه ھای اجباری ازدواج را متحمل شوم من ھیچ وسیله مطمئن زندگی و ھیچ وسیله ای برای ازدواج ندارم. چرا چنین پیشنهاد مناسبی را رد کنم؟ اگر آن را قبول کنم چه کسی مرا سرزنش میکند؟ و با شکست سکوت گفت:
- آنچه شما به من پیشنهاد می کنید بسیار تحریک کننده است ولی شما می دانید که من بسیار فقیر م. چطور می توانم هدیه عروسی بدھم؟
- فقط رضایت بده. بقیه اش با من است. ھیچ کس حتی یک صفحه کاغذ از شما نخواھد خواست.
با چنین مطرح کردن، مسئله بزودی حل شد. توافق کامل وجود داشت و روزی خوش یمن را برای وصال زن و شوھر انتخاب کردند. مرد عزب ھیچ پرداخت ھزینه ای نداشت. پدر زن محبت را تا خرید لباس عروسی ادا کرد و پس از ازدواج و پرداخت تمام ھزینه ھا او را به داخل خانه خود برد. با دیدن زیبایی یوونو ،موکی شادی عمیق مردی را داشت که تقدیر ورای شیرین ترین انتظارش یاری کرده بود. به غرور فرهیختگی اش نیز بر نخورد چون دست به ھیچ نوع تمسخری نزد. تمام همکلاسی ھایش از نتیجه کار او با خبر شدند و همه استفاده از چنین وضعیت مناسب را ستودند. پس از یک ماه از گذشت عروسی لئوتا مهمانی بزرگی به افتخار داماد ش داد و از همکاران و دوستان او دعوت کرد. بدین ترتیب شکوه زندگی خود را نشان می داد. مهمانی بسیار شاد بود، مهمانان در مدت شش تا ھفت روز مرتب میخوردند و خود را سر گرم می کردند، ولی یک واقعه ناراحت کننده که لئوتا پیش بینی نکرده بود رخ داد. و این پیدا شدن خویشاوند ش کین لائی تسه بود که به او، نه بدون دلیل، بی محلی شده بود. با صدایی بلند گفت:
من امروز رئیس گدایان ھستم و تو ھم قبلا آن را به ارث برده بودی و این پولی که داری پولی ست که اجداد مشترک ما جمع کرده اند. تو از خون دیگری نیستی و زمانیکه یوونو، برادر زاده ام، ازدواج می کند من ھم باید دعوت می شدم تا حد اقل یک لیوان شراب شادی بنوشم. بجای این کار سفره پھن کردی و اولین ماه ازدواج ش را جشن می گیری و حتی یک دعوتنامه کوچک برای من نمی فرستی. آیا بخاطر اینکه داماد ت یک دیپلم است؟ حتی اگر وزیر دولت ھم بود، آیا این باید مانع شود که من عموی بزرگش نباشم و در اینجا جایی نداشته باشم؟ نحوه ی رفتار تو غلط بوده و باید به نحوه ای که تو سزاوار ش ھستی جبران شود.
پس از این حرف ھا از خانه خارج شد تا با پنجاه -شست تا مشتری ژنده پوش بر گردد. بزودی مردانی با کلاه ھای کهنه گلدار رنگ رفته و تکه تکه، کت ھای وصله شده، تکه ھای کهنه حصیر به تکه ھای فرش کهنه دوخته شده، و با گردن بند ھائی که کاسه ھای شکسته و لب پریده و تکه ھای چوب از آنها آویزان بود وارد شدند. این مردان، عیسی، مریم و خدا را فریاد می زدند. جلوی در ورودی صدا ھای ترسناک ،صدای سوت مار، جیغ میمون و عوعوی سگ فریاد می کردند. از دھان شان انواع فحش بیرون می آمد. در حالیکه به زمین می کوبیدند با فریاد ھای وحشیانه بلند که گوش را آسیب میزد آواز می خواندند .
صورت ھای شان با پودر قرمز پوشیده و زشتی شان مشمئز کننده بود، یک گروه شیطان که رئیس شیطان ها ھم حریف شان نبود. با شنیدن این ھیاھو لئوتا در را باز کرد تا با چشم خود قضاوت کند چه خبر است. در این لحظه کین لاتسه در جلوی گدایان که جمع کرده بود ظاھر شد و بزودی اتاق مهمانی با غوغا فتح شد .
کین لاتسه سر میز نشست و بهترین ظرف ھای غذا را به خود اختصاص داد، بهترین شراب را برای خود ریخت و با صدای بلند فریاد زد:
-- کسی برادر زادۀ من را صدا کند که در آمدن برای دیدار عموی خود شتاب کنند، دیپلمه ھا چاره ای غیر از سپردن میز به چنین مهمانانی نداشتند و بزودی اتاق را ترک کردند و مووکی ھم به دنبال آنها فرار کرد. این صحنه وحشتناک روحیه لئوتا را دچار سر گشتگی کرده بود. به خویش خود که میگفت به او توهین شده چندین بار تکرار کرد که دامادش این روز دوستان خودش را دعوت کرده و او در کار دعوت هیچگونه نقشی نداشته است و روز دیگری او را برای نوشیدن و صحبت خانوادگی دعوت خواھد کرد. برای خلاص شدن از دست گدایان به زور بین آنها پول و دو تُن شراب، مقدار زیادی مرغ , غاز و اردک تقسیم کرد و به آنها سفارش کرد که تمام آنها را با خود ببرند و براحتی جشن بگیرند. این غوغا تا شب ادامه داشت. یوونو درِ اتاقش را بسته بود و در آن گریه می کرد. مووکی دعوت یکی از دوستان را پذیرفت و تا روز بعد بر نگشت.
پدر زن در حضور داماد احساس گیجی می کرد و داماد ھم به سھم خود چندان دل خوشی از پدر زن نداشت ولی ھر دو راجع به شب گذشته سکوت اختیار کردند ولی تلخی شرایط توسط ھر دو احساس میشد.
زن جوان ھمسر دیپلمه که سخت از خویشاوندی ش تحقیر شده بود و از اصل و نسب خود رنج می برد فهمید که باید برخیزد و خود را از ناراحتی بیرون آورد و تصمیم گرفت شوھر ش را به درس خواندن بهر وسیله ای که پول کمک می کرد تشویق کند. برای خریدن ارزشمند ترین کتابها و آشنایی شوھر ش با تحصیل کرده ترین افراد که می توانستند سلیقه و آشنایی او را تکمیل کرده و دوستی مفید تری ایجاد کنند خود را بزحمت انداخت. اینهمه تلاش به نتیجه رسید. مووکی امتحانات را بطور عالی گذراند. در بیست و سه سالگی لیسانسیه نامیده شد و بعد از آن به درجه دکتری رسید .
پس از یک شام با دانشگاهیان و اتمام مراسم دریافت مدرک، جاده ھآنگ تچه اوو را در پیش گرفت .
چون با اسب از شھر می گذشت و برای رفتن به خانه پدر زنش لباس دکتری و کلاه طوری سیاه را پوشیده بود دید که افراد کنجکاو جلوی راهش جمع میشدند و بی کاران او را او را ھمراھی می کردند و به ھم میگفتند که داماد توآن تئو میرزا شده است. این حرف ھا به گوشش رسید و چاره ای غیر از بی اعتنایی نداشت. زمانیکه به حضور پدر زنش رسید نمی توانست طبق آداب و رسوم محترمانه به او سلام کند ولی خشم در دلش زیادتر می شد و تفکرات تلخ روحش را آزار می داد. اگر توانسته بود موفقیت ھای درخشانی را که در انتظارش بود پیش بینی کند چه ازدواج ھائی غیر از این می توانست داشته باشد. چه خانواده ھای شریف و قدرتمندی دنبال وصلت با او نمی بودند! چه تضادی با این خفت که دچار ش نمی شد، لکه ای پاک نشدنی در تمام زندگیش که به بچه ھا و نوه ھایش خواھد رسید و ھرگز مردم از حرف زدن و خندیدن باز نخواهند ایستاد. بالاخره، به خودش گفت که این کاریست که شده و چاره ای ندارد، ھمسر م با ھوش و عاقل است و ھیچ موضوعی برای گلگی به من نمی دھد که به من اجازه دھد او را ترک کنم. حالا عمق حقیقت این گفته را می فهمم که قبل از گرفتن یک تصمیم بزرگ باید سه بار فکر کرد تا اینکه بعدا دچار درد حسرت سوزان و توبه ھای طولانی نشویم. این چنین افکار مووکی را ساکت و کم حرف کرد. یوونو بیهوده تلاش می کرد در باره دلایل غصه اش از او سئوال کند. اصلاً جوابی نمی داد.
این مرد به چیزی غیر از وضع بدست آمده فعلی ش فکر نمی کرد. یادش رفته بود که کسی او را از بد بختی شدید بیرون آورده بود، که کسی راه افتخار و اقبال را برای او باز کرده بود. بجای قدر دانی ، سرد چون تکه یخ بود.
کمی بعد، تازه فارغ تحصیل برای کاری که مناسب مقام بدست آورده بود فراخوانده شد. اعلامیه رسمی انتصاب او برای میرزایی در ارتش دولت در شھر اوواوویی بود. پدر زنش میمانی مفصلی برای تبریک و خدا حافظی داد که گدا ھا مراقب بودند آن را بهم نزنند. بازی با مامور امپراطوری کار خطرناکی بود. مسیر مقصد ش از طریق آب دلپذیر و بدون خستگی بود. موکی و ھمسر ش سوار قایق شدند و بطرف محل خدمت او سفر کردند. پس از چند روز وارد رودخانه تسایچی شدند و قایق برای گذراندن شب لنگر انداخت. ماه با چنان نوری می درخشید که با نور روز رقابت می کرد و مانع خوابیدن مووکی شد، کابین قایق را ترک کرد و به جلو قایق رفت، همه چیز در سکوت و تنهایی بود .
به خواب و خیالاتی که اغلب به سراغ ش می آمد فرو رفت، که در این روشنایی رئیس گدا ھا روی زندگیش سنگینی می کرد و نا گھان فکری وحشتناک به سرش خطور کرد؛ اگر مرگ زنم را از من بگیرد من میتوانم کس دیگری را که متشخّص است بگیرم و آنوقت از خجالتی که روی من سنگینی می کند خلاص شوم. در یک لحظه این فکر شوم بر او غلبه کرد. به کابین برگشت و از یوونو دعوت کرد تا بیاید منظره زیبای مهتاب را تماشا کند. زن جوان خوابیده بود و لی بخاطر اصرار شوھر ش که همیشه بسختی می توانست در مقابل او مقاومت کند بلند شد، با عجله لباس پوشید و گذاشت شوھر ش تا جلوی قایق که فاصله دور دیده می شد او را هدایت کند. بمحض اینکه به لبه بدون نرده ای رسید و کمی دو لا شد تا بهتر ببیند مووکی او را به شدت ھُل داد و توی رودخانه انداخت و بلافاصله قایق با نان را بیدار کرد و دستور داد بلافاصله حرکت کنند و قول داد برای سرعت به انها پاداش خواھد داد. قایق بانان بی خبر بلافاصله لنگر ھا را باز کردند و با بادبان و پارو به حرکت ادامه دادند و تا چند فرسنگ توقف نکردند که مووکی به آنها گفت:
- خانم ھنگامیکه برای سرگرمی به ماه نگاه می کرد توی آب افتاد، پیدا کردن و نجات ش غیر ممکن بود.
و انعامی بعد از این صحبت ھا داده شد و قایقرانان خوب فهمیدند که چه گذشته است. ولی چه کسی بین آنها میتوانست دهانش را باز کند؟ از پیش خدمت ھا، برخی ساده لوح و زود باور جدا باور کردند که خانم بطور تصادفی توی آب افتاده و غصه خوردند و دیگر به آن فکر نکردند.
چون نام توآن تئو، پدر زنش، شهرت خوبی نداشت، ھمان روزی که به موفقیت رسید یار زندگیش را بدور انداخت، ولی از بین بردن گِرھی که سر نوشت میزند کار آسانی نیست. کاری که سرنوشت انجام می دھد یاد آوری خاطره او توسط مردم خوب است. بر خورد ھای شانسی جزئی از نظام سرنوشت است.
وقتی که مووکی از محلی که جریان آب یوونو را بلعیده فرار میکند، میرزای دیگری که اخیرا به عنوان بازرسِ استان انتخاب شده ھمان مسیر را بطرف محل ماموریت خود میرفت و در بندری که مرد نا جوانمرد ترک میکند با قایق خود وارد میشود. میرزا ھوته ھه او ھنوز نخوابیده بود. در کنار زنش مشغول نوشیدن شراب گرم بود. ھر دو، کنار پنجره با پرده ھای کنار زده، منظره مھتابِ زیبا را تماشا میکردند که نا گھان صدای غم انگیزی را از طرف رودخانه شنیدند، که ظاهرا صدای دردناک زنی بود. ھوته ھه او بلافاصله کسانش را بدنبال صدا فرستاد و بزودی افراد ش زن جوانی در حال مرگ را که تنها در کنار رودخانه ترک شده بود آوردند. براحتی می توان حدس زد که این زن کس دیگری غیر از یوونو نبود. ھنگام پرت شدن در رودخانه از وحشت بی ھوش شده ولی نیرویی نا مرئی او را حمایت کرده و او را به ساحل رودخانه آورد. پس از بهوش آمدن، چشمانش غیر از عظمت عمق آب، قایق و شوھر ش چیز دیگری را ندیده بودند. از رد قایق خبری نبود و روز در حال غروب شدن بود. بخود گفت، شوھر م از اقبال بلند ش حیرت زده شده است، حتما بیاد نمی آورد از چه بد بختی خارج شده است .
بدون شک میخواسته زنش را غرق کند تا با زنی دیگر که مورد غرور تازه و آرزوهای جدیدش است ازدواج کند. سرنوشت زندگی من را حفظ کرده ولی من دیگر پناه و پشتیبانی ندارم. اشکها می ریخت و ناله ھا سر میداد. با سئوالهای اصرار آمیز آقای ھووو بین اشک ریختن و ھِق ھِق گریه تمام حقیقت را بدون مخفی کردن ذره ای از آن تعریف کرد. میرزا و ھمسر ش آنقدر ناراحت شدند که خود را در مشکلات دختر ترک شده سهیم دانستند، سعی کردند او را آرام کند و آقای ھوو به او گفت:
از اقبال ت مایوس نشو، اگر تو بخواهی میتوانی دختر خوانده ما باشی، ما برای تو زندگی خوشبختی فراهم خواھیم کرد. یوونو به ھووو ته ھه او چون پدر سلام کرد و با شعف از او تشکر کرد، ھمسر ھووو در احساسات سخاوتمندانه شوھر ش سهیم بود و برای پیدا کردن لباس برای دختر خوانده اش به اتاق عقب کابین رفت، جایی که برای او در نظر گرفته بود. به تمام پیشخدمت ها دستور داده شد که او را به نام سیائو تسی صدا کنند و در باره وقایع آن شب با کسی حرف نزنند. چند روز بعد ھووو برای انجام وظایف به شھر وارد شد، و شوھر یوونو زیر دست او انجام وظیفه میکرد و بزودی با کارمندان خود به دیدار ھووو رفت. با دیدن قیافه زیبای دکتر جوان ھووو سخت متعجب شد. نمی توانست تصور کند که چنین قیافه دلپذیر به یک شخص اینقدر جانی تعلق داشته باشد. پس از گذشت چند ماه، در یکی از گردهمایی ھای میرزا ھا ھووو این صحبت را مطرح کرد:
- من یک دختر واقعاً زیبا دارم که به سن ازدواج رسیده و یک داماد خیلی خوب جستجو میکنم .
همکاران، ممکن است آنگه من جستجو میکنم به من نشان دھید؟
همه همکاران با ھم مووکی جوان و زیبا را که نا بهنگام ھمسر ش را از دست داده بود پیشنهاد کردند و او را ھم صدا انتخاب کردند.
ھووو جواب داد: من هم مثل شما به او فکر کرده ام، ولی این دکتر جوان و هوشمند هدفی بس بالا دارد. آیا وارد شدن به خانواده من را کسر شان خود نخواھد دانست؟
کمک کاران با صدای بلند گفتند: او از یک خانواده فقیر است. شما درخت یشمی خواهید بود که یک بوته چسب بخواهد به آن آویزان شود. چطور شما فکر نمی کنید که او به چنین پیشنهاد افتخار آمیزی خوش آمد نگوید؟
آقای ھووو سپس گفت: اگر شما چنین نظری دارید میل او را جویا شوید و با او در این مورد صحبت کنید . فقط خواهش میکنم که این کار را از طرف خودتان انجام دھید تا او فکر نکند که فکر از طرف من است. اینطور بهتر خواھد بود. همه میرزا ھا که در این صحبت شرکت داشتند میخواستند ھر چه زود تر عجله کنند و به آقای ھووو پیشنهاد کردند که واسطه او شوند. اما برای مووکی مغرور فکر ازدواج با دختر ما فوق خود بسی خوشحال کننده بود و آرزو کرد که این وصلت ھر چه زودتر انجام شود و از کسی که موجب این کار شود بینهایت سپاسگزار خواھد بود. موقعی که از نتیجه مذاکرات آگاه شد، آقای ھووو وانمود کرد که کمی برای این کار تردید دارد و پاسخ فرستاد که او و ھمسر ش دختر شان را بسیار دوست دارند و او را با مراقبت زیادی بزرگ کرده اند و نمی خواھند قبل از اینکه تمام ضمانت ھای خوشبختی برای او را پیدا نکرده اند او را به ازدواج کسی در آورند و اینکه آنها بسیار خوشحالند که خواستگاری مانند مووکی چنین درخواستی دارد، ولی او که اینقدر به موفقیت سریع و به آرزو ھای خود مغرور است نباید در این کار مھم عجله کند تا بعدا پشیمان شود و ھمسر ش رنج ببرد و پدر و مادر ھم رنج ببرند، و باید صبر کند و خوب فکر کند و اگر خواست بعدا وصلت انجام شود
مووکی این تاخیر را رد کرد و به این فکر که او ممکن است درخواست خود را پس بگیرد اعتراض کرد و در فرستادن هدیه ھای عروسی شتاب کرد. دیگر او یک دانشجوی فقیر که از خرج کردن برای چنین عملی در تنگنا باشد نبود. گل ھای ساخته شده از طلا و نقره و ابریشم ھائی از بهترین جنس هدیه داد. روزی میمون را برای مراسم ازدواج انتخاب کرد و چون مردی تب آلوده برای اینکه خود را داماد بازرس ببیند مشوش بود. در این ضمن، آقای ھووو از ھمسر ش خواست تا یوونو را از تصمیمش مطلع کند. ھمسر نزد یوونو رفت و چنین گفت:
میرزای پیر از بیوه بودن تو ناراحت است و می خواھد شوهری جدید بهت بده که او ھم یک دکتر است و تو نباید با تصمیم او مخالفت کنی.
دختر جوان پاسخ داد: ھر چند از یک خانواده خیلی فقیر ھستم ولی حدود تکالیف م را میدانم. اگر آقای مووکی احساسات دیگری از احساسات من دارد و اگر دلش او را به مسیری بد می برد من نمی توانم احترام به خودم را فراموش کنم و نه تصمیم را تغییر دھم.
بارانی از اشک به دنبال این حرف ھا سرازیر شد. خانم ھوو متاثر شد و اضافه کرد:
این دکتر جوان که میرزای پیر می خواھد تو با او ازدواج کنی کس دیگری غیر از آنگه میخواستی وفا دارش باشی نیست. شوھر م می خواھد جنایت مووکی را که با آنقدر ناسپاسی مرتکب شد جبران کند و تصمیم گرفته تو را بار دیگر با او وصلت دھد. از طریق برخی دوستان به مووکی گفته که ما دختری برای ازدواج داریم و او میتواند امیدوار باشد که داماد ما بشود. جریان از این قرار ه. مووکی ھم بلافاصله قبول کرده. وقتی که دم در میرسد و می خواھد وارد اتاق زفاف شود چه شگفتی ھائی منتظر ش خواھد بود تا نا راحتی ھای بهحق تو را بر طرف کند. سپس گفت: خوب به من گوش کن. و بدون حذف کردن ھیج جزئی برایش تعریف کرد که چطور وقایع باید جلو رود. بدین ترتیب، یوونو اشکها را خشکاند. دیگر فکری غیر از آرایش صورت و پوشیدن لباس عروسی برای پذیرایی شوھر جدید نداشت. ھمان شب، مووکی سوار بر اسبی زیبا با زین مجلل، و گل ھای طلا به کلاه، شال گردن ابریشمی روی شانه و موسیقی و تنبور در جلو وارد شد. میرزا ھای فراوانی دوست خود را ھمراھی می کردند. چه کسی این ھمراھی پر جلال را تحسین نمیکرد؟
با صدای فلوت و تنبور اسبی سفید در جلو آمد
و داماد ظاھر شد. تشخّص و زیبایی او حرف نداشت.
قبلا ھم رئیس گدا ھا از ازدواج دخترش با طبقه بالا خوشحال بود.
ولی پس از اینکه آنقدر اشک در کنار رودخانه ریخته شده بود.
بازرس ھیچ چیز را فراموش نکرده بود تا میهمان در حال انتظار را سزاوارانه پذیرایی کند. فرش ھا پھن شده و پرچم ھا در اهتزاز، مطرب ها برای نواختن ھنگام ورود نامزد حاضر بودند. مووکی با لباس رسمی جلوی خانه از اسب پیاده شد و آقای ھوو برای دعوت به ورود ش به استقبال رفت. در وسط اتاق پذیرایی بزرگ، عروس بین دو دستیار ایستاده و سرش را روسری ضخیم پیچیده بود. رئیس تشریفات با صدای بلند دستور میداد. سپس، دو ھمسر اول آسمان و زمین ، پدر و مادر، یکدیگر را سلام کردند. پس از انجام این مراسم زن وارد اتاق زفاف با شمع ھای معطر شد و شوھر ش بدنبال او وارد شد.
در این لحظه غرور و شادی مووکی را فرا گرفته بود، و افکار ش بالا تر از ابر ھا صعود می کرد و با سری بالا بطرف اتاق میرفت. ھنوز درست به لبه در نرسیده بود که ھشت خدمتکار قوی هیکل با چوبهای نی سفت و نرم به جان او افتادند و زیر ضربه ھا کلاه ابریشمی اش بزمین افتاد و ضربه ھا به سر، کمر و شانه اش همچنان فرو می آمد و او با ناله از درد فریاد میکشید. خود را در ھم می فشرد و از چپ به راست می جهید. از پدر و مادر زن کمک طلبید. از انتهای اتاق، صدای یک زن شنیده شد که می گفت
این نمک نشناس را نکشید، بیاریدش اینجا تا من را ببیند.
با این دستور، ضربه ھا قطع شد و مووکی را گرفتند و تا اتاق کشاندند. گیج و مبهوت، مرتب تکرار می کند، آخه من چه جنایتی مرتکب شده ام! زمانیکه نگاه ش را به طرف عروس ، که در نور شمع محترمانه نشسته بود، برد یوونو را دید و با صدایی خفه گفت: تمام شیطنت از اینجا بر میخیزد. با اینکه شرایط بسی جدی بود این حرف باعث خنده شد. در ھمین لحظه آقای ھوو وارد شد و گفت:
- داماد عاقل من در اشتباه است. جلو او دختر خوانده من است که از رودخانه تسایچی گرفتم و ھیچ چیز شیطانی ندارد.
مووکی مات شده بود. حالا همه چیز را فهمید. خود را دست به سینه بپای آقای ھوو انداخت و به گناه ش اعتراف کرد و بخشش طلبید. میرزای پیر جواب داد:
- اینکار به دخترم مربوط می شود، اگر او ترا بخشید منهم تو را می بخشم.
یوونو مجرم را ناسزا ھا گفت و او را تحقیر کرد:
- مرد بیرحم، حرف ھای سُنگ ھنگ را بیاد نداری:" آنهایی که ھنگام فقر دوستان ما بودند نباید فراموش کنیم. ھمسر ی که روز ھای بد را با ما سھیم بوده نباید ترک کنیم." تو قبلا با دست ھای خالی وارد خونه پدر من شدی. اگر کتاب خواندی و توانستی خودت را برای کاری که امروز انجام می دھی همه بخاطر کمکی ست که ما بتو کرده ایم. من امیدوار بودم با تو به نجابت برسم و سزاوار اقبال خوب تو گردم. کی میتوانست بگوید که با فراموشی گذشته و فراموشی لحظات لطیفی که برای ازدواج با تو موهایم را گره می زدم تو ھیچ چیز غیر از افکار پلید نداشتی و نا سپاسی را تا حد آرزوی مرگ من رساندی. خوشبختانه اقبال م به من رحم کرد و برایم یک ناجی و پدر دومی فرستاد. ولی چطور میتوانم به تو نگاه کنم؟ و چطور چنین شوهری را انتخاب کنم؟ بیرحم، ناسپاس. این کلمات بین ھِق ھِق گریه بیان میشد.
مووکی که از خجالت سرخ شده بود در برابر این خفت سزاوار نمی توانست جوابی بدھد. آقای ھوو فکر کرد وقت آن رسیده که به کمک او آید. او را بلند کرد و به یوونو گفت:
- دخترم، عصبانیت را بس کن. داماد عاقل من از گناهش پشیمان شده است و سعی خواھد کرد صمیمانه تو را به خود باز گرداند. ھر چند در واقع شما دو نفر زن و شوھر قدیمی ھستید، با دختر خوانده من شدن تو فردی جدید ھستی. در نور این شمع ھای معطر شما وصلت جدیدی را شروع می کنید. قلمی که امروز قرارداد را امضا میکند تمام گذشته را پاک میکند. سپس به مووکی نگاه کرد و گفت تو واقعاً گناهکار بودی، داماد عاقل من. بنابراین در باره آنچه گذشت کینه ای در دل نداشته باش. حالا مادر زنت را صدا میکنم تا همه چیز را آرام کند.
چند لحظه بعد خانم ھوو وارد شد، حرف ھای خوبی زد و آشتی کنان به پایان رسید. نهار عروسی روز بعد در خانه پدر خوانده بود که گل ھای طلا و ابریشم ھای دیشب را به داماد برگرداند و گفت ھزینه دو باره عروسی برای ھمان عروس خرج زیادی ست و هدیه ھای قبلا دریافت شده توسط خانواده کین کافی بوده است.
- ظاهرا شرایط فروتنانه این خانواده کین باعث احساس نفرت داماد عاقل شده است و عشق شوھر و عقل درست او را علیرغم خود او از بین برده. چون من میرزایی در درجه متوسطی ھستم، آیا نباید نگران باشم؟ داماد عاقل آرزوی کسی بهتر را نداشته است؟ این بار رنگ مووکی از قرمز به بنفش تبدیل شد. از میز بر خواست و از پدر زن خواهش کرد که دست از سر او بردارد.
با غرور احمقانه اش فکر میکرد به وصلتی بالاتر برسد و حالا ھمسر آینده و جدید کسی غیر از ھمان ھمسر نیست و علاوه بر این کتک فراوان خورده و ناسزا ای فراوان شنیده ، و خجالت سر تا پای او را گرفته بود. اینها امتیازاتی بود که تغییر پدر زن برای او آورده بود. اما باید این نیز گفته شود که از این تاریخ ببعد مووکی و یوونو با اتحادی کامل زندگی کردند. خانم و آقای ھوو با آنها مانند دختر و داماد واقعی خود رفتار میکردند. احساسات صمیمیت بین آنها دو طرفه بود. مووکی واقعاً تغییر کرده بود. از کین لئوتا، رئیس قدیمی گدا ھا، دعوت کرد تا در منطقه خدمت خود زندگی کند و تا زنده بود با او در خانه اش با احترام رفتار می کرد و پس از مرگش عذا داری کرد.
پس از فوت آقا و خانم ھوو ،یوونو ھم به سھم خود برای نشان دادن قدردانی، آنها را در تابوت دو جداره گذاشت.
مووکی بیش از پنجاه سال عمر نکرد و یوونو پس از او زنده ماند. چند روز قبل از پایان عمر خواب دید که ارواح به او میگویند:
"طول عمر تو باید بلند تر باشد ولی چون تو ناعادلانه و غیر انسانی خواستی ھمسر ت را از بین ببری ،خشم ارواح را به طرف خود جلب کرده ای که تعداد سال هایت را کاھش داده اند. و بر عکس و برای برقراری مساوات آنها طول عمر یوونو را طولانی تر کرده اند." پس از بیدار شدن، مریض به اطرافیان ش گفت:
- ارواح به من ظاھر شدند و سرنوشت م را به من فاش کردند. مرضی که من به آن دچار م آنها به من فرستاده اند و این مرض مرا با خود خواھد برد. تمام آرزوهایی که در دل داری و تمام افکاری که در روح ت شکل می گیرند سرنوشت آنها را می داند. اعمال ت، خوب یا بد، را بر اساس مساوات تغییر ناپذیر پاداش می دهند. ھو ته ھه او و مووکی ھر کدام فرزندان بیشماری داشتند و نسل در نسل در شغل خود موفق بودند.
شاعر می گوید:
سونگ ھونگ که عاشق عدالت بود بهترین مرد درست نامیده شد.
ھوآنگ یونگ با ترک کردن ھمسر ش دید که بی وفایی سزاوار جزا ست.
مووکی که میخواست وصلت جدیدی بدست آورد دید که ازدواج چیزی نیست که انسان بتواند تغییر دھد.
فصل ۲
باج گیری
وقتی عشق از طریق چشم وارد قلب میشود این یک قانون طبیعت است.
اما وقتی تاثیر دوجانبه باشد این موفقیت خوشبختی است که همیشه اتفاق نمی افتد.
گاھی اوقات، تقلبی جای حقیقی را میگیرد و تله ھائی گسترده میشوند که شک به آنها ممکن نیست. جوانی بی باک کور کورانه به دنبال لذت است. مردان جوان همیشه به لشگر خوشگذران ها وارد میشوند. در بین آنها برخی بدون چیدن میوه با تیغ ھا پاره پاره میشوند. مردم عامی این را قفس سوزان می نامند.
بطور کلی، تو این دنیا مرد آرزو میکند و زن دوست دارد و از اینجا روح نفس گرایی که به آن عاشقی میگویند شروع میشود. تا زمانیکه گروهی از مردم برای استفاده از ضعف دیگران سود می برند و حتی از ھمسر خود برای گستردن دام و نابود کردن خانواده ھای نجیب استفاده می کنند افراد زیادی رنج می برند و تعداد کسانیکه از آن میمیرند ھم کم نیست. گاھی فردی قوی از این دام فرار میکند ولی نه نفر از ده نفر به این دام گرفتار میشوند.
قبلا در پایتخت، شخصی شرور در استفاده از این صنعت کاملا مشھور بود. ھمسر ش خود را آرایش و بزک میکرد و میتوانست بطور حیرت انگیزی عاشقان ثروتمند را به خود جلب کند و در موقع مناسب سر و کله شوھر پدیدار میشد. شوھر وانمود میکرد که میخواهد برای توهینی که به او شده انتقام خونین بگیرد و قربانی را مجبور میکرد برای باز خرید زندگیش مبلغ هنگفت بپردازد و بدین طریق سود فراوانی میبرد. این داستان خنده دار بار ھا تکرار میشد و بار ھا توسط متخصص جوان در هرزگی که حیله ھا را میدانست و برای سرگرمی از آن استفاده میکرد به اجرا در می آمد. این متخصص خود به استقبال اغوای زن زیبا میرفت و بزودی دل او را بدست میآورد.
ھنگامیکه مشغول صحبت ھای عاشقانه بود شوھر ظاھر میشد و محکم در را میکوبید. ھر کس دیگر راجع به موضوع دیگری حرف میزد یا برای پنهان شدن دنبال سوراخی می گشت. بر عکس، این متخصص از جایش تکان نمی خورد و خود را از قبل ھم مهربان تر نشان میداد و زن را در آغوش میکشید و از او میخواست که از جایش تکان نخورد و عشقش را مشوش نسازد. بیخود زن وانمود به وحشت میکرد و فریاد میکشید و بیخود میخواست تلاش به فرار کند. در این ضمن، شوھر در را شکسته و شمد را از روی آنها کنار میزند و فریاد خشونت سر میدھد و خنجر را روی گردن عاشق میگذارد.
عاشق با آرامی به شوھر میگوید: چرا معطلی! شجاعت داشته باش! اگر میخواھی بکشی نباید به تهدید بسنده کنی ولی باید ھر دودی ما را بکشی چون ما ھر دو گناهکار یم و ما عشقبازی مان را در آن دنیا به پایان میرسانیم. فقط کشتن من بدرد نمیخورد.
شوھر که گیچ شده خنجرش را به کناری پرت میکند و چوب دستی بزرگی را بر میدارد.
شوھر به زنش میگوید: گردن این الاغ را بگیر تا من حد اقل نیروی بازویم را به او نشان دھم. چوب دستی را بلند کرد ولی متخصص مثل فکر کردنش سریع بدون ترک کردن زن چرخید و ضربه به روی زن وارد شد که باعث عصبانیت او ھم شد.
- حالا دیگر به من میزنی، مواظب کاری که میکنی باش.
- آفرین، آفرین، این خانم ھم مثل من سزاوار ضربه است
مرد چوب بدست شکست خورده بود و بیحرکت مانده بود و متخصص به او گفت:
- برادر بزرگ محترم، از تو میخواهم دست از عصبانیت برداری و دیگر از کشتن کسی حرف نزنی .
بهتر است که ما به یک توافق برسیم. ھمسر ت یک دنیا معرفت است و از دست دادن او خیلی به ضرر ت تمام میشود، منبع کاسبی و درآمد ت میخشکد ، بگذار من در صلح و صفا از این درخت چند تا میوه بچینم و به تو قیمت مناسبی خواھم داد ولی اگر منظورت بازی قفسه سوزان است برو با دیگران این بازی را انجام بده.
چنین خونسردی بخوبی شوھر وحشتناک را سر جایش نشاند که در حالیکه چشمان را به این طرف و آن طرف می چرخاند گیچ از اتاق بیرون رفت. اما در باره متخصص، او بر پا خاست و به آرامی خود را مرتب کرد، چند کلمه محبت آمیز با زن صحبت کرد و بدون عجله خارج شد. اینچنین است که گاھی اوقات ماهر ترین بازیگر همیشه فرصت مناسبی ندارد و فردی قوی ممکن است در روبروی قویتر قرار گیرد.
عاشقان جوان از خانواده ھای ثروتمند ھنوز از خانه پدری بیرون نیآمده اکثرا ساده لوح و ترسو ھستند .کدام از آنها دارای روشن بینی و جرأت است که خود را از دام ھای ماهرانه گسترده شده نجات دھد؟
در زمان سلسله سآنگ ( بین قرون ده تا سیزده)، رئیس عدليه ناحیه لین نگان به نام آقای ھیآنگ به همراهی دو نفر از ارزیابان خود برای ملاقات از دفترش خارج شده بود. ھنگام عبور از پل کیونگ تسیآنگ به گروهی بر خورد کرد که توجهش را جلب کرد. زنی جوان در حال گریه، مو ھای آشفتۀ چشمگیر روی الاغی سوار بود که افسار آن را مردی بلند قد با لباس ارتشی با شمشیری در کنار میکشید. در دست آزادش، این مرد شلاق چرمی داشت که گه گاھی به زن میزد و فحش و نا سزا به او میگفت. به نظر میرسید که حدود ده دوازده سرباز که چمدان و بسته ھای دیگر را با وقار حمل میکردند بدنبال آنها میرفتند .
عابرین میایستادند، بعضی بحث میکردند و بعضی میخندیدند. آقای رئیس متعجب شد و توضیح خواست که چه میگذرد. از بین افرادی که در بین ھمراه هان ش بودند و میخندیدند گفته شد: حُقه کارگر افتاده است. تمام این افراد کنجکاو که میخندند حقُه را فهمیده اند و موضوع بحث داغ شان بود. اگر عالیجناب دستور تحقیق بفرمایند فهم تمام جزئیات حقیقت برایشان آسان خواھد بود. آقای ھیآنگ این نظر را پسندید. تحقیق با دقت زیاد بعمل آمد و این نتیجه ایست که او فهمید:
میرزای جوانی از غرب ایالت تچه کیانگ برای گذراندن امتحانات وزارت کار گزینی به شھر لین نانگ میرود و در طبقه دوم ھتل ھوآنگ در محله سهپل اتاقی اجاره میکند. ھر بار که برای رفتن یا برگشتن از اتاقش از پله ھا بالا یا پائین میرفت خانمی بس زیبا در طبقه پائین میدید که درب اتاقش مرتبا باز بود. کم کمی با نگاه عاشق این زن شد و راجع به او از پسر خدمتکار ھتل که به او چای میداد جویا شد .
پیشخدمت در حالیکه حالتی متفکّرانه به خود میگرفت به او جواب داد:
- بهتر است که میرزا مواظب باشد و به این زن توجه نکند. او ستاره ای حیرت انگیز است ولی ستاره ای خوش یُمن نیست، سه سال است که برای ما درد سر ایجاد میکند.
مرد جوان سئوال کرد :چطور؟
- یک روز ما دیدیم که یک میرزای نظامی با خانم ش که ھمین زن است وارد این ھتل شد. آنها یکی از بهترین اتاق ھای ما را گرفتند و ھشت تا ده روز در آن زندگی کردند. بعدا شوھر ش بدون اینکه ھمسر ش را با خود ببرد اینجا را ترک کرد و گفت که غیبت ش طولی نخواھد کشید ولی دیگر بر نگشت و خبری ھم نداده است. در ابتدا، خانم خرج را می پرداخت ولی بزودی دید که دیگر پول ندارد. بنابراین از رئیس ھتل خواهش کرد تا برگشتن شوھر ش به او غذا بدھد. رئیس نتوانست این درخواست را رد
French to Persian (Farsi): Le Vieux et l'amour General field: Art/Literary Detailed field: Poetry & Literature
Source text - French Le Vieux et l'amour par Armand Dubarry
Translation - Persian (Farsi)
پنج داستان چینی
مارکیز دھروی سن دنیس
ترجمه برای اولین بار: علی شریفی
بهار١٣٩٧
فصل ١
زن و شوھر قدر نشناس
در یک طرف دیوار یک شاخه و در طرف دیگر گلی که از آن جدا شده.
از وقتی که گل افتاده، بازیچه باد شده
در گذشت زمان، شاخه ای که دیگر گل ندارد شاید گلی تازه بروید اما گلی که از شاخه جدا شده دیگر امیدی به باز گشت ندارد.
این چهار مصرع برای زنی که شوھر ش را ترک کرده به شاعر پیری الھام شده است. این شعر زن وابسته به شوھر را به گلی که به شاخه وصل بوده تشبیه می کند. شاخه محروم از گل میتواند تا بهار برای گل تازه صبر کند ولی گلی که شاخه را ترک کرده نمی تواند خود را به شاخه وصل کند. شاعر به زنها سفارش میکند که وظایف زناشویی را وفادارانه در شرایط بد یا خوب تا آخرین روز انجام دهند، و مواظب باشند که محبت به شوھر را نه بخاطر رفاهی که فراهم میکند نشان دهند، و اگر ثروتمند است دوستش بدارند و اگر فقیر است او را سرزنش کنند. این چیزی ست که به آن دو رویی میگویند و سرنوشت آن را سزا می دھد.
در دوران سلطنت ھان نمونه اش زن وزیری بود که از نشناختن و ترک کردن شوھر ش در روزهای دشوار او سخت پشیمان شد. اگر بپرسید که این وزیر مشھور چه کسی بود من جواب میدھم که اسمش چومایی چین بود ولی او را اونگ تسه می نامیدند، و داستان ش را برای تان نقل میکنم.
اونگ تسه اھل منطقه ھوییکی و از یک خانواده گمنام و فقیر بود. با زنش در یک خونه تنگ زندگی می کرد و زندگیش را با بریدن چوب در جنگل ،به دوش کشیدن و فروش آن در بازار می گذراند. او عاشق مطالعه بود و در حالیکه زیر بار چوب ها خم شده بود از ورق زدن کتاب باز نمی ایستاد. ھنگام راه رفتن کتاب می خواند و ھنگام کتاب خواندن آواز می خواند و ھنگام ورود به بازار همه با آواز مداوم ش با خبر می شدند.
خریدار برایش کم نبود چون آنها را در تعیین قیمت مناسب برای زحمت ش آزاد می گذاشت و می خواست ھر چه زودتر از سنگینی بار خلاص شود. دور و برش بیکاره و مردانی که دور کرسی جمع شوند و در باره کتاب حرف بزنند ھم کم نبود. مایی
چین به تمسخر این افراد توجهی نداشت ولی زنش برداشت دیگری داشت. وقتی که به چشمه آب در بازار رفته بود دید که دور شوھر ش را گرفته بودند و او را بطور تحقیر آمیزی تحسین می کردند. زنش از این منظره خجالت کشید و وقتی به خانه برگشت او را سخت به سئوال گرفت و به او گفت:
اگر می خواھی کتاب بخوانی باید از چوب فروشی دست بر داری و اگر می خواھی به کارت ادامه دھی باید کتاب خواندن را ترک کنی. چطور ممکن است که مردی به سن تو بدون اینکه خل باشد خودش را بازیچه مردم بازار می کنه؟ من اگر جای تو بودم از خجالت می مردم.
من چوب می فروش م تا بدبخت نشوم و گدایی نکنم. درس می خوانم تا ثروت و افتخار کسب کنم. این دو کار ھیچ تضادی با ھم ندارند. در مورد تمسخر، بهتر است به آن توجه نکنی.
زن با تمسخر جواب داد: اگر در اقبال ت افتخار و ثروت بود آیا چوب می بریدی؟ آیا هرگز دیده ای چوب فروش میرزا شده باشد؟ مثل یک دیوانه حرف میزنی.
- این زمان بد بختی سپری خواھد شد و خوشبختی خواھد آمد، فال من گرفته شده، و نوید تغییر پس از پنجاه سالگی در فال م دیده شده است. ضرب المثلی داریم که آب دریا را نمی توان اندازه گرفت و تو ھم نمی توانی سرنوشتی که در انتظار من است پیش بینی کنی.
این فال بین بزرگ که اینقدر عجایب برایت پیش بینی کرده با دیدن قیافه مسخره و زود باور تو خواسته تو را دست بیاندازد. سر نوشت تو پس از پنجاه سال نا توانی در حمل چوب روی شانه و مردن از گرسنگی خواھد بود. اگر تو به میرزایی برسی در دنیای دیگر خواھد بود که قاضی جھنم به یک ارزیاب نیاز خواھد داشت و این مقام والا را برای تو نگه داشته است.
- کیانگ تایکو ونگ هشتاد سال داشت و برای امرار معاش با نخ در رودخانه ماهی ھای کوچک میگرفت که اوو اوآنگ او را ملاقات کرد و با خود برد و وزیر ش کرد. در سلطنت زمان حاضر نمونه کنگ سنگ ھانگ را داریم که امپراطور او را در شست سالگی به عالی ترین مقام برگزید در حالیکه در پنجاه و نه سالگی چیزی غیر از نگهبان خوکها نبود. اگر پنجاه سالگی زمان تغییر زندگی من باشد، ھر چند دیر بنظر میرسد، ولی من از دو شخصیتی که الان گفتم جلو تر خواھم بود. بنا براین دلی صبور داشته باش و با اطمینان صبر کن.
نقل قول ھای قدیمی و مدرن ت را بس کن. ماهیگیری ت با نخ و نگهبان خوک ت با استعداد بودند و گر نه بدون شک فراموش شده بودند، ولی تو که فقط به زور می خوانی و چیزی نمی فهمی تا صد سال ھم بخونی جلو تر نمی روی. من از این گرد همایی دور تو خجالت میکشم. اگر به من گوش ندهی و به راه رفتن ت با دماغ تو کتاب ادامه دھی حتما تو را ترک خواھم کرد. ھر کس به راه خودش خواھد رفت و وسیله گذراندن زندگیش را بدون اینکه باعث رنج دیگری شود پیدا خواھد کرد.
مایی چین با آرامش پاسخ داد: امروز من چهل و سه سال دارم و ھفت سال دیگر پنجاه ساله میشوم ،زمانیکه گذشته طولانی بوده و آنچه مانده کوتاه است، فقط باید کمی صبر کنی. اگر من را ترک کنی ثابت میکنی که وابستگی ات ضعیف بوده و بعدا پشیمان خواھی شد.
زن با عصبانیت فریاد زد: از چه چیز پشیمان خواھم شد؟ تو این دنیا، آیا مردی که چوب روی شانه ھایش حمل می کند نایاب است؟ اگر باز ھم ھفت سال دیگر با تو زندگی کنم عمرم را در بد بختی تمام نخواھم کرد؟ بر عکس آزادیم را به من بده و من خودم میدانم چه باید بکنم.
مایی چین که زنش را چنین مصمم برای ترک کردن دید دیگر سعی نکرد جلوی او را بگیرد، و صرفا گفت:
باشد، ھر طور تو خواستی ھمان طور باشد. آرزو میکنم شوھر ی مثل شوھر اول ت پیدا کنی.
در حالیکه دو بار احترام می گذاشت زن گفت: اگر شوھر خوب یا بدی پیدا کنم همیشه در بعضی چیز ھا شبیه تو خواھد بود.
احساسی بس عمیق از غم قلب مایی چین را می فشرد. روی دیوار این چهار مصرع شعر را نوشت.
سگ نر و ماده پس از دیدار از ھم جدا شدند خروس و مرغ ھم ھمین کار را کردند ما ھم ھمینطور، زنم و من از ھم جدا میشویم ولی او بود که مرا ول کرد و من او را ترک نکردم
درست زمانی که مایی چین پنجاه ساله شد، امپراطور اووتی از سلسله ھان فرمانی مشھور صادر کرد و دستور داد که ھر یک از کشور ھایش افراد ممتاز را معرفی کنند.
هموطنان چوب فروشِ بیچاره بالاخره از شجاعت و شخصیت او قدر دانی کردند و او را برای توجه نشان کردند و مایی چین با اطمینان فراوان منتظر شد. در واقع این انتظار برآورده شد. با این سفارش که مایی چین به عمق آنچه به منطقه مربوط می شود ، از قبیل جاده ھا، رود ھا ، تجارت و احساسات ساکنان منطقه آشنایی کامل دارد امپراطور او را فرماندار آن استان کرد.
برای تحویل گرفتن پست جدید، مایی چین بدون تاخیر با مراسم تعیین شده سفر را شروع کرد. در مسیری که باید میرفت میرزا ھای مسئول با عجله کارگر انی را برای تعمیر جاده و مهیا کردن کامل آن جمع میکردند. شوھر دوم زنیکه ھمسر قبلی فرماندار جدید بود بین کارگران با یک کلنگ ایستاده بود. سر پوشانده با پا ھای برهنه و زنش در حال حمل کاسه ای برنج در کنار او بود که صدای چارچیان برای باز کردن راه میرزای عالی مقام شنیده شد. زن سر را بلند کرد و مردی را که ترک کرده بود شناخت. مایی چین ھم زن را شناخت. دستور داد تا او را سوار یکی از کالسکه ھا ی ھمراه خود کنند.
وارد قصر فرماندار شدند و حالا زن و شوھر سابق روبروی ھم ھستند. زن به سجده افتاد و اظھار ندامت کرد که چشمانی بدون دید داشته و می خواھد ازدواج دوم ش را بهم زند و در کنار آقا و ارباب اولش حتی در سطحی پایین تر باشد. برای بخشش التماس کرد. مایی چین دستور داد سطلی نیمه از آب بیاورند. دستور داد آب را روی پله ھای راه پله عظیم قصر بطرف بارگاه بریزند.
-اگر این آب بتواند به داخل سطل برگردد تو ھم می توانی وارد خانه من شوی. ولی نباید به چیز غیر ممکن فکر کرد. به یادبود جوانی مان به تو و کسی که جانشین من شده لذت استفاده از زمین ھای مجاور قصر را می دھم. از این طریق وسیله زندگی شما فراهم می شود.
زن برای ملحق شدن به شوھر دوم ش برگشت و آنها زندگی معمولی را دنبال کردند. اما مردمی که او را می دیدند او را با انگشت نشان می دادند و بین خود میگفتند این یار قدیمی فرماندار است. از بس گیج شده بود نمی دانست کجا خود را پنهان کند. رودخانه ای در کنار یکی از زمین ھای بخشیده شده به او وجود داشت که زن خود را در آن انداخت و غرق شد.
ما داستان زنی که شوھر ش را ترک کرد تمام کردیم. اکنون از شوهری که میخواست خود را از زنش جدا کند حرف می زنیم . این کار نفرت انگیز زمانی انجام می شود که انسان وابستگی و سخاوت در دل ندارد و ناچیز گرفتن فروتن ها وسیله رسیدن به سرنوشتی مناسب برای خود است.
در کتاب وقایع سلسله تانگ که مقر حکمرانی شان در شھر لین-نگان بود میخوانیم که در قرن دوازدهم در حالی که پایتخت ثروتمند ترین افراد کشور را داشت تعداد زیادی گدا نیز در آن زندگی می کردند. این کتاب وقایع میگوید که این گدا ھا رئیسی بنام توآن تئو داشتند و جزئیات جالبی به ما ارائه میدھد.
زمانیکه فصل مناسب بود و داد و فریاد ھای نا خوش آهنگ گدا ها به دریافتی ھای خوب روزانه منجر می شد توآن تئو بطور مرتب مقداری از درآمد ھر گدا را بر می داشت. ھنگامیکه برف و باران گردش کنان را فراری می داد و صدقه ھا را کم می کرد توآن تئو در ظرف ھای بزرگی برنج می پخت و به گرسنگان غذا میداد و لباس ھای پاره پاره این بیچاره گان را که دیگر فایده ا ی نداشت و از سرما میلرزیدند عوض میکرد.
توآن تئو مغز و روح این شرکت بود. تمام گدا ھا از کوچک و بزرگ جلوی او چون برده ای جلوی ارباب ش تعظیم می کردند و به او با دلی مشتاق خدمت می کردند و همیشه سعی داشتند دل او را بدست آورده و موجب نارضایتی او نشوند.
توآن تئو مردی پرکار و مقتصد بود و نمی گذاشت پولی که به او داده شده بیکار بماند، و در مقابل وثیقه بطور سودمند پول را بکار می گرفت. بدین ترتیب کم کم مبلغ قابل توجهی پول جمع آوری کرد و چون کار خود را سودمند می دید حاضر نبود شغلش را عوض کند. اما در بین این موفقیت مالی ،احساس می کرد چیزی کم دارد و این چیز توجه بود. او میتوانست زمین بخرد و از رفاه بی نظیری که اجدادش هرگز نداشتند برخوردار شود ولی باید دیگر رئیس گدا ھا نباشد، موقعیتی که او را پائین تر از آخرین طبقه مردم قرار میداد و موجب تمسخر مردم میشد. اگر احترام می خواست باید درب خانه اش را ببندد و دیگر غیر از پیشخدمت در خانه خود منتظر کس دیگری نباشد.
معھذا اگر این دو وضعیت را خوب بسنجیم، وضعیت شریف و وضعیت بد, میتوانیم قضاوت کنیم که وضعیت دومی که به فاحشه ھا، بازیگران و طرفداران آنها به درستی اطلاق میشود را نمی توان به طور مطلق برای گدا ھا بکار برد؛ گدا ھائی وجود دارند که بخاطر شرایط گدا شده و آلوده نیستند .
در قرن هایی که کتاب تچو تسیو [ کتاب کنفوسیوس]به آن اشاره میکند، مگر اوو تسه سیو ی فراری نبود که فلوت میزد و گدایی میکرد؟ در دوران سلسله تآنگ مگر تچین یوان ھو نبود که قبل از به افتخارات رسیدن توی خیابانها آواز می خواند؟ اینها همه راه ھای خوبی برای پول در آوردن و کسب اعتبار بودند. حالا، در دوران ھمین سلسله تآنگ یک توآن تئو بود که نآم خانوادگی اش کین و نام کوچک او لئوتآ بود. در طول ھفت نسل، کاری که او انجام می داد از پدر به پسر می رسیده و سود فراوانی در طول نسل ھا جمع شده بود. لئوتا خانه خوبی برای زندگی و باغی برای کشت ، آرامشی کامل در داخل خانه ، بالا خانه ای پر از برنج و برای خرج ھای جاری کیسه ای همیشه پر از پول داشت. نمی توان گفت که او دارای ثروتی فوق العاده بود ولی جزء افرادی بود که از راحتی زیادی بهره می برد. باید اضافه کنیم که او روحی با فرهنگ داشت، و ھر چند بر اساس عادت ھنوز نام توآن تئو روی او مانده بود ولی او دیگر، در زمانیکه ما از آن حرف می زنیم، رئیس گدا ھا نبود و این وظیفه را به یکی از اقوام ھم خون خود که خوره می نامیدند وا گذار کرده بود. توآن تئو پنجاه سال داشت، ھمسر ش را از دست داده بود و تمام توجهش را روی تنها دخترش بنام یوو نو، با زیبایی ایده آل صرف می کرد .اشعار یک شاعر پیر معاصر به این زیبایی شهادت می دھد.
پاک تر از یَشم بی خش، بی باک از همسایگی ھر گلی در شکوه ھمراھی امپراطور که چنین زیبایی کامل می درخشد.
لئوتا دخترش را چون خسیسی که گنج ش را دوست دارد دوست می داشت. برای آموزش و پرورش استعداد طبیعی او ھیچ چیزی را فراموش نکرد. در پانزده سالگی به روش ھای ادبی وارد شده بود، شعر می فهمید، و انشای شعر و نثر را می دانست، در انجام ظریف ترین کار ھای زنانه مھارت داشت، موسیقی دان خوبی ھم بود. بطور خلاصه، در ھر کاری که انجام می داد ماهر و با ھوش بود. مغرور از داشتن دختری چنین زیبا و با استعدادی شادی آور لئوتا این آرزو را در خود می پروراند که او را به فردی فرهیخته به ازدواج دھد. اما چه موانعی جلوی این امید قد علم نمی کردند! ھیچ یک از کسانی که او آرزو می کرد، دختری را که در خانه رئیس گدایان بدنیا آمده بود نمی خواست، در حالیکه یک تحقیق در باره خواستگارانی که هجوم می آوردند موجب سرخ شدن او از خجالت میشد. بین صعود دشوار و فرود پر شیب گیج شده بود و در زمانیکه که یوونو تازه هیجده ساله شد روزی همسایه ای به ملاقات او آمد و به او چنین گفت:
زیر پل تای پینگ جوان بیست ساله ای به نام موکی زندگی میکند، دانشجویی پر حرارت است و بنظر می رسد آینده ای درخشان داشته باشد. یتیم از پدر و مادر، و بس فقیر تا حالا نتوانسته نامزدی انتخاب کند .
تازگی در امتحانات قبول شده که درهای دانشگاه دولتی را بروی او باز می کند. فکر می کنم که او داوطلبانه با یک خانواده ثروتمند وصلت کند. آیا او کس مناسبی برای دختر شما نیست؟ چرا او را داماد خود نمی کنی؟
- حتما، این ازدواجی ست که من دوست دارم. مایلی مذاکره را به عهده بگیری؟ از قبل رضایت من را کسب کرده ای.
با چنین جوابی روشن ، واسطه مهربان قوی دل بطرف زیر پل تای پینگ رفت تا موکی را پیدا کند، و طرحی را که ریخته بود بدون پنهان کردن قسمت نا خوش آیند کفه ترازو با او در میان گذارد:
- باید اعتراف کرد که اجدادش رئیس گدایان بوده اند، اما پدرش مدت ھا ست که این وظیفه خفت آور را ندارد. دختر جوان زیباست و سرمایه قابل توجه است. علیرغم عزب بودن ت، اگر از این وصلت بدت نمی آید من خودم را موظف به انجام آن میکنم. موکی چند لحظه به فکر فرو رفت. وضعیت را در آینه دلش بر رسی می کرد. اگر باید ھزینه ھای اجباری ازدواج را متحمل شوم من ھیچ وسیله مطمئن زندگی و ھیچ وسیله ای برای ازدواج ندارم. چرا چنین پیشنهاد مناسبی را رد کنم؟ اگر آن را قبول کنم چه کسی مرا سرزنش میکند؟ و با شکست سکوت گفت:
- آنچه شما به من پیشنهاد می کنید بسیار تحریک کننده است ولی شما می دانید که من بسیار فقیر م. چطور می توانم هدیه عروسی بدھم؟
- فقط رضایت بده. بقیه اش با من است. ھیچ کس حتی یک صفحه کاغذ از شما نخواھد خواست.
با چنین مطرح کردن، مسئله بزودی حل شد. توافق کامل وجود داشت و روزی خوش یمن را برای وصال زن و شوھر انتخاب کردند. مرد عزب ھیچ پرداخت ھزینه ای نداشت. پدر زن محبت را تا خرید لباس عروسی ادا کرد و پس از ازدواج و پرداخت تمام ھزینه ھا او را به داخل خانه خود برد. با دیدن زیبایی یوونو ،موکی شادی عمیق مردی را داشت که تقدیر ورای شیرین ترین انتظارش یاری کرده بود. به غرور فرهیختگی اش نیز بر نخورد چون دست به ھیچ نوع تمسخری نزد. تمام همکلاسی ھایش از نتیجه کار او با خبر شدند و همه استفاده از چنین وضعیت مناسب را ستودند. پس از یک ماه از گذشت عروسی لئوتا مهمانی بزرگی به افتخار داماد ش داد و از همکاران و دوستان او دعوت کرد. بدین ترتیب شکوه زندگی خود را نشان می داد. مهمانی بسیار شاد بود، مهمانان در مدت شش تا ھفت روز مرتب میخوردند و خود را سر گرم می کردند، ولی یک واقعه ناراحت کننده که لئوتا پیش بینی نکرده بود رخ داد. و این پیدا شدن خویشاوند ش کین لائی تسه بود که به او، نه بدون دلیل، بی محلی شده بود. با صدایی بلند گفت:
من امروز رئیس گدایان ھستم و تو ھم قبلا آن را به ارث برده بودی و این پولی که داری پولی ست که اجداد مشترک ما جمع کرده اند. تو از خون دیگری نیستی و زمانیکه یوونو، برادر زاده ام، ازدواج می کند من ھم باید دعوت می شدم تا حد اقل یک لیوان شراب شادی بنوشم. بجای این کار سفره پھن کردی و اولین ماه ازدواج ش را جشن می گیری و حتی یک دعوتنامه کوچک برای من نمی فرستی. آیا بخاطر اینکه داماد ت یک دیپلم است؟ حتی اگر وزیر دولت ھم بود، آیا این باید مانع شود که من عموی بزرگش نباشم و در اینجا جایی نداشته باشم؟ نحوه ی رفتار تو غلط بوده و باید به نحوه ای که تو سزاوار ش ھستی جبران شود.
پس از این حرف ھا از خانه خارج شد تا با پنجاه -شست تا مشتری ژنده پوش بر گردد. بزودی مردانی با کلاه ھای کهنه گلدار رنگ رفته و تکه تکه، کت ھای وصله شده، تکه ھای کهنه حصیر به تکه ھای فرش کهنه دوخته شده، و با گردن بند ھائی که کاسه ھای شکسته و لب پریده و تکه ھای چوب از آنها آویزان بود وارد شدند. این مردان، عیسی، مریم و خدا را فریاد می زدند. جلوی در ورودی صدا ھای ترسناک ،صدای سوت مار، جیغ میمون و عوعوی سگ فریاد می کردند. از دھان شان انواع فحش بیرون می آمد. در حالیکه به زمین می کوبیدند با فریاد ھای وحشیانه بلند که گوش را آسیب میزد آواز می خواندند .
صورت ھای شان با پودر قرمز پوشیده و زشتی شان مشمئز کننده بود، یک گروه شیطان که رئیس شیطان ها ھم حریف شان نبود. با شنیدن این ھیاھو لئوتا در را باز کرد تا با چشم خود قضاوت کند چه خبر است. در این لحظه کین لاتسه در جلوی گدایان که جمع کرده بود ظاھر شد و بزودی اتاق مهمانی با غوغا فتح شد .
کین لاتسه سر میز نشست و بهترین ظرف ھای غذا را به خود اختصاص داد، بهترین شراب را برای خود ریخت و با صدای بلند فریاد زد:
-- کسی برادر زادۀ من را صدا کند که در آمدن برای دیدار عموی خود شتاب کنند، دیپلمه ھا چاره ای غیر از سپردن میز به چنین مهمانانی نداشتند و بزودی اتاق را ترک کردند و مووکی ھم به دنبال آنها فرار کرد. این صحنه وحشتناک روحیه لئوتا را دچار سر گشتگی کرده بود. به خویش خود که میگفت به او توهین شده چندین بار تکرار کرد که دامادش این روز دوستان خودش را دعوت کرده و او در کار دعوت هیچگونه نقشی نداشته است و روز دیگری او را برای نوشیدن و صحبت خانوادگی دعوت خواھد کرد. برای خلاص شدن از دست گدایان به زور بین آنها پول و دو تُن شراب، مقدار زیادی مرغ , غاز و اردک تقسیم کرد و به آنها سفارش کرد که تمام آنها را با خود ببرند و براحتی جشن بگیرند. این غوغا تا شب ادامه داشت. یوونو درِ اتاقش را بسته بود و در آن گریه می کرد. مووکی دعوت یکی از دوستان را پذیرفت و تا روز بعد بر نگشت.
پدر زن در حضور داماد احساس گیجی می کرد و داماد ھم به سھم خود چندان دل خوشی از پدر زن نداشت ولی ھر دو راجع به شب گذشته سکوت اختیار کردند ولی تلخی شرایط توسط ھر دو احساس میشد.
زن جوان ھمسر دیپلمه که سخت از خویشاوندی ش تحقیر شده بود و از اصل و نسب خود رنج می برد فهمید که باید برخیزد و خود را از ناراحتی بیرون آورد و تصمیم گرفت شوھر ش را به درس خواندن بهر وسیله ای که پول کمک می کرد تشویق کند. برای خریدن ارزشمند ترین کتابها و آشنایی شوھر ش با تحصیل کرده ترین افراد که می توانستند سلیقه و آشنایی او را تکمیل کرده و دوستی مفید تری ایجاد کنند خود را بزحمت انداخت. اینهمه تلاش به نتیجه رسید. مووکی امتحانات را بطور عالی گذراند. در بیست و سه سالگی لیسانسیه نامیده شد و بعد از آن به درجه دکتری رسید .
پس از یک شام با دانشگاهیان و اتمام مراسم دریافت مدرک، جاده ھآنگ تچه اوو را در پیش گرفت .
چون با اسب از شھر می گذشت و برای رفتن به خانه پدر زنش لباس دکتری و کلاه طوری سیاه را پوشیده بود دید که افراد کنجکاو جلوی راهش جمع میشدند و بی کاران او را او را ھمراھی می کردند و به ھم میگفتند که داماد توآن تئو میرزا شده است. این حرف ھا به گوشش رسید و چاره ای غیر از بی اعتنایی نداشت. زمانیکه به حضور پدر زنش رسید نمی توانست طبق آداب و رسوم محترمانه به او سلام کند ولی خشم در دلش زیادتر می شد و تفکرات تلخ روحش را آزار می داد. اگر توانسته بود موفقیت ھای درخشانی را که در انتظارش بود پیش بینی کند چه ازدواج ھائی غیر از این می توانست داشته باشد. چه خانواده ھای شریف و قدرتمندی دنبال وصلت با او نمی بودند! چه تضادی با این خفت که دچار ش نمی شد، لکه ای پاک نشدنی در تمام زندگیش که به بچه ھا و نوه ھایش خواھد رسید و ھرگز مردم از حرف زدن و خندیدن باز نخواهند ایستاد. بالاخره، به خودش گفت که این کاریست که شده و چاره ای ندارد، ھمسر م با ھوش و عاقل است و ھیچ موضوعی برای گلگی به من نمی دھد که به من اجازه دھد او را ترک کنم. حالا عمق حقیقت این گفته را می فهمم که قبل از گرفتن یک تصمیم بزرگ باید سه بار فکر کرد تا اینکه بعدا دچار درد حسرت سوزان و توبه ھای طولانی نشویم. این چنین افکار مووکی را ساکت و کم حرف کرد. یوونو بیهوده تلاش می کرد در باره دلایل غصه اش از او سئوال کند. اصلاً جوابی نمی داد.
این مرد به چیزی غیر از وضع بدست آمده فعلی ش فکر نمی کرد. یادش رفته بود که کسی او را از بد بختی شدید بیرون آورده بود، که کسی راه افتخار و اقبال را برای او باز کرده بود. بجای قدر دانی ، سرد چون تکه یخ بود.
کمی بعد، تازه فارغ تحصیل برای کاری که مناسب مقام بدست آورده بود فراخوانده شد. اعلامیه رسمی انتصاب او برای میرزایی در ارتش دولت در شھر اوواوویی بود. پدر زنش میمانی مفصلی برای تبریک و خدا حافظی داد که گدا ھا مراقب بودند آن را بهم نزنند. بازی با مامور امپراطوری کار خطرناکی بود. مسیر مقصد ش از طریق آب دلپذیر و بدون خستگی بود. موکی و ھمسر ش سوار قایق شدند و بطرف محل خدمت او سفر کردند. پس از چند روز وارد رودخانه تسایچی شدند و قایق برای گذراندن شب لنگر انداخت. ماه با چنان نوری می درخشید که با نور روز رقابت می کرد و مانع خوابیدن مووکی شد، کابین قایق را ترک کرد و به جلو قایق رفت، همه چیز در سکوت و تنهایی بود .
به خواب و خیالاتی که اغلب به سراغ ش می آمد فرو رفت، که در این روشنایی رئیس گدا ھا روی زندگیش سنگینی می کرد و نا گھان فکری وحشتناک به سرش خطور کرد؛ اگر مرگ زنم را از من بگیرد من میتوانم کس دیگری را که متشخّص است بگیرم و آنوقت از خجالتی که روی من سنگینی می کند خلاص شوم. در یک لحظه این فکر شوم بر او غلبه کرد. به کابین برگشت و از یوونو دعوت کرد تا بیاید منظره زیبای مهتاب را تماشا کند. زن جوان خوابیده بود و لی بخاطر اصرار شوھر ش که همیشه بسختی می توانست در مقابل او مقاومت کند بلند شد، با عجله لباس پوشید و گذاشت شوھر ش تا جلوی قایق که فاصله دور دیده می شد او را هدایت کند. بمحض اینکه به لبه بدون نرده ای رسید و کمی دو لا شد تا بهتر ببیند مووکی او را به شدت ھُل داد و توی رودخانه انداخت و بلافاصله قایق با نان را بیدار کرد و دستور داد بلافاصله حرکت کنند و قول داد برای سرعت به انها پاداش خواھد داد. قایق بانان بی خبر بلافاصله لنگر ھا را باز کردند و با بادبان و پارو به حرکت ادامه دادند و تا چند فرسنگ توقف نکردند که مووکی به آنها گفت:
- خانم ھنگامیکه برای سرگرمی به ماه نگاه می کرد توی آب افتاد، پیدا کردن و نجات ش غیر ممکن بود.
و انعامی بعد از این صحبت ھا داده شد و قایقرانان خوب فهمیدند که چه گذشته است. ولی چه کسی بین آنها میتوانست دهانش را باز کند؟ از پیش خدمت ھا، برخی ساده لوح و زود باور جدا باور کردند که خانم بطور تصادفی توی آب افتاده و غصه خوردند و دیگر به آن فکر نکردند.
چون نام توآن تئو، پدر زنش، شهرت خوبی نداشت، ھمان روزی که به موفقیت رسید یار زندگیش را بدور انداخت، ولی از بین بردن گِرھی که سر نوشت میزند کار آسانی نیست. کاری که سرنوشت انجام می دھد یاد آوری خاطره او توسط مردم خوب است. بر خورد ھای شانسی جزئی از نظام سرنوشت است.
وقتی که مووکی از محلی که جریان آب یوونو را بلعیده فرار میکند، میرزای دیگری که اخیرا به عنوان بازرسِ استان انتخاب شده ھمان مسیر را بطرف محل ماموریت خود میرفت و در بندری که مرد نا جوانمرد ترک میکند با قایق خود وارد میشود. میرزا ھوته ھه او ھنوز نخوابیده بود. در کنار زنش مشغول نوشیدن شراب گرم بود. ھر دو، کنار پنجره با پرده ھای کنار زده، منظره مھتابِ زیبا را تماشا میکردند که نا گھان صدای غم انگیزی را از طرف رودخانه شنیدند، که ظاهرا صدای دردناک زنی بود. ھوته ھه او بلافاصله کسانش را بدنبال صدا فرستاد و بزودی افراد ش زن جوانی در حال مرگ را که تنها در کنار رودخانه ترک شده بود آوردند. براحتی می توان حدس زد که این زن کس دیگری غیر از یوونو نبود. ھنگام پرت شدن در رودخانه از وحشت بی ھوش شده ولی نیرویی نا مرئی او را حمایت کرده و او را به ساحل رودخانه آورد. پس از بهوش آمدن، چشمانش غیر از عظمت عمق آب، قایق و شوھر ش چیز دیگری را ندیده بودند. از رد قایق خبری نبود و روز در حال غروب شدن بود. بخود گفت، شوھر م از اقبال بلند ش حیرت زده شده است، حتما بیاد نمی آورد از چه بد بختی خارج شده است .
بدون شک میخواسته زنش را غرق کند تا با زنی دیگر که مورد غرور تازه و آرزوهای جدیدش است ازدواج کند. سرنوشت زندگی من را حفظ کرده ولی من دیگر پناه و پشتیبانی ندارم. اشکها می ریخت و ناله ھا سر میداد. با سئوالهای اصرار آمیز آقای ھووو بین اشک ریختن و ھِق ھِق گریه تمام حقیقت را بدون مخفی کردن ذره ای از آن تعریف کرد. میرزا و ھمسر ش آنقدر ناراحت شدند که خود را در مشکلات دختر ترک شده سهیم دانستند، سعی کردند او را آرام کند و آقای ھوو به او گفت:
از اقبال ت مایوس نشو، اگر تو بخواهی میتوانی دختر خوانده ما باشی، ما برای تو زندگی خوشبختی فراهم خواھیم کرد. یوونو به ھووو ته ھه او چون پدر سلام کرد و با شعف از او تشکر کرد، ھمسر ھووو در احساسات سخاوتمندانه شوھر ش سهیم بود و برای پیدا کردن لباس برای دختر خوانده اش به اتاق عقب کابین رفت، جایی که برای او در نظر گرفته بود. به تمام پیشخدمت ها دستور داده شد که او را به نام سیائو تسی صدا کنند و در باره وقایع آن شب با کسی حرف نزنند. چند روز بعد ھووو برای انجام وظایف به شھر وارد شد، و شوھر یوونو زیر دست او انجام وظیفه میکرد و بزودی با کارمندان خود به دیدار ھووو رفت. با دیدن قیافه زیبای دکتر جوان ھووو سخت متعجب شد. نمی توانست تصور کند که چنین قیافه دلپذیر به یک شخص اینقدر جانی تعلق داشته باشد. پس از گذشت چند ماه، در یکی از گردهمایی ھای میرزا ھا ھووو این صحبت را مطرح کرد:
- من یک دختر واقعاً زیبا دارم که به سن ازدواج رسیده و یک داماد خیلی خوب جستجو میکنم .
همکاران، ممکن است آنگه من جستجو میکنم به من نشان دھید؟
همه همکاران با ھم مووکی جوان و زیبا را که نا بهنگام ھمسر ش را از دست داده بود پیشنهاد کردند و او را ھم صدا انتخاب کردند.
ھووو جواب داد: من هم مثل شما به او فکر کرده ام، ولی این دکتر جوان و هوشمند هدفی بس بالا دارد. آیا وارد شدن به خانواده من را کسر شان خود نخواھد دانست؟
کمک کاران با صدای بلند گفتند: او از یک خانواده فقیر است. شما درخت یشمی خواهید بود که یک بوته چسب بخواهد به آن آویزان شود. چطور شما فکر نمی کنید که او به چنین پیشنهاد افتخار آمیزی خوش آمد نگوید؟
آقای ھووو سپس گفت: اگر شما چنین نظری دارید میل او را جویا شوید و با او در این مورد صحبت کنید . فقط خواهش میکنم که این کار را از طرف خودتان انجام دھید تا او فکر نکند که فکر از طرف من است. اینطور بهتر خواھد بود. همه میرزا ھا که در این صحبت شرکت داشتند میخواستند ھر چه زود تر عجله کنند و به آقای ھووو پیشنهاد کردند که واسطه او شوند. اما برای مووکی مغرور فکر ازدواج با دختر ما فوق خود بسی خوشحال کننده بود و آرزو کرد که این وصلت ھر چه زودتر انجام شود و از کسی که موجب این کار شود بینهایت سپاسگزار خواھد بود. موقعی که از نتیجه مذاکرات آگاه شد، آقای ھووو وانمود کرد که کمی برای این کار تردید دارد و پاسخ فرستاد که او و ھمسر ش دختر شان را بسیار دوست دارند و او را با مراقبت زیادی بزرگ کرده اند و نمی خواھند قبل از اینکه تمام ضمانت ھای خوشبختی برای او را پیدا نکرده اند او را به ازدواج کسی در آورند و اینکه آنها بسیار خوشحالند که خواستگاری مانند مووکی چنین درخواستی دارد، ولی او که اینقدر به موفقیت سریع و به آرزو ھای خود مغرور است نباید در این کار مھم عجله کند تا بعدا پشیمان شود و ھمسر ش رنج ببرد و پدر و مادر ھم رنج ببرند، و باید صبر کند و خوب فکر کند و اگر خواست بعدا وصلت انجام شود
مووکی این تاخیر را رد کرد و به این فکر که او ممکن است درخواست خود را پس بگیرد اعتراض کرد و در فرستادن هدیه ھای عروسی شتاب کرد. دیگر او یک دانشجوی فقیر که از خرج کردن برای چنین عملی در تنگنا باشد نبود. گل ھای ساخته شده از طلا و نقره و ابریشم ھائی از بهترین جنس هدیه داد. روزی میمون را برای مراسم ازدواج انتخاب کرد و چون مردی تب آلوده برای اینکه خود را داماد بازرس ببیند مشوش بود. در این ضمن، آقای ھووو از ھمسر ش خواست تا یوونو را از تصمیمش مطلع کند. ھمسر نزد یوونو رفت و چنین گفت:
میرزای پیر از بیوه بودن تو ناراحت است و می خواھد شوهری جدید بهت بده که او ھم یک دکتر است و تو نباید با تصمیم او مخالفت کنی.
دختر جوان پاسخ داد: ھر چند از یک خانواده خیلی فقیر ھستم ولی حدود تکالیف م را میدانم. اگر آقای مووکی احساسات دیگری از احساسات من دارد و اگر دلش او را به مسیری بد می برد من نمی توانم احترام به خودم را فراموش کنم و نه تصمیم را تغییر دھم.
بارانی از اشک به دنبال این حرف ھا سرازیر شد. خانم ھوو متاثر شد و اضافه کرد:
این دکتر جوان که میرزای پیر می خواھد تو با او ازدواج کنی کس دیگری غیر از آنگه میخواستی وفا دارش باشی نیست. شوھر م می خواھد جنایت مووکی را که با آنقدر ناسپاسی مرتکب شد جبران کند و تصمیم گرفته تو را بار دیگر با او وصلت دھد. از طریق برخی دوستان به مووکی گفته که ما دختری برای ازدواج داریم و او میتواند امیدوار باشد که داماد ما بشود. جریان از این قرار ه. مووکی ھم بلافاصله قبول کرده. وقتی که دم در میرسد و می خواھد وارد اتاق زفاف شود چه شگفتی ھائی منتظر ش خواھد بود تا نا راحتی ھای بهحق تو را بر طرف کند. سپس گفت: خوب به من گوش کن. و بدون حذف کردن ھیج جزئی برایش تعریف کرد که چطور وقایع باید جلو رود. بدین ترتیب، یوونو اشکها را خشکاند. دیگر فکری غیر از آرایش صورت و پوشیدن لباس عروسی برای پذیرایی شوھر جدید نداشت. ھمان شب، مووکی سوار بر اسبی زیبا با زین مجلل، و گل ھای طلا به کلاه، شال گردن ابریشمی روی شانه و موسیقی و تنبور در جلو وارد شد. میرزا ھای فراوانی دوست خود را ھمراھی می کردند. چه کسی این ھمراھی پر جلال را تحسین نمیکرد؟
با صدای فلوت و تنبور اسبی سفید در جلو آمد
و داماد ظاھر شد. تشخّص و زیبایی او حرف نداشت.
قبلا ھم رئیس گدا ھا از ازدواج دخترش با طبقه بالا خوشحال بود.
ولی پس از اینکه آنقدر اشک در کنار رودخانه ریخته شده بود.
بازرس ھیچ چیز را فراموش نکرده بود تا میهمان در حال انتظار را سزاوارانه پذیرایی کند. فرش ھا پھن شده و پرچم ھا در اهتزاز، مطرب ها برای نواختن ھنگام ورود نامزد حاضر بودند. مووکی با لباس رسمی جلوی خانه از اسب پیاده شد و آقای ھوو برای دعوت به ورود ش به استقبال رفت. در وسط اتاق پذیرایی بزرگ، عروس بین دو دستیار ایستاده و سرش را روسری ضخیم پیچیده بود. رئیس تشریفات با صدای بلند دستور میداد. سپس، دو ھمسر اول آسمان و زمین ، پدر و مادر، یکدیگر را سلام کردند. پس از انجام این مراسم زن وارد اتاق زفاف با شمع ھای معطر شد و شوھر ش بدنبال او وارد شد.
در این لحظه غرور و شادی مووکی را فرا گرفته بود، و افکار ش بالا تر از ابر ھا صعود می کرد و با سری بالا بطرف اتاق میرفت. ھنوز درست به لبه در نرسیده بود که ھشت خدمتکار قوی هیکل با چوبهای نی سفت و نرم به جان او افتادند و زیر ضربه ھا کلاه ابریشمی اش بزمین افتاد و ضربه ھا به سر، کمر و شانه اش همچنان فرو می آمد و او با ناله از درد فریاد میکشید. خود را در ھم می فشرد و از چپ به راست می جهید. از پدر و مادر زن کمک طلبید. از انتهای اتاق، صدای یک زن شنیده شد که می گفت
این نمک نشناس را نکشید، بیاریدش اینجا تا من را ببیند.
با این دستور، ضربه ھا قطع شد و مووکی را گرفتند و تا اتاق کشاندند. گیج و مبهوت، مرتب تکرار می کند، آخه من چه جنایتی مرتکب شده ام! زمانیکه نگاه ش را به طرف عروس ، که در نور شمع محترمانه نشسته بود، برد یوونو را دید و با صدایی خفه گفت: تمام شیطنت از اینجا بر میخیزد. با اینکه شرایط بسی جدی بود این حرف باعث خنده شد. در ھمین لحظه آقای ھوو وارد شد و گفت:
- داماد عاقل من در اشتباه است. جلو او دختر خوانده من است که از رودخانه تسایچی گرفتم و ھیچ چیز شیطانی ندارد.
مووکی مات شده بود. حالا همه چیز را فهمید. خود را دست به سینه بپای آقای ھوو انداخت و به گناه ش اعتراف کرد و بخشش طلبید. میرزای پیر جواب داد:
- اینکار به دخترم مربوط می شود، اگر او ترا بخشید منهم تو را می بخشم.
یوونو مجرم را ناسزا ھا گفت و او را تحقیر کرد:
- مرد بیرحم، حرف ھای سُنگ ھنگ را بیاد نداری:" آنهایی که ھنگام فقر دوستان ما بودند نباید فراموش کنیم. ھمسر ی که روز ھای بد را با ما سھیم بوده نباید ترک کنیم." تو قبلا با دست ھای خالی وارد خونه پدر من شدی. اگر کتاب خواندی و توانستی خودت را برای کاری که امروز انجام می دھی همه بخاطر کمکی ست که ما بتو کرده ایم. من امیدوار بودم با تو به نجابت برسم و سزاوار اقبال خوب تو گردم. کی میتوانست بگوید که با فراموشی گذشته و فراموشی لحظات لطیفی که برای ازدواج با تو موهایم را گره می زدم تو ھیچ چیز غیر از افکار پلید نداشتی و نا سپاسی را تا حد آرزوی مرگ من رساندی. خوشبختانه اقبال م به من رحم کرد و برایم یک ناجی و پدر دومی فرستاد. ولی چطور میتوانم به تو نگاه کنم؟ و چطور چنین شوهری را انتخاب کنم؟ بیرحم، ناسپاس. این کلمات بین ھِق ھِق گریه بیان میشد.
مووکی که از خجالت سرخ شده بود در برابر این خفت سزاوار نمی توانست جوابی بدھد. آقای ھوو فکر کرد وقت آن رسیده که به کمک او آید. او را بلند کرد و به یوونو گفت:
- دخترم، عصبانیت را بس کن. داماد عاقل من از گناهش پشیمان شده است و سعی خواھد کرد صمیمانه تو را به خود باز گرداند. ھر چند در واقع شما دو نفر زن و شوھر قدیمی ھستید، با دختر خوانده من شدن تو فردی جدید ھستی. در نور این شمع ھای معطر شما وصلت جدیدی را شروع می کنید. قلمی که امروز قرارداد را امضا میکند تمام گذشته را پاک میکند. سپس به مووکی نگاه کرد و گفت تو واقعاً گناهکار بودی، داماد عاقل من. بنابراین در باره آنچه گذشت کینه ای در دل نداشته باش. حالا مادر زنت را صدا میکنم تا همه چیز را آرام کند.
چند لحظه بعد خانم ھوو وارد شد، حرف ھای خوبی زد و آشتی کنان به پایان رسید. نهار عروسی روز بعد در خانه پدر خوانده بود که گل ھای طلا و ابریشم ھای دیشب را به داماد برگرداند و گفت ھزینه دو باره عروسی برای ھمان عروس خرج زیادی ست و هدیه ھای قبلا دریافت شده توسط خانواده کین کافی بوده است.
- ظاهرا شرایط فروتنانه این خانواده کین باعث احساس نفرت داماد عاقل شده است و عشق شوھر و عقل درست او را علیرغم خود او از بین برده. چون من میرزایی در درجه متوسطی ھستم، آیا نباید نگران باشم؟ داماد عاقل آرزوی کسی بهتر را نداشته است؟ این بار رنگ مووکی از قرمز به بنفش تبدیل شد. از میز بر خواست و از پدر زن خواهش کرد که دست از سر او بردارد.
با غرور احمقانه اش فکر میکرد به وصلتی بالاتر برسد و حالا ھمسر آینده و جدید کسی غیر از ھمان ھمسر نیست و علاوه بر این کتک فراوان خورده و ناسزا ای فراوان شنیده ، و خجالت سر تا پای او را گرفته بود. اینها امتیازاتی بود که تغییر پدر زن برای او آورده بود. اما باید این نیز گفته شود که از این تاریخ ببعد مووکی و یوونو با اتحادی کامل زندگی کردند. خانم و آقای ھوو با آنها مانند دختر و داماد واقعی خود رفتار میکردند. احساسات صمیمیت بین آنها دو طرفه بود. مووکی واقعاً تغییر کرده بود. از کین لئوتا، رئیس قدیمی گدا ھا، دعوت کرد تا در منطقه خدمت خود زندگی کند و تا زنده بود با او در خانه اش با احترام رفتار می کرد و پس از مرگش عذا داری کرد.
پس از فوت آقا و خانم ھوو ،یوونو ھم به سھم خود برای نشان دادن قدردانی، آنها را در تابوت دو جداره گذاشت.
مووکی بیش از پنجاه سال عمر نکرد و یوونو پس از او زنده ماند. چند روز قبل از پایان عمر خواب دید که ارواح به او میگویند:
"طول عمر تو باید بلند تر باشد ولی چون تو ناعادلانه و غیر انسانی خواستی ھمسر ت را از بین ببری ،خشم ارواح را به طرف خود جلب کرده ای که تعداد سال هایت را کاھش داده اند. و بر عکس و برای برقراری مساوات آنها طول عمر یوونو را طولانی تر کرده اند." پس از بیدار شدن، مریض به اطرافیان ش گفت:
- ارواح به من ظاھر شدند و سرنوشت م را به من فاش کردند. مرضی که من به آن دچار م آنها به من فرستاده اند و این مرض مرا با خود خواھد برد. تمام آرزوهایی که در دل داری و تمام افکاری که در روح ت شکل می گیرند سرنوشت آنها را می داند. اعمال ت، خوب یا بد، را بر اساس مساوات تغییر ناپذیر پاداش می دهند. ھو ته ھه او و مووکی ھر کدام فرزندان بیشماری داشتند و نسل در نسل در شغل خود موفق بودند.
شاعر می گوید:
سونگ ھونگ که عاشق عدالت بود بهترین مرد درست نامیده شد.
ھوآنگ یونگ با ترک کردن ھمسر ش دید که بی وفایی سزاوار جزا ست.
مووکی که میخواست وصلت جدیدی بدست آورد دید که ازدواج چیزی نیست که انسان بتواند تغییر دھد.
فصل ۲
باج گیری
وقتی عشق از طریق چشم وارد قلب میشود این یک قانون طبیعت است.
اما وقتی تاثیر دوجانبه باشد این موفقیت خوشبختی است که همیشه اتفاق نمی افتد.
گاھی اوقات، تقلبی جای حقیقی را میگیرد و تله ھائی گسترده میشوند که شک به آنها ممکن نیست. جوانی بی باک کور کورانه به دنبال لذت است. مردان جوان همیشه به لشگر خوشگذران ها وارد میشوند. در بین آنها برخی بدون چیدن میوه با تیغ ھا پاره پاره میشوند. مردم عامی این را قفس سوزان می نامند.
بطور کلی، تو این دنیا مرد آرزو میکند و زن دوست دارد و از اینجا روح نفس گرایی که به آن عاشقی میگویند شروع میشود. تا زمانیکه گروهی از مردم برای استفاده از ضعف دیگران سود می برند و حتی از ھمسر خود برای گستردن دام و نابود کردن خانواده ھای نجیب استفاده می کنند افراد زیادی رنج می برند و تعداد کسانیکه از آن میمیرند ھم کم نیست. گاھی فردی قوی از این دام فرار میکند ولی نه نفر از ده نفر به این دام گرفتار میشوند.
قبلا در پایتخت، شخصی شرور در استفاده از این صنعت کاملا مشھور بود. ھمسر ش خود را آرایش و بزک میکرد و میتوانست بطور حیرت انگیزی عاشقان ثروتمند را به خود جلب کند و در موقع مناسب سر و کله شوھر پدیدار میشد. شوھر وانمود میکرد که میخواهد برای توهینی که به او شده انتقام خونین بگیرد و قربانی را مجبور میکرد برای باز خرید زندگیش مبلغ هنگفت بپردازد و بدین طریق سود فراوانی میبرد. این داستان خنده دار بار ھا تکرار میشد و بار ھا توسط متخصص جوان در هرزگی که حیله ھا را میدانست و برای سرگرمی از آن استفاده میکرد به اجرا در می آمد. این متخصص خود به استقبال اغوای زن زیبا میرفت و بزودی دل او را بدست میآورد.
ھنگامیکه مشغول صحبت ھای عاشقانه بود شوھر ظاھر میشد و محکم در را میکوبید. ھر کس دیگر راجع به موضوع دیگری حرف میزد یا برای پنهان شدن دنبال سوراخی می گشت. بر عکس، این متخصص از جایش تکان نمی خورد و خود را از قبل ھم مهربان تر نشان میداد و زن را در آغوش میکشید و از او میخواست که از جایش تکان نخورد و عشقش را مشوش نسازد. بیخود زن وانمود به وحشت میکرد و فریاد میکشید و بیخود میخواست تلاش به فرار کند. در این ضمن، شوھر در را شکسته و شمد را از روی آنها کنار میزند و فریاد خشونت سر میدھد و خنجر را روی گردن عاشق میگذارد.
عاشق با آرامی به شوھر میگوید: چرا معطلی! شجاعت داشته باش! اگر میخواھی بکشی نباید به تهدید بسنده کنی ولی باید ھر دودی ما را بکشی چون ما ھر دو گناهکار یم و ما عشقبازی مان را در آن دنیا به پایان میرسانیم. فقط کشتن من بدرد نمیخورد.
شوھر که گیچ شده خنجرش را به کناری پرت میکند و چوب دستی بزرگی را بر میدارد.
شوھر به زنش میگوید: گردن این الاغ را بگیر تا من حد اقل نیروی بازویم را به او نشان دھم. چوب دستی را بلند کرد ولی متخصص مثل فکر کردنش سریع بدون ترک کردن زن چرخید و ضربه به روی زن وارد شد که باعث عصبانیت او ھم شد.
- حالا دیگر به من میزنی، مواظب کاری که میکنی باش.
- آفرین، آفرین، این خانم ھم مثل من سزاوار ضربه است
مرد چوب بدست شکست خورده بود و بیحرکت مانده بود و متخصص به او گفت:
- برادر بزرگ محترم، از تو میخواهم دست از عصبانیت برداری و دیگر از کشتن کسی حرف نزنی .
بهتر است که ما به یک توافق برسیم. ھمسر ت یک دنیا معرفت است و از دست دادن او خیلی به ضرر ت تمام میشود، منبع کاسبی و درآمد ت میخشکد ، بگذار من در صلح و صفا از این درخت چند تا میوه بچینم و به تو قیمت مناسبی خواھم داد ولی اگر منظورت بازی قفسه سوزان است برو با دیگران این بازی را انجام بده.
چنین خونسردی بخوبی شوھر وحشتناک را سر جایش نشاند که در حالیکه چشمان را به این طرف و آن طرف می چرخاند گیچ از اتاق بیرون رفت. اما در باره متخصص، او بر پا خاست و به آرامی خود را مرتب کرد، چند کلمه محبت آمیز با زن صحبت کرد و بدون عجله خارج شد. اینچنین است که گاھی اوقات ماهر ترین بازیگر همیشه فرصت مناسبی ندارد و فردی قوی ممکن است در روبروی قویتر قرار گیرد.
عاشقان جوان از خانواده ھای ثروتمند ھنوز از خانه پدری بیرون نیآمده اکثرا ساده لوح و ترسو ھستند .کدام از آنها دارای روشن بینی و جرأت است که خود را از دام ھای ماهرانه گسترده شده نجات دھد؟
در زمان سلسله سآنگ ( بین قرون ده تا سیزده)، رئیس عدليه ناحیه لین نگان به نام آقای ھیآنگ به همراهی دو نفر از ارزیابان خود برای ملاقات از دفترش خارج شده بود. ھنگام عبور از پل کیونگ تسیآنگ به گروهی بر خورد کرد که توجهش را جلب کرد. زنی جوان در حال گریه، مو ھای آشفتۀ چشمگیر روی الاغی سوار بود که افسار آن را مردی بلند قد با لباس ارتشی با شمشیری در کنار میکشید. در دست آزادش، این مرد شلاق چرمی داشت که گه گاھی به زن میزد و فحش و نا سزا به او میگفت. به نظر میرسید که حدود ده دوازده سرباز که چمدان و بسته ھای دیگر را با وقار حمل میکردند بدنبال آنها میرفتند .
عابرین میایستادند، بعضی بحث میکردند و بعضی میخندیدند. آقای رئیس متعجب شد و توضیح خواست که چه میگذرد. از بین افرادی که در بین ھمراه هان ش بودند و میخندیدند گفته شد: حُقه کارگر افتاده است. تمام این افراد کنجکاو که میخندند حقُه را فهمیده اند و موضوع بحث داغ شان بود. اگر عالیجناب دستور تحقیق بفرمایند فهم تمام جزئیات حقیقت برایشان آسان خواھد بود. آقای ھیآنگ این نظر را پسندید. تحقیق با دقت زیاد بعمل آمد و این نتیجه ایست که او فهمید:
میرزای جوانی از غرب ایالت تچه کیانگ برای گذراندن امتحانات وزارت کار گزینی به شھر لین نانگ میرود و در طبقه دوم ھتل ھوآنگ در محله سهپل اتاقی اجاره میکند. ھر بار که برای رفتن یا برگشتن از اتاقش از پله ھا بالا یا پائین میرفت خانمی بس زیبا در طبقه پائین میدید که درب اتاقش مرتبا باز بود. کم کمی با نگاه عاشق این زن شد و راجع به او از پسر خدمتکار ھتل که به او چای میداد جویا شد .
پیشخدمت در حالیکه حالتی متفکّرانه به خود میگرفت به او جواب داد:
- بهتر است که میرزا مواظب باشد و به این زن توجه نکند. او ستاره ای حیرت انگیز است ولی ستاره ای خوش یُمن نیست، سه سال است که برای ما درد سر ایجاد میکند.
مرد جوان سئوال کرد :چطور؟
- یک روز ما دیدیم که یک میرزای نظامی با خانم ش که ھمین زن است وارد این ھتل شد. آنها یکی از بهترین اتاق ھای ما را گرفتند و ھشت تا ده روز در آن زندگی کردند. بعدا شوھر ش بدون اینکه ھمسر ش را با خود ببرد اینجا را ترک کرد و گفت که غیبت ش طولی نخواھد کشید ولی دیگر بر نگشت و خبری ھم نداده است. در ابتدا، خانم خرج را می پرداخت ولی بزودی دید که دیگر پول ندارد. بنابراین از رئیس ھتل خواهش کرد تا برگشتن شوھر ش به او غذا بدھد. رئیس نتوانست این درخواست را رد
English to Persian (Farsi): Animal Farm General field: Art/Literary Detailed field: Poetry & Literature
Source text - English Animal Farm
George Orwell
New translation by Ali Sharifi
Chapter 1
Mr. Jones, of the Manor Farm, had locked the hen-houses for the night, but was too drunk to remember to shut the pop-holes. With the ring of light from his lantern dancing from side to side, he lurched across the yard, kicked off his boots at the back door, drew himself a last glass of beer from the barrel in the scullery, and made his way up to bed, where Mrs. Jones was already snoring.
As soon as the light in the bedroom went out there was a stirring and a fluttering all through the farm buildings. Word had gone round during the day that old Major, the prize Middle White boar, had had a strange dream on the previous night and wished to communicate it to the other animals. It had been agreed that they should all meet in the big barn as soon as Mr. Jones was safely out of the way. Old Major (so he was always called, though the name under which he had been exhibited was Willingdon Beauty) was so highly regarded on the farm that everyone was quite ready to lose an hour's sleep in order to hear what he had to say.
At one end of the big barn, on a sort of raised platform, Major was already ensconced on his bed of straw, under a lantern which hung from a beam. He was twelve years old and had lately grown rather stout, but he was still a majestic-looking pig, with a wise and benevolent appearance in spite of the fact that his tushes had never been cut. Before long the other animals began to arrive and make themselves comfortable after their different fashions. First came the three dogs, Bluebell, Jessie, and Pincher, and then the pigs, who settled down in the straw immediately in front of the platform. The hens perched themselves on the window-sills, the pigeons fluttered up to the rafters, the sheep and cows lay down behind the pigs and began to chew the cud. The two cart-horses, Boxer and Clover, came in together, walking very slowly and setting down their vast hairy hoofs with great care lest there should be some small animal concealed in the straw. Clover was a stout motherly mare approaching middle life, who had never quite got her figure back after her fourth foal. Boxer was an enormous beast, nearly eighteen hands high, and as strong as any two ordinary horses put together. A white stripe down his nose gave him a somewhat stupid appearance, and in fact he was not of first-rate intelligence, but he was universally respected for his steadiness of character and tremendous powers of work. After the horses came Muriel, the white goat, and Benjamin, the donkey. Benjamin was the oldest animal on the farm, and the worst tempered. He seldom talked, and when he did, it was usually to make some cynical remark--for instance, he would say that God had given him a tail to keep the flies off, but that he would sooner have had no tail and no flies. Alone among the animals on the farm he never laughed. If asked why, he would say that he saw nothing to laugh at. Nevertheless, without openly admitting it, he was devoted to Boxer; the two of them usually spent their Sundays together in the small paddock beyond the orchard, grazing side by side and never speaking.
The two horses had just lain down when a brood of ducklings, which had lost their mother, filed into the barn, cheeping feebly and wandering from side to side to find some place where they would not be trodden on. Clover made a sort of wall round them with her great foreleg, and the ducklings nestled down inside it and promptly fell asleep. At the last moment Mollie, the foolish, pretty white mare who drew Mr. Jones's trap, came mincing daintily in, chewing at a lump of sugar. She took a place near the front and began flirting her white mane, hoping to draw attention to the red ribbons it was plaited with. Last of all came the cat, who looked round, as usual, for the warmest place, and finally squeezed herself in between Boxer and Clover; there she purred contentedly throughout Major's speech without listening to a word of what he was saying.
All the animals were now present except Moses, the tame raven, who slept on a perch behind the back door. When Major saw that they had all made themselves comfortable and were waiting attentively, he cleared his throat and began:
"Comrades, you have heard already about the strange dream that I had last night. But I will come to the dream later. I have something else to say first. I do not think, comrades, that I shall be with you for many months longer, and before I die, I feel it my duty to pass on to you such wisdom as I have acquired. I have had a long life, I have had much time for thought as I lay alone in my stall, and I think I may say that I understand the nature of life on this earth as well as any animal now living. It is about this that I wish to speak to you.
"Now, comrades, what is the nature of this life of ours? Let us face it: our lives are miserable, laborious, and short. We are born, we are given just so much food as will keep the breath in our bodies, and those of us who are capable of it are forced to work to the last atom of our strength; and the very instant that our usefulness has come to an end we are slaughtered with hideous cruelty. No animal in England knows the meaning of happiness or leisure after he is a year old. No animal in England is free. The life of an animal is misery and slavery: that is the plain truth.
"But is this simply part of the order of nature? Is it because this land of ours is so poor that it cannot afford a decent life to those who dwell upon it? No, comrades, a thousand times no! The soil of England is fertile, its climate is good, it is capable of affording food in abundance to an enormously greater number of animals than now inhabit it. This single farm of ours would support a dozen horses, twenty cows, hundreds of sheep--and all of them living in a comfort and a dignity that are now almost beyond our imagining. Why then do we continue in this miserable condition? Because nearly the whole of the produce of our labour is stolen from us by human beings. There, comrades, is the answer to all our problems. It is summed up in a single word--Man. Man is the only real enemy we have. Remove Man from the scene, and the root cause of hunger and overwork is abolished forever.
"Man is the only creature that consumes without producing. He does not give milk, he does not lay eggs, he is too weak to pull the plough, he cannot run fast enough to catch rabbits. Yet he is lord of all the animals. He sets them to work, he gives back to them the bare minimum that will prevent them from starving, and the rest he keeps for himself. Our labour tills the soil, our dung fertilizes it, and yet there is not one of us that owns more than his bare skin. You cows that I see before me, how many thousands of gallons of milk have you given during this last year? And what has happened to that milk which should have been breeding up sturdy calves? Every drop of it has gone down the throats of our enemies. And you hens, how many eggs have you laid in this last year, and how many of those eggs ever hatched into chickens? The rest have all gone to market to bring in money for Jones and his men. And you, Clover, where are those four foals you bore, who should have been the support and pleasure of your old age? Each was sold at a year old--you will never see one of them again. In return for your four confinements and all your labour in the fields, what have you ever had except your bare rations and a stall?
"And even the miserable lives we lead are not allowed to reach their natural span. For myself I do not grumble, for I am one of the lucky ones. I am twelve years old and have had over four hundred children. Such is the natural life of a pig. But no animal escapes the cruel knife in the end. You young porkers who are sitting in front of me, every one of you will scream your lives out at the block within a year. To that horror we all must come--cows, pigs, hens, sheep, everyone. Even the horses and the dogs have no better fate. You, Boxer, the very day that those great muscles of yours lose their power, Jones will sell you to the knacker, who will cut your throat and boil you down for the foxhounds. As for the dogs, when they grow old and toothless, Jones ties a brick round their necks and drowns them in the nearest pond.
"Is it not crystal clear, then, comrades, that all the evils of this life of ours spring from the tyranny of human beings? Only get rid of Man, and the produce of our labour would be our own. Almost overnight we could become rich and free. What then must we do? Why, work night and day, body and soul, for the overthrow of the human race! That is my message to you, comrades: Rebellion! I do not know when that Rebellion will come, it might be in a week or in a hundred years, but I know, as surely as I see this straw beneath my feet, that sooner or later justice will be done. Fix your eyes on that, comrades, throughout the short remainder of your lives! And above all, pass on this message of mine to those who come after you, so that future generations shall carry on the struggle until it is victorious.
"And remember, comrades, your resolution must never falter. No argument must lead you astray. Never listen when they tell you that Man and the animals have a common interest, that the prosperity of the one is the prosperity of the others. It is all lies. Man serves the interests of no creature except himself. And among us animals let there be perfect unity, perfect comradeship in the struggle. All men are enemies. All animals are comrades."
At this moment there was a tremendous uproar. While Major was speaking four large rats had crept out of their holes and were sitting on their hindquarters, listening to him. The dogs had suddenly caught sight of them, and it was only by a swift dash for their holes that the rats saved their lives. Major raised his trotter for silence.
"Comrades," he said, "here is a point that must be settled. The wild creatures, such as rats and rabbits--are they our friends or our enemies? Let us put it to the vote. I propose this question to the meeting: Are rats comrades?"
The vote was taken at once, and it was agreed by an overwhelming majority that rats were comrades. There were only four dissentients, the three dogs and the cat, who was afterwards discovered to have voted on both sides. Major continued:
"I have little more to say. I merely repeat, remember always your duty of enmity towards Man and all his ways. Whatever goes upon two legs is an enemy. Whatever goes upon four legs, or has wings, is a friend. And remember also that in fighting against Man, we must not come to resemble him. Even when you have conquered him, do not adopt his vices. No animal must ever live in a house, or sleep in a bed, or wear clothes, or drink alcohol, or smoke tobacco, or touch money, or engage in trade. All the habits of Man are evil. And, above all, no animal must ever tyrannize over his own kind. Weak or strong, clever or simple, we are all brothers. No animal must ever kill any other animal. All animals are equal.
"And now, comrades, I will tell you about my dream of last night. I cannot describe that dream to you. It was a dream of the earth as it will be when Man has vanished. But it reminded me of something that I had long forgotten. Many years ago, when I was a little pig, my mother and the other sows used to sing an old song of which they knew only the tune and the first three words. I had known that tune in my infancy, but it had long since passed out of my mind. Last night, however, it came back to me in my dream. And what is more, the words of the song also came back-words, I am certain, which were sung by the animals of long ago and have been lost to memory for generations. I will sing you that song now, comrades. I am old and my voice is hoarse, but when I have taught you the tune, you can sing it better for yourselves. It is called 'Beasts of England'."
Old Major cleared his throat and began to sing. As he had said, his voice was hoarse, but he sang well enough, and it was a stirring tune, something between 'Clementine' and 'La Cucaracha'. The words ran:
Beasts of England, beasts of Ireland,
Beasts of every land and clime,
Hearken to my joyful tidings
Of the golden future time.
Soon or late the day is coming,
Tyrant Man shall be o'erthrown,
And the fruitful fields of England
Shall be trod by beasts alone.
Rings shall vanish from our noses,
And the harness from our back,
Bit and spur shall rust forever,
Cruel whips no more shall crack.
Riches more than mind can picture,
Wheat and barley, oats and hay,
Clover, beans, and mangel-wurzels
Shall be ours upon that day.
Bright will shine the fields of England,
Purer shall its waters be,
Sweeter yet shall blow its breezes
On the day that sets us free.
For that day we all must labour,
Though we die before it break;
Cows and horses, geese and turkeys,
All must toil for freedom's sake.
Beasts of England, beasts of Ireland,
Beasts of every land and clime,
Hearken well and spread my tidings
Of the golden future time.
The singing of this song threw the animals into the wildest excitement. Almost before Major had reached the end, they had begun singing it for themselves. Even the stupidest of them had already picked up the tune and a few of the words, and as for the clever ones, such as the pigs and dogs, they had the entire song by heart within a few minutes. And then, after a few preliminary tries, the whole farm burst out into 'Beasts of England' in tremendous unison. The cows lowed it, the dogs whined it, the sheep bleated it, the horses whinnied it, the ducks quacked it. They were so delighted with the song that they sang it right through five times in succession, and might have continued singing it all night if they had not been interrupted.
Unfortunately, the uproar awoke Mr. Jones, who sprang out of bed, making sure that there was a fox in the yard. He seized the gun which always stood in a corner of his bedroom, and let fly a charge of number 6 shot into the darkness. The pellets buried themselves in the wall of the barn and the meeting broke up hurriedly. Everyone fled to his own sleeping-place. The birds jumped on to their perches, the animals settled down in the straw, and the whole farm was asleep in a moment.
Chapter II
Three nights later old Major died peacefully in his sleep. His body was buried at the foot of the orchard.
This was early in March. During the next three months there was much secret activity. Major's speech had given to the more intelligent animals on the farm a completely new outlook on life. They did not know when the Rebellion predicted by Major would take place, they had no reason for thinking that it would be within their own lifetime, but they saw clearly that it was their duty to prepare for it. The work of teaching and organising the others fell naturally upon the pigs, who were generally recognised as being the cleverest of the animals. Pre-eminent among the pigs were two young boars named Snowball and Napoleon, whom Mr. Jones was breeding up for sale. Napoleon was a large, rather fierce-looking Berkshire boar, the only Berkshire on the farm, not much of a talker, but with a reputation for getting his own way. Snowball was a more vivacious pig than Napoleon, quicker in speech and more inventive, but was not considered to have the same depth of character. All the other male pigs on the farm were porkers. The best known among them was a small fat pig named Squealer, with very round cheeks, twinkling eyes, nimble movements, and a shrill voice. He was a brilliant talker, and when he was arguing some difficult point he had a way of skipping from side to side and whisking his tail which was somehow very persuasive. The others said of Squealer that he could turn black into white.
These three had elaborated old Major's teachings into a complete system of thought, to which they gave the name of Animalism. Several nights a week, after Mr. Jones was asleep, they held secret meetings in the barn and expounded the principles of Animalism to the others. At the beginning they met with much stupidity and apathy. Some of the animals talked of the duty of loyalty to Mr. Jones, whom they referred to as "Master," or made elementary remarks such as "Mr. Jones feeds us. If he were gone, we should starve to death." Others asked such questions as "Why should we care what happens after we are dead?" or "If this Rebellion is to happen anyway, what difference does it make whether we work for it or not?", and the pigs had great difficulty in making them see that this was contrary to the spirit of Animalism. The stupidest questions of all were asked by Mollie, the white mare. The very first question she asked Snowball was: "Will there still be sugar after the Rebellion?"
"No," said Snowball firmly. "We have no means of making sugar on this farm. Besides, you do not need sugar. You will have all the oats and hay you want."
"And shall I still be allowed to wear ribbons in my mane?" asked Mollie.
"Comrade," said Snowball, "those ribbons that you are so devoted to are the badge of slavery. Can you not understand that liberty is worth more than ribbons?"
Mollie agreed, but she did not sound very convinced.
The pigs had an even harder struggle to counteract the lies put about by Moses, the tame raven. Moses, who was Mr. Jones's especial pet, was a spy and a tale-bearer, but he was also a clever talker. He claimed to know of the existence of a mysterious country called Sugarcandy Mountain, to which all animals went when they died. It was situated somewhere up in the sky, a little distance beyond the clouds, Moses said. In Sugarcandy Mountain it was Sunday seven days a week, clover was in season all the year round, and lump sugar and linseed cake grew on the hedges. The animals hated Moses because he told tales and did no work, but some of them believed in Sugarcandy Mountain, and the pigs had to argue very hard to persuade them that there was no such place.
Their most faithful disciples were the two cart-horses, Boxer and Clover. These two had great difficulty in thinking anything out for themselves, but having once accepted the pigs as their teachers, they absorbed everything that they were told, and passed it on to the other animals by simple arguments. They were unfailing in their attendance at the secret meetings in the barn, and led the singing of 'Beasts of England', with which the meetings always ended.
Now, as it turned out, the Rebellion was achieved much earlier and more easily than anyone had expected. In past years Mr. Jones, although a hard master, had been a capable farmer, but of late he had fallen on evil days. He had become much disheartened after losing money in a lawsuit, and had taken to drinking more than was good for him. For whole days at a time he would lounge in his Windsor chair in the kitchen, reading the newspapers, drinking, and occasionally feeding Moses on crusts of bread soaked in beer. His men were idle and dishonest, the fields were full of weeds, the buildings wanted roofing, the hedges were neglected, and the animals were underfed.
June came and the hay was almost ready for cutting. On Midsummer's Eve, which was a Saturday, Mr. Jones went into Willingdon and got so drunk at the Red Lion that he did not come back till midday on Sunday. The men had milked the cows in the early morning and then had gone out rabbiting, without bothering to feed the animals. When Mr. Jones got back he immediately went to sleep on the drawing-room sofa with the News of the World over his face, so that when evening came, the animals were still unfed. At last they could stand it no longer. One of the cows broke in the door of the store-shed with her horn and all the animals began to help themselves from the bins. It was just then that Mr. Jones woke up. The next moment he and his four men were in the store-shed with whips in their hands, lashing out in all directions. This was more than the hungry animals could bear. With one accord, though nothing of the kind had been planned beforehand, they flung themselves upon their tormentors. Jones and his men suddenly found themselves being butted and kicked from all sides. The situation was quite out of their control. They had never seen animals behave like this before, and this sudden uprising of creatures whom they were used to thrashing and maltreating just as they chose, frightened them almost out of their wits. After only a moment or two they gave up trying to defend themselves and took to their heels. A minute later all five of them were in full flight down the cart-track that led to the main road, with the animals pursuing them in triumph.
Mrs. Jones looked out of the bedroom window, saw what was happening, hurriedly flung a few possessions into a carpet bag, and slipped out of the farm by another way. Moses sprang off his perch and flapped after her, croaking loudly. Meanwhile the animals had chased Jones and his men out on to the road and slammed the five-barred gate behind them. And so, almost before they knew what was happening, the Rebellion had been successfully carried through: Jones was expelled, and the Manor Farm was theirs.
For the first few minutes the animals could hardly believe in their good fortune. Their first act was to gallop in a body right round the boundaries of the farm, as though to make quite sure that no human being was hiding anywhere upon it; then they raced back to the farm buildings to wipe out the last traces of Jones's hated reign. The harness-room at the end of the stables was broken open; the bits, the nose-rings, the dog-chains, the cruel knives with which Mr. Jones had been used to castrate the pigs and lambs, were all flung down the well. The reins, the halters, the blinkers, the degrading nosebags, were thrown on to the rubbish fire which was burning in the yard. So were the whips. All the animals capered with joy when they saw the whips going up in flames. Snowball also threw on to the fire the ribbons with which the horses' manes and tails had usually been decorated on market days.
"Ribbons," he said, "should be considered as clothes, which are the mark of a human being. All animals should go naked."
When Boxer heard this, he fetched the small straw hat which he wore in summer to keep the flies out of his ears, and flung it on to the fire with the rest.
In a very little while the animals had destroyed everything that reminded them of Mr. Jones. Napoleon then led them back to the store-shed and served out a double ration of corn to everybody, with two biscuits for each dog. Then they sang 'Beasts of England' from end to end seven times running, and after that they settled down for the night and slept as they had never slept before.
But they woke at dawn as usual, and suddenly remembering the glorious thing that had happened, they all raced out into the pasture together. A little way down the pasture there was a knoll that commanded a view of most of the farm. The animals rushed to the top of it and gazed round them in the clear morning light. Yes, it was theirs--everything that they could see was theirs! In the ecstasy of that thought they gambolled round and round, they hurled themselves into the air in great leaps of excitement. They rolled in the dew, they cropped mouthfuls of the sweet summer grass, they kicked up clods of the black earth and snuffed its rich scent. Then they made a tour of inspection of the whole farm and surveyed with speechless admiration the ploughland, the hayfield, the orchard, the pool, the spinney. It was as though they had never seen these things before, and even now they could hardly believe that it was all their own.
Then they filed back to the farm buildings and halted in silence outside the door of the farmhouse. That was theirs too, but they were frightened to go inside. After a moment, however, Snowball and Napoleon butted the door open with their shoulders and the animals entered in single file, walking with the utmost care for fear of disturbing anything. They tiptoed from room to room, afraid to speak above a whisper and gazing with a kind of awe at the unbelievable luxury, at the beds with their feather mattresses, the looking-glasses, the horsehair sofa, the Brussels carpet, the lithograph of Queen Victoria over the drawing-room mantelpiece. They were just coming down the stairs when Mollie was discovered to be missing. Going back, the others found that she had remained behind in the best bedroom. She had taken a piece of blue ribbon from Mrs. Jones's dressing-table, and was holding it against her shoulder and admiring herself in the glass in a very foolish manner. The others reproached her sharply, and they went outside. Some hams hanging in the kitchen were taken out for burial, and the barrel of beer in the scullery was stove in with a kick from Boxer's hoof, otherwise nothing in the house was touched. A unanimous resolution was passed on the spot that the farmhouse should be preserved as a museum. All were agreed that no animal must ever live there.
The animals had their breakfast, and then Snowball and Napoleon called them together again.
"Comrades," said Snowball, "it is half-past six and we have a long day before us. Today we begin the hay harvest. But there is another matter that must be attended to first."
The pigs now revealed that during the past three months they had taught themselves to read and write from an old spelling book which had belonged to Mr. Jones's children and which had been thrown on the rubbish heap. Napoleon sent for pots of black and white paint and led the way down to the five-barred gate that gave on to the main road. Then Snowball (for it was Snowball who was best at writing) took a brush between the two knuckles of his trotter, painted out MANOR FARM from the top bar of the gate and in its place painted ANIMAL FARM. This was to be the name of the farm from now onwards. After this they went back to the farm buildings, where Snowball and Napoleon sent for a ladder which they caused to be set against the end wall of the big barn. They explained that by their studies of the past three months the pigs had succeeded in reducing the principles of Animalism to Seven Commandments. These Seven Commandments would now be inscribed on the wall; they would form an unalterable law by which all the animals on Animal Farm must live for ever after. With some difficulty (for it is not easy for a pig to balance himself on a ladder) Snowball climbed up and set to work, with Squealer a few rungs below him holding the paint-pot. The Commandments were written on the tarred wall in great white letters that could be read thirty yards away. They ran thus:
THE SEVEN COMMANDMENTS
1. Whatever goes upon two legs is an enemy.
2. Whatever goes upon four legs, or has wings, is a friend.
3. No animal shall wear clothes.
4. No animal shall sleep in a bed.
5. No animal shall drink alcohol.
6. No animal shall kill any other animal.
7. All animals are equal.
It was very neatly written, and except that "friend" was written "freind" and one of the "S's" was the wrong way round, the spelling was correct all the way through. Snowball read it aloud for the benefit of the others. All the animals nodded in complete agreement, and the cleverer ones at once began to learn the Commandments by heart.
"Now, comrades," cried Snowball, throwing down the paint-brush, "to the hayfield! Let us make it a point of honour to get in the harvest more quickly than Jones and his men could do."
But at this moment the three cows, who had seemed uneasy for some time past, set up a loud lowing. They had not been milked for twenty-four hours, and their udders were almost bursting. After a little thought, the pigs sent for buckets and milked the cows fairly successfully, their trotters being well adapted to this task. Soon there were five buckets of frothing creamy milk at which many of the animals looked with considerable interest.
"What is going to happen to all that milk?" said someone.
"Jones used sometimes to mix some of it in our mash," said one of the hens.
"Never mind the milk, comrades!" cried Napoleon, placing himself in front of the buckets. "That will be attended to. The harvest is more important. Comrade Snowball will lead the way. I shall follow in a few minutes. Forward, comrades! The hay is waiting."
So, the animals trooped down to the hayfield to begin the harvest, and when they came back in the evening it was noticed that the milk had disappeared.
Chapter III
How they toiled and sweated to get the hay in! But their efforts were rewarded, for the harvest was an even bigger success than they had hoped.
Sometimes the work was hard; the implements had been designed for human beings and not for animals, and it was a great drawback that no animal was able to use any tool that involved standing on his hind legs. But the pigs were so clever that they could think of a way round every difficulty. As for the horses, they knew every inch of the field, and in fact understood the business of mowing and raking far better than Jones and his men had ever done. The pigs did not actually work, but directed and supervised the others. With their superior knowledge it was natural that they should assume the leadership. Boxer and Clover would harness themselves to the cutter or the horse-rake (no bits or reins were needed in these days, of course) and tramp steadily round and round the field with a pig walking behind and calling out "Gee up, comrade!" or "Whoa back, comrade!" as the case might be. And every animal down to the humblest worked at turning the hay and gathering it. Even the ducks and hens toiled to and fro all day in the sun, carrying tiny wisps of hay in their beaks. In the end they finished the harvest in two days' less time than it had usually taken Jones and his men. Moreover, it was the biggest harvest that the farm had ever seen. There was no wastage whatever; the hens and ducks with their sharp eyes had gathered up the very last stalk. And not an animal on the farm had stolen so much as a mouthful.
All through that summer the work of the farm went like clockwork. The animals were happy as they had never conceived it possible to be. Every mouthful of food was an acute positive pleasure, now that it was truly their own food, produced by themselves and for themselves, not doled out to them by a grudging master. With the worthless parasitical human beings gone, there was more for everyone to eat. There was more leisure too, inexperienced though the animals were. They met with many difficulties--for instance, later in the year, when they harvested the corn, they had to tread it out in the ancient style and blow away the chaff with their breath, since the farm possessed no threshing machine--but the pigs with their cleverness and Boxer with his tremendous muscles always pulled them through. Boxer was the admiration of everybody. He had been a hard worker even in Jones's time, but now he seemed more like three horses than one; there were days when the entire work of the farm seemed to rest on his mighty shoulders. From morning to night he was pushing and pulling, always at the spot where the work was hardest. He had made an arrangement with one of the cockerels to call him in the mornings half an hour earlier than anyone else, and would put in some volunteer labour at whatever seemed to be most needed, before the regular day's work began. His answer to every problem, every setback, was "I will work harder!"--which he had adopted as his personal motto.
But everyone worked according to his capacity. The hens and ducks, for instance, saved five bushels of corn at the harvest by gathering up the stray grains. Nobody stole, nobody grumbled over his rations, the quarrelling and biting and jealousy which had been normal features of life in the old days had almost disappeared. Nobody shirked--or almost nobody. Mollie, it was true, was not good at getting up in the mornings, and had a way of leaving work early on the ground that there was a stone in her hoof. And the behaviour of the cat was somewhat peculiar. It was soon noticed that when there was work to be done the cat could never be found. She would vanish for hours on end, and then reappear at meal-times, or in the evening after work was over, as though nothing had happened. But she always made such excellent excuses, and purred so affectionately, that it was impossible not to believe in her good intentions. Old Benjamin, the donkey, seemed quite unchanged since the Rebellion. He did his work in the same slow obstinate way as he had done it in Jones's time, never shirking and never volunteering for extra work either. About the Rebellion and its results he would express no opinion. When asked whether he was not happier now that Jones was gone, he would say only "Donkeys live a long time. None of you has ever seen a dead donkey," and the others had to be content with this cryptic answer.
On Sundays there was no work. Breakfast was an hour later than usual, and after breakfast there was a ceremony which was observed every week without fail. First came the hoisting of the flag. Snowball had found in the harness-room an old green tablecloth of Mrs. Jones's and had painted on it a hoof and a horn in white. This was run up the flagstaff in the farmhouse garden every Sunday morning. The flag was green, Snowball explained, to represent the green fields of England, while the hoof and horn signified the future Republic of the Animals which would arise when the human race had been finally overthrown. After the hoisting of the flag all the animals trooped into the big barn for a general assembly which was known as the Meeting. Here the work of the coming week was planned out and resolutions were put forward and debated. It was always the pigs who put forward the resolutions. The other animals understood how to vote, but could never think of any resolutions of their own. Snowball and Napoleon were by far the most active in the debates. But it was noticed that these two were never in agreement: whatever suggestion either of them made, the other could be counted on to oppose it. Even when it was resolved--a thing no one could object to in itself--to set aside the small paddock behind the orchard as a home of rest for animals who were past work, there was a stormy debate over the correct retiring age for each class of animal. The Meeting always ended with the singing of 'Beasts of England', and the afternoon was given up to recreation.
The pigs had set aside the harness-room as a headquarters for themselves. Here, in the evenings, they studied blacksmithing, carpentering, and other necessary arts from books which they had brought out of the farmhouse. Snowball also busied himself with organising the other animals into what he called Animal Committees. He was indefatigable at this. He formed the Egg Production Committee for the hens, the Clean Tails League for the cows, the Wild Comrades' Re-education Committee (the object of this was to tame the rats and rabbits), the Whiter Wool Movement for the sheep, and various others, besides instituting classes in reading and writing. On the whole, these projects were a failure. The attempt to tame the wild creatures, for instance, broke down almost immediately. They continued to behave very much as before, and when treated with generosity, simply took advantage of it. The cat joined the Re-education Committee and was very active in it for some days. She was seen one day sitting on a roof and talking to some sparrows who were just out of her reach. She was telling them that all animals were now comrades and that any sparrow who chose could come and perch on her paw; but the sparrows kept their distance.
The reading and writing classes, however, were a great success. By the autumn almost every animal on the farm was literate in some degree.
As for the pigs, they could already read and write perfectly. The dogs learned to read fairly well, but were not interested in reading anything except the Seven Commandments. Muriel, the goat, could read somewhat better than the dogs, and sometimes used to read to the others in the evenings from scraps of newspaper which she found on the rubbish heap. Benjamin could read as well as any pig, but never exercised his faculty. So far as he knew, he said, there was nothing worth reading. Clover learnt the whole alphabet, but could not put words together. Boxer could not get beyond the letter D. He would trace out A, B, C, D, in the dust with his great hoof, and then would stand staring at the letters with his ears back, sometimes shaking his forelock, trying with all his might to remember what came next and never succeeding. On several occasions, indeed, he did learn E, F, G, H, but by the time he knew them, it was always discovered that he had forgotten A, B, C, and D. Finally, he decided to be content with the first four letters, and used to write them out once or twice every day to refresh his memory. Mollie refused to learn any but the six letters which spelt her own name. She would form these very neatly out of pieces of twig, and would then decorate them with a flower or two and walk round them admiring them.
None of the other animals on the farm could get further than the letter A. It was also found that the stupider animals, such as the sheep, hens, and ducks, were unable to learn the Seven Commandments by heart. After much thought Snowball declared that the Seven Commandments could in effect be reduced to a single maxim, namely: "Four legs good, two legs bad." This, he said, contained the essential principle of Animalism. Whoever had thoroughly grasped it would be safe from human influences. The birds at first objected, since it seemed to them that they also had two legs, but Snowball proved to them that this was not so.
"A bird's wing, comrades," he said, "is an organ of propulsion and not of manipulation. It should therefore be regarded as a leg. The distinguishing mark of man is the HAND, the instrument with which he does all his mischief."
The birds did not understand Snowball's long words, but they accepted his explanation, and all the humbler animals set to work to learn the new maxim by heart. FOUR LEGS GOOD, TWO LEGS BAD, was inscribed on the end wall of the barn, above the Seven Commandments and in bigger letters When they had once got it by heart, the sheep developed a great liking for this maxim, and often as they lay in the field they would all start bleating "Four legs good, two legs bad! Four legs good, two legs bad!" and keep it up for hours on end, never growing tired of it.
Napoleon took no interest in Snowball's committees. He said that the education of the young was more important than anything that could be done for those who were already grown up. It happened that Jessie and Bluebell had both whelped soon after the hay harvest, giving birth between them to nine sturdy puppies. As soon as they were weaned, Napoleon took them away from their mothers, saying that he would make himself responsible for their education. He took them up into a loft which could only be reached by a ladder from the harness-room, and there kept them in such seclusion that the rest of the farm soon forgot their existence.
The mystery of where the milk went to was soon cleared up. It was mixed every day into the pigs' mash. The early apples were now ripening, and the grass of the orchard was littered with windfalls. The animals had assumed as a matter of course that these would be shared out equally; one day, however, the order went forth that all the windfalls were to be collected and brought to the harness-room for the use of the pigs. At this some of the other animals murmured, but it was no use. All the pigs were in full agreement on this point, even Snowball and Napoleon. Squealer was sent to make the necessary explanations to the others.
"Comrades!" he cried. "You do not imagine, I hope, that we pigs are doing this in a spirit of selfishness and privilege? Many of us actually dislike milk and apples. I dislike them myself. Our sole object in taking these things is to preserve our health. Milk and apples (this has been proved by Science, comrades) contain substances absolutely necessary to the well-being of a pig. We pigs are brainworkers. The whole management and organisation of this farm depend on us. Day and night we are watching over your welfare. It is for YOUR sake that we drink that milk and eat those apples. Do you know what would happen if we pigs failed in our duty? Jones would come back! Yes, Jones would come back! Surely, comrades," cried Squealer almost pleadingly, skipping from side to side and whisking his tail, "surely there is no one among you who wants to see Jones come back?"
Now if there was one thing that the animals were completely certain of, it was that they did not want Jones back. When it was put to them in this light, they had no more to say. The importance of keeping the pigs in good health was all too obvious. So it was agreed without further argument that the milk and the windfall apples (and also the main crop of apples when they ripened) should be reserved for the pigs alone.
Chapter IV
By the late summer the news of what had happened on Animal Farm had spread across half the county. Every day Snowball and Napoleon sent out flights of pigeons whose instructions were to mingle with the animals on neighbouring farms, tell them the story of the Rebellion, and teach them the tune of 'Beasts of England'.
Most of this time Mr. Jones had spent sitting in the taproom of the Red Lion at Willingdon, complaining to anyone who would listen of the monstrous injustice he had suffered in being turned out of his property by a pack of good-for-nothing animals. The other farmers sympathised in principle, but they did not at first give him much help. At heart, each of them was secretly wondering whether he could not somehow turn Jones's misfortune to his own advantage. It was lucky that the owners of the two farms which adjoined Animal Farm were on permanently bad terms. One of them, which was named Foxwood, was a large, neglected, old-fashioned farm, much overgrown by woodland, with all its pastures worn out and its hedges in a disgraceful condition. Its owner, Mr. Pilkington, was an easy-going gentleman farmer who spent most of his time in fishing or hunting according to the season. The other farm, which was called Pinchfield, was smaller and better kept. Its owner was a Mr. Frederick, a tough, shrewd man, perpetually involved in lawsuits and with a name for driving hard bargains. These two disliked each other so much that it was difficult for them to come to any agreement, even in defense of their own interests.
Nevertheless, they were both thoroughly frightened by the rebellion on Animal Farm, and very anxious to prevent their own animals from learning too much about it. At first, they pretended to laugh to scorn the idea of animals managing a farm for themselves. The whole thing would be over in a fortnight, they said. They put it about that the animals on the Manor Farm (they insisted on calling it the Manor Farm; they would not tolerate the name "Animal Farm") were perpetually fighting among themselves and were also rapidly starving to death. When time passed and the animals had evidently not starved to death, Frederick and Pilkington changed their tune and began to talk of the terrible wickedness that now flourished on Animal Farm. It was given out that the animals there practised cannibalism, tortured one another with red-hot horseshoes, and had their females in common. This was what came of rebelling against the laws of Nature, Frederick and Pilkington said.
However, these stories were never fully believed. Rumours of a wonderful farm, where the human beings had been turned out and the animals managed their own affairs, continued to circulate in vague and distorted forms, and throughout that year a wave of rebelliousness ran through the countryside. Bulls which had always been tractable suddenly turned savage, sheep broke down hedges and devoured the clover, cows kicked the pail over, hunters refused their fences and shot their riders on to the other side. Above all, the tune and even the words of 'Beasts of England' were known everywhere. It had spread with astonishing speed. The human beings could not contain their rage when they heard this song, though they pretended to think it merely ridiculous. They could not understand, they said, how even animals could bring themselves to sing such contemptible rubbish. Any animal caught singing it was given a flogging on the spot. And yet the song was irrepressible. The blackbirds whistled it in the hedges, the pigeons cooed it in the elms, it got into the din of the smithies and the tune of the church bells. And when the human beings listened to it, they secretly trembled, hearing in it a prophecy of their future doom.
Early in October, when the corn was cut and stacked and some of it was already threshed, a flight of pigeons came whirling through the air and alighted in the yard of Animal Farm in the wildest excitement. Jones and all his men, with half a dozen others from Foxwood and Pinchfield, had entered the five-barred gate and were coming up the cart-track that led to the farm. They were all carrying sticks, except Jones, who was marching ahead with a gun in his hands. Obviously, they were going to attempt the recapture of the farm.
This had long been expected, and all preparations had been made. Snowball, who had studied an old book of Julius Caesar's campaigns which he had found in the farmhouse, was in charge of the defensive operations. He gave his orders quickly, and in a couple of minutes every animal was at his post.
As the human beings approached the farm buildings, Snowball launched his first attack. All the pigeons, to the number of thirty-five, flew to and fro over the men's heads and muted upon them from mid-air; and while the men were dealing with this, the geese, who had been hiding behind the hedge, rushed out and pecked viciously at the calves of their legs. However, this was only a light skirmishing manoeuvre, intended to create a little disorder, and the men easily drove the geese off with their sticks. Snowball now launched his second line of attack. Muriel, Benjamin, and all the sheep, with Snowball at the head of them, rushed forward and prodded and butted the men from every side, while Benjamin turned around and lashed at them with his small hoofs. But once again the men, with their sticks and their hobnailed boots, were too strong for them; and suddenly, at a squeal from Snowball, which was the signal for retreat, all the animals turned and fled through the gateway into the yard.
The men gave a shout of triumph. They saw, as they imagined, their enemies in flight, and they rushed after them in disorder. This was just what Snowball had intended. As soon as they were well inside the yard, the three horses, the three cows, and the rest of the pigs, who had been lying in ambush in the cowshed, suddenly emerged in their rear, cutting them off. Snowball now gave the signal for the charge. He himself dashed straight for Jones. Jones saw him coming, raised his gun and fired. The pellets scored bloody streaks along Snowball's back, and a sheep dropped dead. Without halting for an instant, Snowball flung his fifteen stone against Jones's legs. Jones was hurled into a pile of dung and his gun flew out of his hands. But the most terrifying spectacle of all was Boxer, rearing up on his hind legs and striking out with his great iron-shod hoofs like a stallion. His very first blow took a stable-lad from Foxwood on the skull and stretched him lifeless in the mud. At the sight, several men dropped their sticks and tried to run. Panic overtook them, and the next moment all the animals together were chasing them round and round the yard. They were gored, kicked, bitten, trampled on. There was not an animal on the farm that did not take vengeance on them after his own fashion. Even the cat suddenly leapt off a roof onto a cowman's shoulders and sank her claws in his neck, at which he yelled horribly. At a moment when the opening was clear, the men were glad enough to rush out of the yard and make a bolt for the main road. And so within five minutes of their invasion they were in ignominious retreat by the same way as they had come, with a flock of geese hissing after them and pecking at their calves all the way.
All the men were gone except one. Back in the yard Boxer was pawing with his hoof at the stable-lad who lay face down in the mud, trying to turn him over. The boy did not stir.
"He is dead," said Boxer sorrowfully. "I had no intention of doing that. I forgot that I was wearing iron shoes. Who will believe that I did not do this on purpose?"
"No sentimentality, comrade!" cried Snowball from whose wounds the blood was still dripping. "War is war. The only good human being is a dead one."
"I have no wish to take life, not even human life," repeated Boxer, and his eyes were full of tears.
"Where is Mollie?" exclaimed somebody.
Mollie in fact was missing. For a moment there was great alarm; it was feared that the men might have harmed her in some way, or even carried her off with them. In the end, however, she was found hiding in her stall with her head buried among the hay in the manger. She had taken to flight as soon as the gun went off. And when the others came back from looking for her, it was to find that the stable-lad, who in fact was only stunned, had already recovered and made off.
The animals had now reassembled in the wildest excitement, each recounting his own exploits in the battle at the top of his voice. An impromptu celebration of the victory was held immediately. The flag was run up and 'Beasts of England' was sung a number of times, then the sheep who had been killed was given a solemn funeral, a hawthorn bush being planted on her grave. At the graveside Snowball made a little speech, emphasising the need for all animals to be ready to die for Animal Farm if need be.
The animals decided unanimously to create a military decoration, "Animal Hero, First Class," which was conferred there and then on Snowball and Boxer. It consisted of a brass medal (they were really some old horse-brasses which had been found in the harness-room), to be worn on Sundays and holidays. There was also "Animal Hero, Second Class," which was conferred posthumously on the dead sheep.
There was much discussion as to what the battle should be called. In the end, it was named the Battle of the Cowshed, since that was where the ambush had been sprung. Mr. Jones's gun had been found lying in the mud, and it was known that there was a supply of cartridges in the farmhouse. It was decided to set the gun up at the foot of the Flagstaff, like a piece of artillery, and to fire it twice a year--once on October the twelfth, the anniversary of the Battle of the Cowshed, and once on Midsummer Day, the anniversary of the Rebellion.
Chapter V
As winter drew on, Mollie became more and more troublesome. She was late for work every morning and excused herself by saying that she had overslept, and she complained of mysterious pains, although her appetite was excellent. On every kind of pretext she would run away from work and go to the drinking pool, where she would stand foolishly gazing at her own reflection in the water. But there were also rumours of something more serious. One day, as Mollie strolled blithely into the yard, flirting her long tail and chewing at a stalk of hay, Clover took her aside.
"Mollie," she said, "I have something very serious to say to you. This morning I saw you looking over the hedge that divides Animal Farm from Foxwood. One of Mr. Pilkington's men was standing on the other side of the hedge. And--I was a long way away, but I am almost certain I saw this--he was talking to you and you were allowing him to stroke your nose. What does that mean, Mollie?"
"He didn't! I wasn't! It isn't true!" cried Mollie, beginning to prance about and paw the ground.
"Mollie! Look me in the face. Do you give me your word of honour that that man was not stroking your nose?"
"It isn't true!" repeated Mollie, but she could not look Clover in the face, and the next moment she took to her heels and galloped away into the field.
A thought struck Clover. Without saying anything to the others, she went to Mollie's stall and turned over the straw with her hoof. Hidden under the straw was a little pile of lump sugar and several bunches of ribbon of different colours.
Three days later Mollie disappeared. For some weeks nothing was known of her whereabouts, then the pigeons reported that they had seen her on the other side of Willingdon. She was between the shafts of a smart dogcart painted red and black, which was standing outside a public-house. A fat red-faced man in check breeches and gaiters, who looked like a publican, was stroking her nose and feeding her with sugar. Her coat was newly clipped and she wore a scarlet ribbon round her forelock. She appeared to be enjoying herself, so the pigeons said. None of the animals ever mentioned Mollie again.
In January there came bitterly hard weather. The earth was like iron, and nothing could be done in the fields. Many meetings were held in the big barn, and the pigs occupied themselves with planning out the work of the coming season. It had come to be accepted that the pigs, who were manifestly cleverer than the other animals, should decide all questions of farm policy, though their decisions had to be ratified by a majority vote. This arrangement would have worked well enough if it had not been for the disputes between Snowball and Napoleon. These two disagreed at every point where disagreement was possible. If one of them suggested sowing a bigger acreage with barley, the other was certain to demand a bigger acreage of oats, and if one of them said that such and such a field was just right for cabbages, the other would declare that it was useless for anything except roots. Each had his own following, and there were some violent debates. At the Meetings Snowball often won over the majority by his brilliant speeches, but Napoleon was better at canvassing support for himself in between times. He was especially successful with the sheep. Of late the sheep had taken to bleating "Four legs good, two legs bad" both in and out of season, and they often interrupted the Meeting with this. It was noticed that they were especially liable to break into "Four legs good, two legs bad" at crucial moments in Snowball's speeches. Snowball had made a close study of some back numbers of the 'Farmer and Stockbreeder' which he had found in the farmhouse, and was full of plans for innovations and improvements. He talked learnedly about field drains, silage, and basic slag, and had worked out a complicated scheme for all the animals to drop their dung directly in the fields, at a different spot every day, to save the labour of cartage. Napoleon produced no schemes of his own, but said quietly that Snowball's would come to nothing, and seemed to be biding his time. But of all their controversies, none was so bitter as the one that took place over the windmill.
In the long pasture, not far from the farm buildings, there was a small knoll which was the highest point on the farm. After surveying the ground, Snowball declared that this was just the place for a windmill, which could be made to operate a dynamo and supply the farm with electrical power. This would light the stalls and warm them in winter, and would also run a circular saw, a chaff-cutter, a mangel-slicer, and an electric milking machine. The animals had never heard of anything of this kind before (for the farm was an old-fashioned one and had only the most primitive machinery), and they listened in astonishment while Snowball conjured up pictures of fantastic machines which would do their work for them while they grazed at their ease in the fields or improved their minds with reading and conversation.
Within a few weeks Snowball's plans for the windmill were fully worked out. The mechanical details came mostly from three books which had belonged to Mr. Jones--'One Thousand Useful Things to Do About the House', 'Every Man His Own Bricklayer', and 'Electricity for Beginners'. Snowball used as his study a shed which had once been used for incubators and had a smooth wooden floor, suitable for drawing on. He was closeted there for hours at a time. With his books held open by a stone, and with a piece of chalk gripped between the knuckles of his trotter, he would move rapidly to and fro, drawing in line after line and uttering little whimpers of excitement. Gradually the plans grew into a complicated mass of cranks and cog-wheels, covering more than half the floor, which the other animals found completely unintelligible but very impressive. All of them came to look at Snowball's drawings at least once a day. Even the hens and ducks came, and were at pains not to tread on the chalk marks. Only Napoleon held aloof. He had declared himself against the windmill from the start. One day, however, he arrived unexpectedly to examine the plans. He walked heavily round the shed, looked closely at every detail of the plans and snuffed at them once or twice, then stood for a little while contemplating them out of the corner of his eye; then suddenly he lifted his leg, urinated over the plans, and walked out without uttering a word.
The whole farm was deeply divided on the subject of the windmill. Snowball did not deny that to build it would be a difficult business. Stone would have to be carried and built up into walls, then the sails would have to be made and after that there would be need for dynamos and cables. (How these were to be procured, Snowball did not say.) But he maintained that it could all be done in a year. And thereafter, he declared, so much labour would be saved that the animals would only need to work three days a week. Napoleon, on the other hand, argued that the great need of the moment was to increase food production, and that if they wasted time on the windmill, they would all starve to death. The animals formed themselves into two factions under the slogan, "Vote for Snowball and the three-day week" and "Vote for Napoleon and the full manger." Benjamin was the only animal who did not side with either faction. He refused to believe either that food would become more plentiful or that the windmill would save work. Windmill or no windmill, he said, life would go on as it had always gone on--that is, badly.
Apart from the disputes over the windmill, there was the question of the defense of the farm. It was fully realised that though the human beings had been defeated in the Battle of the Cowshed they might make another and more determined attempt to recapture the farm and reinstate Mr. Jones. They had all the more reason for doing so because the news of their defeat had spread across the countryside and made the animals on the neighbouring farms more restive than ever. As usual, Snowball and Napoleon were in disagreement. According to Napoleon, what the animals must do was to procure firearms and train themselves in the use of them. According to Snowball, they must send out more and more pigeons and stir up rebellion among the animals on the other farms. The one argued that if they could not defend themselves they were bound to be conquered, the other argued that if rebellions happened everywhere, they would have no need to defend themselves. The animals listened first to Napoleon, then to Snowball, and could not make up their minds which was right; indeed, they always found themselves in agreement with the one who was speaking at the moment.
At last the day came when Snowball's plans were completed. At the Meeting on the following Sunday the question of whether or not to begin work on the windmill was to be put to the vote. When the animals had assembled in the big barn, Snowball stood up and, though occasionally interrupted by bleating from the sheep, set forth his reasons for advocating the building of the windmill. Then Napoleon stood up to reply. He said very quietly that the windmill was nonsense and that he advised nobody to vote for it, and promptly sat down again; he had spoken for barely thirty seconds, and seemed almost indifferent as to the effect he produced. At this Snowball sprang to his feet, and shouting down the sheep, who had begun bleating again, broke into a passionate appeal in favour of the windmill. Until now the animals had been about equally divided in their sympathies, but in a moment Snowball's eloquence had carried them away. In glowing sentences he painted a picture of Animal Farm as it might be when sordid labour was lifted from the animals' backs. His imagination had now run far beyond chaff-cutters and turnip-slicers. Electricity, he said, could operate threshing machines, ploughs, harrows, rollers, and reapers and binders, besides supplying every stall with its own electric light, hot and cold water, and an electric heater. By the time he had finished speaking, there was no doubt as to which way the vote would go. But just at this moment Napoleon stood up and, casting a peculiar sidelong look at Snowball, uttered a high-pitched whimper of a kind no one had ever heard him utter before.
At this there was a terrible baying sound outside, and nine enormous dogs wearing brass-studded collars came bounding into the barn. They dashed straight for Snowball, who only sprang from his place just in time to escape their snapping jaws. In a moment he was out of the door and they were after him. Too amazed and frightened to speak, all the animals crowded through the door to watch the chase. Snowball was racing across the long pasture that led to the road. He was running as only a pig can run, but the dogs were close on his heels. Suddenly he slipped and it seemed certain that they had him. Then he was up again, running faster than ever, then the dogs were gaining on him again. One of them all but closed his jaws on Snowball's tail, but Snowball whisked it free just in time. Then he put on an extra spurt and, with a few inches to spare, slipped through a hole in the hedge and was seen no more.
Silent and terrified, the animals crept back into the barn. In a moment the dogs came bounding back. At first no one had been able to imagine where these creatures came from, but the problem was soon solved: they were the puppies whom Napoleon had taken away from their mothers and reared privately. Though not yet full-grown, they were huge dogs, and as fierce-looking as wolves. They kept close to Napoleon. It was noticed that they wagged their tails to him in the same way as the other dogs had been used to do to Mr. Jones.
Napoleon, with the dogs following him, now mounted on to the raised portion of the floor where Major had previously stood to deliver his speech. He announced that from now on the Sunday-morning Meetings would come to an end. They were unnecessary, he said, and wasted time. In future all questions relating to the working of the farm would be settled by a special committee of pigs, presided over by himself. These would meet in private and afterwards communicate their decisions to the others. The animals would still assemble on Sunday mornings to salute the flag, sing 'Beasts of England', and receive their orders for the week; but there would be no more debates.
In spite of the shock that Snowball's expulsion had given them, the animals were dismayed by this announcement. Several of them would have protested if they could have found the right arguments. Even Boxer was vaguely troubled. He set his ears back, shook his forelock several times, and tried hard to marshal his thoughts; but in the end he could not think of anything to say. Some of the pigs themselves, however, were more articulate. Four young porkers in the front row uttered shrill squeals of disapproval, and all four of them sprang to their feet and began speaking at once. But suddenly the dogs sitting round Napoleon let out deep, menacing growls, and the pigs fell silent and sat down again. Then the sheep broke out into a tremendous bleating of "Four legs good, two legs bad!" which went on for nearly a quarter of an hour and put an end to any chance of discussion.
Afterwards Squealer was sent round the farm to explain the new arrangement to the others.
"Comrades," he said, "I trust that every animal here appreciates the sacrifice that Comrade Napoleon has made in taking this extra labour upon himself. Do not imagine, comrades, that leadership is a pleasure! On the contrary, it is a deep and heavy responsibility. No one believes more firmly than Comrade Napoleon that all animals are equal. He would be only too happy to let you make your decisions for yourselves. But sometimes you might make the wrong decisions, comrades, and then where should we be? Suppose you had decided to follow Snowball, with his moonshine of windmills--Snowball, who, as we now know, was no better than a criminal?"
"He fought bravely at the Battle of the Cowshed," said somebody.
"Bravery is not enough," said Squealer. "Loyalty and obedience are more important. And as t
Translation - Persian (Farsi) مزرعه حیوانات
جرج اورول
ترجمه جدید از علی شریفی
فصل اول
آقاي جونز مالك مزرعه مانردرب مرغدانی رابرای تمام شب قفل کرده بود ولی آنقدر مست بود که فراموش کرد سوراخ بالای درب را ببندد . در حالیکه حلقه نور فانوسش از این طرف به آن طرف میرقصید تلوتلو کنان خود را به انتهای حیاط رسانید.كفشش را دردرب پشت خانه از پا بيرون پراند و لیوان آخری آبجو را از بشكه آبدارخانه پركرد و به سمت اتاق خواب كه خانم جونز در آنجا در حال خرو پف بود راه افتاد.
به محض اینکه چراغ اتاق خواب خاموش شد، جنب وجوش و بال زدن درساختمانهای مزرعه راه افتاد.در روز شایع شده بود ميجر پير، خوك نر برنده جايزه نمايشگاه ، شب گذشته خواب عجيبي ديده است و ميخواهد آن را براي ساير حيوانات نقل كند. قرار شده بود به محض اينكه از شر آقاي جونز مطمئنا خلاص شدند همگي در انبار بزرگ گرد آیند. میجر پیر( نامی که همیشه آن را صدا میکردند هر چند در نمایشگاه با اسم زیبای ویلینگتون ظاهر شده بود) آنقدر در مزرعه مورد احترام بود که همه کاملا حاضر بودند ساعتی از خواب خود را برای شنیدن حرفهای او از دست بدهند.
در يك سمت طويله بزرگ در محلی مرتفع سكو مانندي ميجر در زير فانوسي كه به تير آويزان بود روي بستري از كاه لميده بود.دوازده سال از عمرش ميگذشت و اخيرا كمي چاف شده بود. با اینکه هنوز دندانهای نیشش بریده نشده بودخوكی با ابهت و با ظاهری عاقل وخیر اندیش بود. ديري نپاييد كه ساير حيوانات وارد شدند و هر کدام به شيوه خاص خود در محلي قرار گرفت. اول سگها، بلوبل و جسي و پينچر، آمدند و بعد خوكها كه جلو سكو روي كاه مستقر شدند.مرغها روي لبه پنجره نشستند و كبوترها بال زنان بر تيرهاي سقف جاي گرفتند، گوسفندان و گاوها پشت سر خوكها دراز كشيدند و مشغول نشخوار شدند. دو اسب ارابه، باكسر و كلاور، با هم آهسته وارد شدند، سمهاي بزرگ پشمآلوي خود را از ترس اینكه مبادا حيوان كوچكي زير كاه پنهان باشد بااحتياط بر زمين میگذاشتند. كلاور مادياني بود فربه و ميانسال با حالتي مادرانه كه بعد از به دنيا آمدن چهارمين كره اش
هرگز تركيب و اندام اوليه اش را باز نيافته بود. باكسر حيوان بسيار درشتي بود، بلنديش هيجده دست ( یک متر و هشتاد سانتسمتر) بود و قدرتش معادل دو اسب معمولي .خطی سفيد رنگ پايين پوزه اش به او ظاهری احمقانه داده بود و او واقعا از نظر هوش اسبی درجه یک نبود ولي به دليل ثبات و نيروي فوق العاده اش در كار مورد احترام همه بود. پس از اسب ها ،موريل بزسفيد، و بنجامين الاغ وارد شدند. بنجامين سالخورده ترين و بدخلق ترين حيوان مزرعه بود. كم حرف ميزد و اگر سخني ميگفت تلخ و پركنايه بود مثلا میگفت خدا به من دم داده که مگسها را برانم ولي كاش نه دمي ميداشتم و نه مگسي آفريده شده بود. بين همه حيوانات مزرعه او تنها حيواني بود كه هيچوقت نميخنديد و اگر علت را ميپرسيدند ميگفت:چيز خنده داري نميبينم. اما بدون اینکه نشان دهد به باكسر ارادتي داشت . اين دو يكشنبه ها را بي آنكه حرفي بزنند در كنار هم در چمنزار پشت باغ ميوه به چرا ميگذراندند.
دو اسب تازه جابجا شده بودند كه يكدسته جوحه مرغابي، كه مادرشان را از دست داده بودند وارد شدند وجيرجيركنان از یک سو بسوی دیگر در جستجوی جایی که زیر پا له نشوند میرفتند. كالور با دو پاي جلوي بزرگ خود دور آنان دیواری ساخت و آنها ميان آن دو پا آشيان گرفتند و فورا به خواب رفتند .در آخرين لحظه مالي ماديان خال سفيدو قشنگ كه درشكه تك اسبه آقاي جونز را ميكشيد در حال جویدن حبه قندي با نازو ادا وارد شد، در محلي نسبتا جلو نشست و مشغول ور رفتن با يال سفيدش شد، به اين اميد كه به روبان قرمزي كه به آن بافته شده بود توجه شود. بعد از همه گربه آمد كه طبق معمول براي پيدا كردن گرمترين جا به اطراف نظري انداخت و بالاخره خود را با فشار ميان باكسر و كلوور جا كرد ودر آنجا با خاطري آسوده و بدون گوش کردن به کلمه ای خُرخُر را شروع کرد
.
حالا تمام حیوانات جز موزز زاغ اهلي كه برشاخه درختي پشت در خوابيده بود حاضر بودند. وقتي ميجر متوجه شد كه همه مستقر شده و مشتاقانه منتظرند، سينه را صاف وچنین شروع کرد
.
رفقا، همه قبلا راجع به خواب عجيبي كه شب قبل ديده ام شنيده ايد. راجع به خود خواب بعد صحبت ميكنم. مطلب ديگري است كه بايد قبلا بگويم. رفقا ،فكر نميكنم كه من ماه های زیادی بين شما باشم و حس ميكنم موظفم خردی را كه به دست آورده ام پيش ازمرگ با شما در ميان بگذارم. من عمر درازي كرده و در طويله مجال بسياري در تنهایی براي تفكر داشته ام ، وفکر ميكنم ميتوانم ادعا کنم كه به اندازه هر حيوان زنده اي به ماهيت زندگي در اين دنيا آشنايي دارم . در اين زمينه است كه میخواهم با شما صحبت کنم.
رفقا، ماهيت زندگي ما چیست؟ بايد اقرار كرد كه حيات ما كوتاه، پرمشقت و نكبت بار است. به دنيا ميآييم، فقط مقدار غذایی به ما میدهند تا نفسی در ما بماند و از بين ما آنها كه توانایی نگه داشتن آن را دارند تا آخرين رمق به كار گمارده ميشوند،و لحظه ای که سودمندی ما به انتها میرسد با بیرحمی وحشتناک سلاخی میشویم .هيچ حيواني در انگلستان معنی سعادت و آسایش را از يكسالگي به بالا نمی داند.هیچ حیوانی در انگلستان آزاد نيست. زندگي يك حيوان بد بختی و بردگي است: اين حقیقتی ا ست آشکار.
آيا این صرفا قسمتی از نظام طبيعت است ؟ آيا اين به خاطر این است كه اين سر زمین ما آنقدر فقیر است که از عهده برآوردن زندگی ای شرافتمندانه برای کسانی که در آن زندگی میکنند بر نمی آید؟ رفقا ،نه،هزار بار نه! خاك انگلستان حاصلخيز و آب وهوايش مساعد است و میتواند موادغذايي فراوان براي تعدادي خيلي بيش از حيواناتي كه اكنون در آن ساكنند فراهم سازد.همین مزرعه ما ميتواند ازدوازده اسب، بيست گاو و صدها گوسفند نگاهداري كند، و همه آنان در رفاه بهترو شرافتمندی که اکنون تصور آنهم برای ما تقریبا غیر ممکن است زندگی کنند. پس چرا ما به این زندگي نکبت بار ادامه میدهیم؟ علتش اين است كه تقريبا تمام دسترنج كار ما به دست بشر ربوده ميشود. این ا ست رفقا جواب تمام مشکلات ما و آن در یک کلمه خلاصه شده- بشر. بشر يگانه دشمن واقعي ماست. بشر را از صحنه دور سازيد، ريشه اصلی گرسنگی و بیگاری برای همیشه نابود می شود.
بشر يگانه مخلوقي است كه بدون تولید کردن مصرف ميكند. نه شير ميدهد، نه تخم ميكند. ضعيف تر از آن است كه گاوآهن بكشد و سرعتش در دويدن به حدي نيست كه خرگوش بگيرد. ولی ارباب تمام حيوانات است. اوست كه آنها را به كار ميگمارد و از دسترنج حاصله فقط آنقدر به آنها ميدهد كه نميرند و بقيه را تصاحب ميكند.كارماست كه زمين را كشت ميكند و كود ماست كه آن را حاصلخيز ميسازد،با اين وصف ما صاحب چيزي جز پوست خودمان نيستيم. شما اي گاواني كه این جلو می بینم، سال گذشته چندهزار لیتر شير داده ايد و بر سرآن شير كه بايد صرف تقويت گوساله هایتان ميشد چه آمد؟ تمام قطرات آن از گلوی دشمنان ما پايين رفت. شما ای مرغان در همین سال گذشته چقدر تخم کرده اید؟ و چند تای آن جوجه شد؟ بقيه آن به بازار رفت تا براي جونز و كسانش پول گردد. و تو كالوور کجا هستند چهار كره هايی كه زاییدی که بايستي برای تو سرپيري حامی و موجب نشاط باشند ؟ همه دريكسالگي فروخته شدند و تو ديگر هرگز آنها را نخواهي ديد. در ازاء چهار وضع حمل و جان كندنِ دايم در مزرعه جز جيره غذا و گوشه طويله چه داشته اي؟
تازه با اين زندگي نكبت باری که ما داریم اجازه نمی دهند عمر به حد طبيعي خود برسد. از لحاظ خودم گلگی نمی کنم، چه من از جمله خوشبختها بوده ام. دوازده سال عمر كرده ام چهارصد بچه داشته ام. زندگي طبيعي خوك این است . اما هيچ حيواني نيست كه بالاخره از تیغ وحشتناک فرار نکند. شما توله خوكهاي پرواري كه جلوي من نشسته ايد در خلال يك سال همه روي تخته سلاخي با ضجه جان خواهید داد.اين مصيبت بر سر همه ما، گاوان و خوكان ،مرغان و گوسفندان ،خواهدآمد.حتي اسبان و سگان هم سرنوشت بهتري ندارند. تو باكسر، روزي كه این عضلات نيرومندت قدرت خود را از دست بدهند جونز تو را به سلاخي ميفروشد تا سرت را از تن جدا سازد و براي سگهاي شكاري بپزد. تازه سگهاهم وقتي پير شدند جونز آجري به گردنشان ميبندد و در نزديكترين استخر غرقشان ميكند.
بنابراين رفقا! آيا مثل روز روشن نيست كه تمام شر اين زندگي ما از ظلم بشرسرچشمه گرفته شده است؟ از شر بشرخود را خلاص کنید و محصول کار شما مال شما خواهد بود.یک شبه ميتوانيم آزاد و ثروتمند گرديم. چه بايد بكنيم؟ اینکه بايد شب و روز،جسما و روحا براي سر نگونی نسل بشر تلاش كنيم. رفقا پيامي كه من براي شما آورده ام شورش است. من نميدانم اين شورش كي عملي خواهد شد، شايد ظرف يك هفته شايد بيش ازیکصد سال، اما به همان اطميناني كه اين كاه را زير پاي خود ميبينم يقين دارم كه دير يا زود عدالت اجرا خواهد شد. رفقا اين مطلب را در بقيه کوتاه عمرتان مد نظر داريد و بالا تر از همه اين پيام را به كساني كه پس از شما میآیند برسانيد تا نسلهاي آينده تا پيروزي به مبارزه ادامه دهند.
رفقا به ياد داشته باشيد كه هرگز نبايد درتصمیمتان ترديدي پيدا شود،هيچ استدلالي نبايد شما را گمراه سازد. هيچگاه به كساني كه ميگويند انسان و حيوان منافع مشترک دارند و يا سعادت يكي به سعادت ديگري مربوط است اعتماد نكنيد. اين حرفها همه دروغ است بشربرای منافع هيچ وجودي غیر از خود کار نمی کند. و بین ما حیوانات باید وحدت و رفاقت کامل در مبارزه مان وجود داشته باشد. افراد بشر همه دشمن و حیوانات همه دوستند.
در اين هنگام غوغای عجيبي روی داد. وقتي كه ميجر گرم سخنراني بودچهار موش صحرايي از سوراخهاي خود بيرون خزيده بودند وروی پاها نشسته و به او گوش میدادند. سگها ناگهان آنها را دیدند.فقط با فرار سریع به سوراخهایشان بود که موشها جان خود را نجات دادند. ميجر پاچه اش را برای سكوت بلند کرد.
گفت: رفقا، نکته ایست كه بايد روشن شود. حیوانات وحشی از قبيل موش و خرگوش دوست يا دشمن هستند ؟ بیایید راي بگيريم. من این پیشنهاد را مطرخ می کنم آيا موشها رفقای ما هستند؟
فورا راي گرفتند و با اكثريت چشمگيري تصويب شد كه موشها از دوستانند. فقط چهار راي مخالف بود:سه سگ و يك گربه. بعد معلوم شد گربه به هر دو راي داده است.
ميجر به سخن خود ادامه داد:
مطلب زيادي براي گفتن ندارم. فقط تكرار ميكنم كه براي هميشه وظيفه خود را در دشمني نسبت به بشر و راه و روش او به ياد داشته باشيد.هر موجودي كه روي دو پا راه ميرود دشمن است. هر موجودي كه روي چهار پا راه ميرود يا بال دارد دوست است. همچنين به خاطر بسپاريد كه در مبارزه عليه بشر هرگز نبايد شبیه او باشیم حتی زماني كه بر او پيروز گشتیم معايب او را نپذیریم. هيچ حيواني نبايد در خانه زندگی کند يا بر تخت بخوابد يا لباس بپوشد يا الكل بنوشد يا دخانيات استفاده كند يا با پول تماس داشته باشد و يا در امر تجاري وارد شود.تمام عادات بشري زشت است. مهمتر از همه اينكه هيچ حيواني نبايد نسبت به همنوع خود ظالمانه رفتار كند ضعيف يا قوي، زيرك يا كودن همه با هم برادريم. هيچ حيواني نبايد هر گز حيوان ديگري را بكشد،همه حيوانات برابرند.
و حالا رفقا خواب شب قبل را برایتان تعریف میکنم.من نميتوانم اين خواب را براي شما توصیف كنم، رويايي بود از دنيا در روزگاري كه بشر نا پدید شده بود. اما این خواب چيزي را به خاطر من آورد كه مدتها فراموش كرده بودم .سالها پيش هنگامي كه بچه خوكي بيش نبودم مادرم و ساير خوكهاي ماده سرودي قديمي را ميخواندند كه جز
آهنگ و سه كلمه اول آن را به ياد نداشتند. من آن آهنگ را در بچگي ميدانستم ولی مدتها بود كه از خاطرم محو شده بود ولي شب گذشته آن آهنگ در عالم رويا به یادم آمد و عجيب تر اينكه كلمات سرود هم به خاطرم آمد، کلماتی که حیوانات خیلی قبل میخواندند واز خاطره نسلهای فراوانی رفته بود. رفقا من هم اكنون اين سرود را براي شما ميخوانم.من پيرم و صدايم خش و گرفته است اما وقتي آهنگ را به شما ياد دادم شما میتوانید آن را بهتر بخوانید. اسم آهنگ « حیوانات انگلیس» است.
میجر سینه اش را صاف و شروع به خواندن کرد. همانطور که گفته بود صدایش خشن بود ولی خوب خواند.آهنگ هیجان انگیزی بود. چیزی بین کلمانتین و لا کوکاراچ
وکلمات سرود اين بود:
حیوانات انگلیس و حیوانات ایرلند
حیوانات هر زمین و هوا
بشنوید مژده های مسرت بخش
از آینده ای طلایی
دیر یا زود آن روز فرا رسد
كاين بشر محو گردد و نابود
وين همه دشتهاي پر بار انگلیس
زیر پای حیوانات بود فقط
حلقه ها از بینی های مان باز
و زین برون از کمر
دهنه و مهمیز زنگ زند مدام
شلاق بیرحم نخواهد کرد دگر صفیر
ثروتهایی که عقل نکند تصویر
گندم و جو ، بلغور و کاه
شبدر و لوبیا و چفندر
مال ما خواهد بود هر روز
دشت های انگلیس روشن خواهد گشت
و آب ها بس زلال تر
و نسیمی خواهد وزید بس شیرین تر
روزی که ما شویم آزاد
برای آن روز است که ما باید کنیم کار
گر چه ما بمیریم قبل از طلوع آن
گاوها،اسبان، غازها و بوقلمونها
همه باید برای آزادی کنند کار
حیوانات انگلیس، حیوانات ایرلند
حیوانات هر زمین و هوا
بشنوید خوب و پخش کنید مژدگانی من
از آینده ای طلایی.
خواندن اين سرود حيوانات را سخت به هيجان آورد. قبل از اینکه میجر به پایان سرود برسد همه حيوانات شروع به خواندن آن كرده بودند. حتي كودنترين آنها آهنگ و چند كلمهاش را فرا گرفته بودند و زيرك ترها از قبيل خوكها و سگها ظرف چند دقيقه تمام سرود را از برداشتند. پس از چند تمرين مقدماتي تمام حيوانات مزرعه با هم و همآهنگی فوق العاده ای سرود "حيوانات انگليس" را سر دادند. گاوان با ماق ،سگان با زوزه گوسفندها با بع بع، اسبان با شيهه و مرغابيها با بق بق آن را خواندند. آنها آنقدر از آهنگ خوششان آمده بود که آن را پنج بار پشت سر هم خواندند و اگر کسی آنها را قطع نکرده بود تمام شب به خواندن ادامه میدادند.
بدبختانه، سروصدا آقاي جونز را از خواب بيدار كرد.از تخت پايين جست و به تصور اينكه روباهي وارد مزرعه شده است تفنگي را كه هميشه در كنج اتاق خوابش بود برداشت وشش تير در تاريكي در کرد. ساچمه ها بر ديوار طويله نشست و جلسه با عجله برهم خورد و همه به محل خواب خود گريختند .پرندگان بر شاخه ها و چرندگان روي كاه جاي گرفتند و درچند لحظه تمام مزرعه در خواب بود.
فصل دوم
سه شب بعد ميجر پير در خواب به آرامی مرد و جنازه اش پايين باغ میوه به خاک سپرده شد.
ا ين واقعه در اوايل ماه مارس اتفاق افتاد. در سه ماه بعد فعالیتهای زیادی بوقوع پیوست نطق ميجر به حيوانات زيركتر مزرعه ديد تازه اي نسبت به زندگي داده بود.آنها نميدانستند شورشی كه ميجر پيش بيني كرده بود كي عملی خواهد شد و هيچ دليلي كه تصور كنند اين شورش در طول زندگي خودشان اتفاق خواهد افتاد نداشتند،اما بوضوح می دیدند که آماده کردن آن وظیفه آنهاست. كار آموزش و سازماندهی طبیعتاً به عهده خوكها، كه عموما بعنوان حیواناتی باهوشتر ازدیگران شناخته شده بودند افتاد. مشخص تر ازهمه خوکها دو خوك نر جوان به نامهای سنوبال و ناپلئون بودند كه اقاي جونز انها را برای فروش پرورش میداد. ناپلئون هيكلي بزرگ و ظاهری سبع داشت و تنها خوک برکشایری توی مزرعه بود،چندان حرّاف نبود ولی به اینکه حرفش را به کرسی می نشاند شهرت داشت. سنوبال خوك شرورتری از ناپلئون بود، در حرف زدن سریعتر و خلاق تربود ولی فکر نمی شد که همان عمق شخصیت را داشته باشد. بقيه خوكهاي مزرعه خوكهاي پرواري بودند و معروفترين آنها خوكي بود كوچك وچاق به نام سكوئيلر كه گونه هايي گرد و چشماني براق، تیز در حرکت و با صدایی جیغجیغی بود، ناطق زبردستي بود و وقتي درباره مسئله مشكلي بحث ميكرد، عادت داشت از سويي به سويي پا به پا کند و دمش را با سرعت تكان دهد كه قانع کننده بنظر می رسید. بقیه میگفتند که سكوئيلر میتواند سياه را سفيد کند.
اين سه خوک، تعليمات ميجر را به صورت يك نظام فكري بسط داده بودند و بر آن نام حيوانگري گذاشته بودند. چندین شب در هفته پس از خوابيدن جونز، در طويله جلسات سري داشتند و اصول حيوانگري را براي ساير حيوانات گسترش ميدادند. در ابتدا با حماقت و بیعلاقگی حيوانات روبرو بودند. بعضي دم از وظيفه وفاداري نسبت به جونز كه او را "ارباب" خطاب ميكردند ميزدند و يا مطالبي پيش پاافتاده اي از قبيل " جونز به ما علوفه ميدهد و اگر نباشد همه از گرسنگي تلف ميشويم." را مطرح میکردند و برخي ديگر سوالاتي از قبيل "به ما چه كه پس از مرگ ما چه اتفاق خواهد افتاد ؟" و يا "اگرقرار است انقلاب به هر حال اتفاق بیفتد چه فرق میکند که ما برای آن کار کنیم یا نکنیم" را می پرسیدند. خوکها برای فهماندن اینکه این مخالف روح حیوان گرایی میباشد مشکلات زیادی داشتند. احمقانه ترین سوال را مالی ، اسب سفید، مطرح میکرد. اولین سوال مالی این بود" آیا پس از شورش باز هم قند خواهد بود؟ “
سنوبال خيلي محكم گفت:" نه. در اين مزرعه وسيله ساختن شکر نداريم. به علاوه نیازی به قند نخواهد بود، جو و يونجه هر قدر بخواهي خواهد بود."
مالي پرسيد: "آيا من اجازه خواهم داشت باز هم روبان روی یالم بپوشم؟"
سنوبال جواب داد " رفيق اين روباني كه تو اینهمه به آن علاقمندي ، نشان بردگي است. نمیتوانی بفهمی كه ارزش آزادي بيش از روبان است ؟"
مالي قبول كرد ولي پيدا بود كه متقاعد نشده است..
خوكها مشکلات سخت تری برای مقابله با دروغهايی که موزز، زاغ اهلي، پخش میکرد داشتند. موزز مرغ خانگی مورد علاقه آقای جونز،یک جاسوس و خبر چین ولی حراف زیرکی هم بود. ادعا میکرد كه از وجود سرزمين مرموزی بنام کوه نبات اطلاع دارد که حیوانات پس از مرگ به آنجا میروند و در جایی توی آسمان کمی دور تر از ابر هاست. موزز میگفت در کوه نبات هفت روز هفته یکشنبه و شبدر در تمام فصول وجود دارد، وحبه قند و دانه کتان روی پرچین میروید. حیوانات از موزز نفرت داشتند چون قصه میگفت و کاری نمی کرد. بعضی حیوانات به وجود کوه نبات اعتقاد داشتند و خوک ها باید سخت تلاش میکردند تا آنها را قانع کنند که چنین جایی وجود ندارد.
با وفا ترین مريد خوكها باكسر و كلاور، دو اسب ارابه ای، بودند. براي اين دو فکر کردن به غیر از خود کار سختی بود اما وقتی خوکها را بعنوان معلم خود پذیرفتند همه چیزی که آنها میگفتند قبول میکردند و با بحثی ساده آن را به دیگر حیوانات منتقل میکردند. در حاضر شدن در جلسات سری در طویله پایدار بودند و خواندن آواز "حیوانات انگلیس" را که جلسات همیشه با آن بپایان میرسید رهبری میکردند.
معلوم شد که شورش خيلي زودتر وآسان تر از آنچه همه انتظار داشتند به دست آمده است. در سالهای قبل آقاي جونز ارباب سختگیری ولي مزرعه داری با کفایت بود اما اخیرا با روزهای بدي مواجه شده بود. پس از اینکه در دعوایی پول از دست داده بود مأیوس شده و به نوشیدن بیش از آنکه برایش خوب باشد روی آورده بود. تمام روز در آشپزخانه روی صندلی ویند سور خود روزنامه میخواند و مشروب مینوشید و گهگاهی تکه نانی آغشته در آبجو را به موزز میداد. مردانش بیکار و نادرست بودند، مزرعه پر از علف هرز بود؛ ساختمانها به بام جدید نیاز داشتند، پرچین ها فراموش شده بودند و حیوانات کسری غذا داشتند.
ماه ژوئن رسيد و يونجه تقريبا آماده چیدن بود. در یک شب نيمه تابستان كه روز شنبه بود آقاي جونز به ولينگدن رفت و آنجا درمیکده شيرسرخ چنان مست شد كه تا ظهر يكشنبه بازنگشت. كارگرها صبح زود گاوها را دوشيدند و بعد بدون اهمیت دادن به غذا دادن حیوانات برای شکار خرگوش بیرون رفتند.آقاي جونز پس از مراجعت بلافاصله روي نيمكت اتاق پذيرايي با يك نسخه از روزنامه اخبار جهان روي صورتش خوابید. بنابراين حيوانات تا شب بی غذا مانده بودند. بالاخره طاقتشان طاق شد.يكي از گاوها درب انبار آذوقه را با شاخش شكست و حيوانات جملگي مشغول خوردن شدند . درست در همین موقع جونز بیدار شد و يك لحظه بعد او و چهار كارگرش شلاق به دست وارد انبار شدند وبه هر طرفی شلاق
می زدند. اين ديگر فوق طاقت حيوانات گرسنه بود. با آنكه از قبل نقشه اي نكشيده بودند همه با هم برسر دشمنان ظالم ريختند، جونز و كسانش ناگهان از اطراف در معرض شاخ ولگد قرار گرفتند. شرایط خارج از کنترل آنها بود. هرگز چنين رفتاري از حيوانات نديده بودند و اين قيام ناگهاني از ناحيه موجوداتي كه هر وقت هر چه خواسته بودند با آنها كرده بودند چنان آنها را ترساند که هوش از سر آنها رفت. پس از يكي دو لحظه از دفاع منصرف شدند و فرار را بر قرار ترجيح دادند.دقيقه اي بعد هر پنج نفر آنها در جاده ارابه رو، كه به جاده اصلي منتهي ميشد با سرعت تمام ميدويدند و حيوانات پیروزمندانه آنها را دنبال ميكردند.
خانم جونز از پنجره بیرون را نگاه کرد و دید چه اتفاقی می افتد، با عجله چند تکه مورد نیازش را با عجله توی کیسه ای از فرش ریخت و از دری دیگر از مزرعه گریخت. موزز هم از شاخه درختي كه بر آن نشسته بود بلند شد و غارغاركنان به دنبال اوبال زد. در این هنگام حيوانات، جونز و مردانش را قبل از اینکه بدانند چه شده است به جاده رانده و دروازه پنج ستونی را با صدایی بلند بستند. بدين طريق تقريبا شورش با موفقیت انجام شده بود . جونز تبعيد و مزرعه مانر مال آنها بود .
چند دقیقه اول حيوانات بسختی میتوانستند اقبال نیک خود را باور کنند. اولين کارشان تاختن گروهی به اطراف مزرعه بود تا اطمینان داشته باشند بشری جایی پنهان نشده باشد. سپس به ساختمان مزرعه هجوم آوردند تا آخرین اثر حکمرانی منفور جونز را بزدایند.درب يراقخانه را كه در انتهاي طويله بود شکستند و دهنه ها، حلقه هاي بيني ،زنجيرهاي سگ وچاقوهاي بی رحم كه جونز بوسيله آنها خوكها و بره ها را اخته ميكرد همه را توی چاه ریختند. افسارها، دهنه ها، چشم بند ها، پوزه بند های شرم آور را روی آتشی از آشغال ها که در حیاط روشن بود ریختند. همینطور شلاق ها را. با دیدن شلاق ها که به اتش کشیده شده بودند حیوانات به جست و خیز پرداختند. سنوبال هم روبان هایی که یال و دم اسب ها را روزهای مخصوص بازار زینت میدادند روی آتش انداخت .
او گفت روبان را باید مثل لباس فرض کرد که نشانه انسانها ست. همه حیوانات باید لخت باشند.
وقتی باکستر این را شنید كلاه حصيريش را كه در تابستان می پوشید تا مگس ها را از گوشش دور کند آورد و با بقیه به آتش انداخت.
درزمانی کوتاه حيوانات هر چيزي که آقای جونز را بیادشان میآورد ویران کرده بودند. بعد ناپلئون آنها را به طويله راهنمایی کرد و به هر يك دو جيره ذرت و به هر سگ دو بيسكويت داد. سپس حيوانات سرود حيوانات انگليس را هفت بار ازاول تا آخر پشت سر هم خواندند و پس ازآن براي شب آرام شدند و خوابيدند، خوابي كه هر گز مثل آن نرفته بودند.
اما همگي مثل همیشه سحر برخاستند و ناگهان اتفاق پرشكوه شب پيشين يادشان آمد وبا هم روبه چراگاه دويدند. كمي پايين تر از چراگاه تپه ای بود كه تقريبا تمام مزرعه از آن دیده میشد. حيوانات به بالاي آن شتافتند و از آنجا در روشنايي صبحگاهي اطراف را نگریستند. بله ،همه مال آنها بود، هر چه میتوانستند ببینند مال آنها بود. در شادی از این فکر دور خود میجستند و با هیجان خود را در هوا پرت میکردند. روی شبنم ها میغلتیدند، لقمه هایی از علف شیرین تابستانی را میکندند، و تکه های زمین سیاه را لگد میکردند و بوی قوی آن را می بوئیدند. سپس برای بازرسی تمام مزرعه دوری زدند و با تحسين بی زبانی زمين شخم ، يونجه زار، ،باغ ميوه، استخر و درخت کاری را بررسی کردند. مثل این بود که هر گز اینها را ندیده اند و هم اکنون بسختی باورشان میشد که همه مال آنها بود.
بعد همگي به سوي ساختمان مزرعه به صف شدند و بیرون درب ساختمان مزرعه ساكت ايستادند. اين هم مال آنها بود ولي ميترسيدند داخل شوند. پس از یک لحظه سنوبال و ناپلئون در را به زور شانه خود باز کردند وحيوانات يكي يكي پشت سر هم وارد ساختمان شدند وبا نهایت دقت از ترس اینکه چیزی را بهم بزنند راه میرفتند. نک پا از اطاقی به اطاق دیگر می رفتند و میترسیدند بلند تر از نجوا حرف بزنند و با نوعی از ابهت به تجملی باورنکردنی، به تختخواب با تشکهای پر، آینه ها، مبل با موی اسب، فرش براسل، عکس ملکه ویکتوریا روی طاقچۀ اطاق پذیرایی خیره شده بودند. درست موقعیکه از پله ها پایین میآمدند فهمیدند که مالی در یکی از بهترین اطاق خوابها عقب افتاده است. او تکه ای از روبان آبی را از روی میز توالت خانم جونز بر داشته وآن را روی سینه اش نگه داشته و بطور احمقانه ای خود را در آینه تحسین میکند. دیگران او را سرزنش کردند و از اطاق بیرون رفتند. مقداری گوشت خوک که در آشپزخانه آویزان بود برای دفن کردن بیرون برده شد و بشکه آب جو در آبدار خانه با لگدی با سم بآکسر سوراخ شد، غیر از این هیچ چیز دیگری در خانه دست نخورد. در همانجا متّفقاً تصمیم گرفته شد که خانه مزرعه بعنوان موزه حفظ شود. همه قبول کردند که هیچ حیوانی نباید هر گز آنجا زندگی کند.
حیوانات صبحانه خوردند و سپس سنوبال و ناپلؤن باز آنها را دو باره برای جمع شدن فرا خواندند.
سنوبال گفت: " رفقا، ساعت شش و نيم است و روزي طولاني در پيش داريم. امروز خرمن کردن يونجه را شروع میکنیم.ولي موضوع ديگري است که باید اول به آن رسیدگی شود."
خوكها اکنون فاش ساختند كه ظرف سه ماه گذشته، از روي كتاب قدیمی بجه های جونز كه در زبالداني انداخته شده بود خواندن و نوشتن آموخته اند. ناپلئون فرستاد تا سطل رنگ سياه و سفيد را بياورند و حيوانات را به طرف دروازه پنج میله ای كه به جاده اصلی ختم میشد برد. سپس سنوبال ( همیشه سنوبال در نوشتن بهترین بود) برس را بین دو سم پاچه اش گرفت و روی کلمات مزرعه مانر روی بالا ترین میله را رنگ کرد و بجای آن کلمات مزرعه حیوانات را نوشت و از این به بعد قرار شد این اسم مزرعه باشد بعد آنها به ساختمان مزرعه بازگشتند و سنوبال و ناپلئون به دنبال نردباني فرستادند تا روی آخرین دیوار طویله قرار گیرد. آنها توضیح دادند که در نتيجه مطالعه سه ماهه خوکها موفق شده اند اصول حیوان گری را به هفت فرمان خلاصه کنند. اين هفت فرمان را بر ديوار خواهند نوشت این هفت فرمان قانون تغییر ناپذیری خواهد بود كه حيوانات مزرعه باید برای همیشه از آن پیروی کنند. سنوبال با كمي سختی( چون برای یک خوی تعادل روی نردبان چندان آسان نیست) بالا رفت و شروع به كار كرد، در حاليكه سكوئيلر چند پله پايين تر قوطي رنگ را در دست گرفته بود هفت فرمان روي دیوار قيراندود با حروف سفيد درشت كه از فاصله سی متری خوانده ميشد، نوشته شد به اين ترتيب:
هفت فرمان
١- هر چه دو پاست دشمن است.
٢- هر چه چهار پاست يا بال دارد، دوست است.
٣- هيچ حيواني لباس نميپوشد.
٤- هيچ حيواني بر تخت نميخوابد.
٥- هيچ حيواني الكل نمينوشد.
٦- هيچ حيواني حيوان كشي نميكند.
٧- همه حيوانات برابرند.
خيلي تمیز نوشته شده بود، و جز اينكه "دوست" "دوتس" نوشته شده بود و يكي از "س"ها وارونه بود هجی بقيه درست بود سنوبال همه را براي استفاده سايرين با صداي بلندخواند. همه حيوانات با حركت سر موافقت كامل خود را ابراز داشتند و زيركها فورا شروع به از بر كردن فرامين شدند.
سنوبال قلم مو را پرت كرد و فرياد كشيد : "و حالا رفقا، بسوي يونجه زار، بیایید قول شرف دهیم که یونجه را سریعتر از جونز و افرادش بچینیم" .
اما در اين موقع سه ماده گاو كه مدتي بود ناراحت بنظر میرسیدند با صداي بلند شروع به ماق كشيدن كردند. بيست و چهار ساعت بود كه دوشيده نشده بودند وپستان هایشان تقریبا داشت میترکید. خوكها پس از كمي فكر به دنبال سطل فرستادند و نسبتا با موفقیت گاوها را دوشيدند چون پاچه هایشان برای این کار مناسب بود. بزودی پنج سطل شير كف دارو چرب آماده بود که بعضی خوک ها با علاقه قابل ملاحظه ای به آن نگاه میکردند.
يكي پرسید "اين همه شیر چه خواهد شد؟
يكي از مرغها گفت: "جونز گاهي مقداري از آن را باخمیر ما قاطي ميكرد."
ناپلئون که خود را جلوی سطل ها قرار داده بود گفت: "رفقا، به سطل ها کاری نداشته باشید. به آن رسیدگی خواهد شد. خرمن مهمتر است. رفیق سنوبال جلو دار خواهد بود . من چند دقیقه دیگر دنبال شما خواهم آمد. یونجه منتظر است."
بدين ترتيب حيوانات براي برداشت به يونجه زار رفتند و چون شب برگشتند متوجه شدند شير ناپدید شده است.
فصل سوم
چه زحمتی کشیدند و چه عرقي ريختند تا يونجه را انبار كنند اما کوش شان پاداش داشت، چون برداشت خرمن پیروزی ای بیش از امید آنها بود.
كار گاهي دشوار بود،زيرا ابزار كار براي دست بشر طرح شده بود نه حیوان ، و استفاده از ابزاربه ایستادن روپاهای عقب نیاز داشت و این مشکل بزرگی بود. اما خوكها آنقدر با هوش بودند که میتوانستند برای هر مشکلی چاره اي پیدا کنند..اسبها با هر وجب زمین آشنا بودند و در واقع کار درو وخیش زدن را بمراتب از جونز و مردانش بهتر می فهمیدند. در اصل خوک ها کار نمی کردند اما دیگران را راهنمایی و سرپرستی میکردند. با دانش برتر شان طبیعی بود که رهبری را برعهده گیرند. باکسر و کلاور خودشان خود را به داس یا خیش می بستند(ا لبته اين روزها ديگر نیازی به دهنه و افسار نبود) و دورا دور زمین قدمهاي سنگين برميداشتند، و خوكي به دنبال آنان قدم میزد و بنا به مورد« هین رفیق»
یا « هش رفیق » ميگفت. همه حيوانات حتي ضعيفترين در برگرداندن يونجه و جمع آوري آن سهيم بودند.حتي اردكها و مرغها تمام روز زير آفتاب زحمت میكشيدند و خردهه هاي يونجه را با منقار حمل میکردند.بالاخره كار خرمن دو روز زودتر از مدتي كه معمولاجونز و مردان ش انجام میدادند تمام شد. علاوه بر این خرمن بزرگترین خرمنی بود که تا بحال دیده بودند.هيچی تلف نشده. بود، مرغها و اردكها با چشمان تيزشان آخرين ساقه هاي كوچك را هم جمع كرده بودند و درتمام مزرعه هيچ حيواني نبود كه باندازه لقمه ای از محصول دزديده باشد.
سراسر تابستان كار مزرعه چون ساعت، منظم پيش ميرفت.حيوانات خوشحال بودند چون هرگز تصورش را هم نكرده بودند. هر لقمه خوراك به آنان لذتي شدید
ميداد چون اين واقعا غذا خود آنها بود و به دست خود براي خود تهيه كرده بودند نه غذايي كه اربابی خسيس چون جیره داده باشد. با رفتن انسانهاي بي ارزش و انگل مانند غذاي بيشتر برای همه بود با اينكه در كار تجربه ای نداشتند ولی فراغت بيشتري هم داشتند. با مشکلات فراواني رو برو شدند، مثلا در آخر سال پس از جمع آوري ذرت ناگزير بودند خوشه ها را به سبك قديم لگد كنند و كاه را با فوت كردن جدا کنند،چون مزرعه ماشين خرمن كوب نداشت اما خوكان با درايت و باكسر با زور بازو هميشه كار را پيش ميبردند. باكسر مورد تحسين همه بود.حتي زمان جونز هم پركار بود ولي حال بنظر می رسیدا بيشتراز سه اسب کار می کند. روزهایی بود که ظاهرا تمام کار مزرعه روی شانه های قوی اوبود. از صبح تا شب او بود كه هل میداد یا میکشید و همیشه در جایی یود که کار سخترین بود. .با جوجه خروسی قرار گذاشته بود كه او را صبحها نيم ساعت قبل از سايرين بيدار كند و قبل از شروع کار روزانه هرجا كه كار بیشتری نیاز بود داوطلب میشد. جوابش به هر مشکلی یا عقب افتادگی اين بود "من بيشتر كار خواهم كرد" و اين را شعار خود كرده بود.
هر كس به تناسب ظرفيت خود كار ميكرد.مثلا مرغها و اردكها در موقع خرمن برداري در حدود پنج پیمانه غله پخش شده را جمع آوري كردند. نه كسي دزدي ميكرد و نه كسي از جيره اش شكايتي داشت. دعوا، گازگرفتن و حسادت كه ویژگی زندگي روزهای گذشته بود تقریبا نا پدید شده بود. هيچ کس يا تقريباهيچ کس شانه از زير بار كار خالي نميكرد. درست است که مالي صبحها در برخاستن تنبل بود و كار را زود تر به بهانه اینکه ریگی توی سمش رفته ترک می کرد. و رفتار گربه هم طوری عجیب بود. بزودی معلوم شد که هر وقت کاری برای انجام دادن بود گربه پیدا نمی شد، و برای ساعتهای طولانی نا پدید میشد و بعدا سر غذا یا عصر که کار تمام شده بود مثل اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده پیداش میشد. اما هميشه چنان بهانه هاي عالي داشت و چنان با مهربانی خُرخُر ميكرد كه شک به نیت پاکش غیر ممکن بود. بعد از شورش بنجامين ،الاغ پير ، کمترین تغییری نكرده بود.كارش را با همان لجاجت كُند در دوران جونز انجام ميداد، نه از زير بار كار شانه خالي ميكرد و نه كاري را داوطلبانه انجام ميداد.هيچگاه درباره شورش و نتايج آن اظهار نظری نميكرد و وقتي از او ميپرسيدند:آیا حالا که جونز رفته است خوشحالترنیست فقط میگفت:خرها عمر دراز دارند.هيچكدام از شما تا حال خر مرده نديده ايد. و ديگران ناچار به این جواب مرموز راضی میشدند.
يكشنبه ها كاری نبود. صبحانه یک ساعت ديرتر از معمول بودو پس از صبحانه مراسمی بود که بدون قصور هر هفته انجام میشد.اول برافراشتن پرچم بود. سنوبال در يراقخانه روميزي كهنه سبزي ازخانم جونز را پيدا كرده بود و رويش یک سم وشاخ با رنگ سفيد نقاشي كرده بود و اين پرچم يكشنبه صبح ها در حياط مزرعه برافراشته ميشد .سنوبال ميگفتت: رنگ پرچم سبز است براي اينكه نشانه مزارع سر سبز انگلستان باشد و سم و شاخ علامت جمهوري آينده حيوانات است كه پس از سرنگونی انسانها بر پا خواهد شد. پس از برافراشتن پرچم همه حيوانات در طويله براي جلسه عمومي كه به آن ميتينگ ميگفتند جمع ميشدند.در آن مجمع كار هفته آينده برنامه ریزی ميشد و تصميمات برای بحث پیشنهاد می گردید. هميشه خوكها تصميم ميگرفتند ، ساير حيوانات یاد گرفته بودند چطور رأی بدهند ولی هر گز نمیتوانستند به تصمیمی از خودخودشان فکر کنند. سنوبال و ناپلئون بمراتب در بحث از همه فعالتر بودند. اين موضوع فهمیده شده بود که این دو هر گز با هم توافق ندارند و اگر یکی از آنها پیشنهادی می داد می شد روی مخالفت دیگری حساب کرد و حتی اگر تصمیمی گرفته میشد، چیزی که خود بخود کسی به آن اعتراض نمیکرد، ،مثل تعیین قطعه زمين كوچكي پشت باغ ميوه براي استراخت حيواناتی که از مرحله کار کردن گذشته بودند بحثي طوفان سا در مورد سن درست برای بازنشستگی هر گروهی از حیوانات شروع میشد. ميتينگ ها همیشه با خواندن سرود «حیوانات انگلیس» پایان می یافت و بعد از ظهر را به تفریح می پرداختند.
خوكها يراقخانه رابرای مركز فرماندهي انتخاب کرده بودند. شبها در آنجا از روي كتابهايي كه ازخانه مزرعه آورده بودند،آهنگري، نجاري و سايرهنر های ضروري را ياد ميگرفتند.سنوبال خود رابا سازماندهی حیوانات به آنچه او کمیته های حیوانی نام نهاده بود سر گرم میکرد. او در این کار خستگی ناپذیر بود. براي مرغها كميته توليد تخم مرغ، براي گاوان اتحاديه دم تمیزان، کمیته باز آموزی رفقای وحشی( هدف اهلی کردن موش ها و خرگوش ها بود)، کمیته جنبش پشم سفیدتر برای گوسفندان و تعداد زیادی کمیته دیگر باضافه کلاسهای خواندن و نوشتن ترتیب داد. به طور كلي اين طرحها با شكست روبروشد. برای مثال، تلاش برای اهلی کردن موجودات وحشی تقریبا از همان اول شکست خورد. آنها مثل سابق به رفتار خود ادامه دادند و زمانیکه با آنها بطور سخاوتمندانه رفتار میشد از آن سوء استفاده می کردند. گربه به کمیته بازآموزی ملحق شد و چند روزی بسیار فعال بود. یک روز دیده شد که گربه روی بام نشسته و با چند گنجشک که دور از دسترس او بودند حرف میزند. به آنها میگفت که حالا تمام حیوانات رفیق هستند و هر گنجشکی اگر بخواهد میتواند بیاید و روی پنجه او دراز کشد ولی گنجشکها فاصله خود را حفظ کردند.
اما كلاسهاي خواندن و نوشتن موفقيت زيادي داشت .در پاييزتقريبا همه حيوانا ت مزرعه تا اندازه ای با سواد بودند. خوكها خواندن و نوشتن را کاملا يادگرفته بودند.سگها خواندن را نسبتا خوب یاد گرفته بودند ولي علاقه ای به چیزی غیر از هفت فرمان نداشتند.موريل ،بزسفيد، میتوانست از سگها بهتر بخواند، و گاهی اوقات عصر ها از روی تکه روزنامه هایی که از تل اشغال گیر آورده بود برای دیگران میخواند. بنجامین میتوانست بخوبی هر خوکی بخواند ولی هیچگاه این توانایی را بکار نبرد. او میگفت تا آنجایی که او میدانست چیزی که ارزش خواندن باشد وجود ندارد.كلاور تمام حروف الفبا را یاد گرفته بودولی نمی توانست کلمه ای سر هم کند. باکسر جلو تر از حرف ت نرفت. با سمش روی خاک حروف الف، ب،پ و ت را می کشید و بعد بی حرکت می ایستاد، گوشهایش را به عقب میبرد و گاهی زلفش را حرکت میداد و حروف را مینگریست و با تمام نیرو سعی می کرد بیاد آورد که حرف بعد چیست و هرگز موفق نمیشد..چند بار ج چ ح خ را هم ياد گرفت ولي موقعی که آنها را یاد گرفته بود همیشه متوجه میشد که الف، ب پ ، وت یادش رفته است. بالاخره تصمیم گرفت که به چهار حرف اول راضی باشد، و عادت داشت هر روز یک یا دو بار آنها را بنویسد تا در خاطره اش تازه باقی بماند. مالي از یاد گرفتن جز چهارحرف اسم خودش از فراگرفتن سايرحروف سر باز زد.اين حروف رابا چیله ميساخت وبا يكي دو گُل آنرا تزیین میکرد و دور آنها تحسین کنان راه میرفت.
هیچکدام ازحيوانات مزرعه از حرف الف جلوتر نرفتند. معلوم شد كه حيوانات كودن،مانند گوسفندان،مرغان و اردكها قادر نبودند هفت فرمان را از بر کنند.پس از مدتي فكرسنوبال اعلام کرد كه هفت فرمان راميتوان به یک گفته خلاصه کرد، و آن: "چهار پا خوب، دو پا بد.". او گفت این شعار اصل ضروری حیوان گری را شامل میشود.هر كس آن را کاملا دریابد از نفوذ انسان در امان خواهد بود. در ابتدا پرندگان اعتراض کردند چون بنظر آنها پرنگان دو پا دارند. اما سنوبال به آنها ثابت کرد که چنین نیست.
او گفت: "رفقا، بال پرنده عضو جلو بردن است و نه عضو دغل کاری، بنابراین باید مانند پا حساب شود. نشانه ویژه انسان دست است، عنصری که تمام شیطنت ش را با آن انجام میدهد."
پرندگان كلمات طولانی سنوبال را نفهمیدند ولي توضيحاتش را پذيرفتند و همه حیوانات متواضع تر برای از بر کردن شعار جدید شروع بکار کردند. چهار پا خوب، دو پا بد روی دیوار آخر طویله با حروف درشت تر بالای هفت فرمان نوشته شد.وقتی آنرا از بر کردند ، گوسفندها چنان به آن علاقمند شدند كه اغلب هنگام استراحت در مزرعه همه "چهار پا خوب، دو پا بد" را بع بع کنان شروع می کردند، و ساعتها بدون هرگز خسته شدن آن را ادامه میدادند.
ناپلئون به كميته هاي سنوبال علاقه ای نداشت و ميگفت تربيت جوانان مهمتر از هر كاري است تا براي آنهایی که قبلا بزرگ شده اند ميكنيم. اتفاقا كمي پس از برداشت خرمن جسي وبلوبل رويهم نه توله قوي زائيدند.ناپلئون توله ها را به مجردي كه از شيرگرفته شدند از مادرهایشان گرفت و گفت شخصا مسؤل تربيتشان ميشود.آنها را به بالاخانه اي كه فقط به وسيله نردبان به يراقخانه راه داشت برد و آنها را در چنان انزوايي نگاه داشت كه سايرين به زودی وجودشان را فراموش كردند.
معماي اینکه شيرکجا رفته بود به زودي حل شد:هر روز با خمیرخوكها مخلوط ميشد. سيبهاي زودرس در حال رسیدن بودند وعلف های باغ ميوه از سيبهاي باد زده پوشيده شده بود. حیوانات فرض کرده بودند كه سيب ها بين همه و به تساوي تقسيم ميشود ولي یک روز دستور صادر شد كه سيب های جمع آوري شده به یراق خانه برای استفاده خوک ها آورده شوند.بعضی حیوانات از این بابت غُر غُر کردند ولی بیفایده بود. تمام خوک ها، حتی سنوبال و ناپلئون،در اين امر توافق نظر كامل داشتند وسكوئيلر مامور شد كه توضيحات لازم را به سايرين بدهد.
اوبه صداي بلند گفت: "رفقا، امیدوارم شما تصور نکرده باشید که ما این کار را بخاطر خودپسندی و امتیاز کرده ایم. بسیاری از ما از شیر و سیب خوش مان نمی آید. من خودم آنها را دوست ندارم. تنها هدف ما از گرفتن اینها حفظ سلامت مان می باشد. شیر و سیب ( رفقا، علم این را ثابت کرده) دارای موادی هستند که برای سلامت خوک لازم است. خوک ها کارگران فکری هستند. مدیریت و سازمان تمام این مزرعه به ما بستگی دارد. روز و شب ما مواظب سلامت شما هستیم. بخاطر شماست که ما شیر مینوشیم و این سیب ها را می خوریم. هيچ ميدانيد اگر ما به وظايفمان عمل نكنيم چه خواهد شد؟جونز برميگردد! بله،جونز برميگردد! "و در حاليكه از طرفی به طرف دیگر می جهید و دمش را ميجنباند با لحني تقريبا ملتسمانه بلند می گفت :" بطور حتم کسی بین شما نیست که بخواهد جونز برکردد؟"
اگر تنها يك موضوع كه هيچ حيواني در آن ترديد نداشت این بود که آنها نمی خواستند جونز برگردد.وقتي كه مطالب به اين شكل عرضه شد حرفی برای گفتن نداشتند.اهميت سالم نگه داشتن خوكها کاملا روشن بود،بنابراين بدون چون و چرا موافقت شد كه
شير و سيب هاي باد زده (وهمچنين سيب ها پس از رسيدن) فقط مال خوک ها باشد.
فصل چهارم
تا اواخر تابستان اخبارآنچه در مزرعه حیوانات اتفاق افتاده بود درنصف حومه پخش شده بود. همه روزه سنوبال و ناپلئون دسته دسته كبوتران را به مزارع مجاورمی فرستادند تا با حیوانات همسایه در آمیزند و داستان شورش را برای آنها نقل کنند و آهنگ سرود حیوانات انگلیس را به آنها بیاموزند.
بیشتر این زمان راآقاي جونز درمیکده شير سرخ در میلینتون گذرانده و براي هر كس كه گوش میداد از ظلم وحشتناکی که توسط یک مشت حیوان بی ارزش که او را از زمینش بیرون رانده بودند شکوه میکرد. ساير زارعين در اصل با او همدردي ميكردند ولي در ابتدا چندان كمكی به او نكردند. توی دلشان هر يك از آنان پنهاني به اين فكر بود که چطورمیتوانست بد بختی جونز را به سود خود تغییر دهد. از روی خوش شانسی بود که صاحبان مزرعه های همسایه مزرعه حیوانات با هم اختلاف داشتند. یکی از این مزرعه ها فاکس وودآنان نامیده میشد که مزرعه ای فراموش شده و کهنه ، بیش از حد جنگلی ، با زمینی بی رمق ، پرچین ها در شرایطی زشت بود. صاحب آن، آقای پیلکینگتن، آقایی راحت طلب بود که اکثر وقتش را بنا به فصل به ماهی گیری یا شکار می گزارند.. مزرعه ديگر بنام پينجفيلد كوچكتر بودوبهترنگهداري شده بود، مالكش آقاي فردريك ، مردی خشن و موزی ،که اکثر اوقات در گیر دعاوی و با شهرتی برای معامله ای سودمند بود. اين دوآنقدر از یکدیگر بدشان میامد که رسیدن به یک توافق حتی در دفاع از منافع خود دشوار بود.
با وجود اين هر دوي آنها از شورش مزرعه حيوانات هراسان بودند و نگران بودند تا نگذارند حيوانات مزرعه خودشان چيز زيادي از آن درك كنند. در ابتدا، به این فکر که حیوانات میتوانستند خودشان مزرعه ای را اداره کنند به خنده مسخره آمیز تظاهر کردند. می گفتند همه چیز ظرف دو هفته بپایان میرسد. آنها شایع کردند که حیوانات مزرعه مانر ( اصرار داشتند آن را مزرعه مانر نامند و ذکر نام مزرعه حیوانات را تحمل نمیکردند) همیشه در حال جنگ بین خود بودند و بسرعت رو به مرگ میرفتند. وقتي زمانی گذشت و حيوانات همان طور که دیده میشد از گرسنگي نمردند فردريك و پيلكينگتن تغییر ساز دادند و از فجایعی که در مزرعه حیوانات اتفاق میافتاد شروع به حرف زدن کردند. شايع كردند كه آنجا حيوانات يكديگر را ميخورند و همديگر را با نعل داغ شكنجه ميكنند واز ماده هايشان بطور اشتراکی استفاده میکنند. فردريك و پيلكينگتن ميكفتند اينها همه شورش علیه قوانین طبیعت است.
ولي کسی این داستانها را کاملا باور نمیکرد. جریان قصه مزرعه عجيبي که انسانها از آن بیرون رانده شده و حیوانات خودشان کارهای خود را مدیریت میکردند به اشکال تحریف شده و مبهم ادامه داشت و در تمام سال موجی از شورش در تمام مناطق دهات ادامه یافت. گاوهای نر که همیشه رام بودند يك مرتبه وحشی شدند، گوسفندها پرچينها رامی شكستند و شبدرها را می بلعیدند، ماده گاوها با لگد سطلهاي شير را واژگون میكردند و اسبهاي شكاري از پرش از روي موانع سربازمی زدند و سواركاران را به آن طرف مانع میپراندند.بالاتر از همه آهنگ و حتي كلمات سرود "حيوانات انگليس" همه جا شناخته شده و با سرعتی شگفت آور پخش شده بود. هنگام شنیدن آهنگ انسانها نمی توانستند خشم خود را فرو خورندهر چند وانمود میکردند صرفا مسخره است .ميگفتند نمی توانند بفهمند چطور ممكن است حتي حیوانات حاضر شوند چنين آشغال پستی را بخوانند. حيواني را كه در حال خواندن سرود دستگير ميكردند در جا فلک میکردند. معذلك آوازغیر قابل جلوگیری بود. طُرقه ها روي پرچينها مينواختند و كبوترها روی درخت نارون بغ بغومی کردند. آهنگ در صداي چكش
آهنگري و طنين زنگ كليسا نيز نفوذ كرده بود و وقتي آدمها آن را ميشنيدند در خفا برخود ميلرزيدند زيرا پیامبری آينده شوم خود را در آن می شنیدند.
اوايل اكتبر وقتي كه ذرت درو و دسته بندی و مقداری از آن جدا شده بود دسته اي از كبوتردر هوا چرخي زدند و با هيجانی دیوانه وار در حیاط مزرعه حیوانات فرود آمدند.
جونز و تمام آدمهايش به علاوه شش نفر از مزرعه فاكسوود و پينج
English to Persian (Farsi): The Story of Gandhi General field: Art/Literary Detailed field: Poetry & Literature
Source text - English The Story of Gandhi by Tania Zinkin
Text not available. A record of its existence in Iranian National Library has been sent to you.
Translation - Persian (Farsi) داستان گاندی، نویسنده نانیا زینکین
English to Persian (Farsi): Dialogue in Hell between Machiavelli and Montesquieu General field: Social Sciences Detailed field: Government / Politics
Source text - English Dialogue in Hell between Machiavelli and Montesquieu by Maurice Joly
Text cannot be copied.
Translation - Persian (Farsi)
گفتگو در جهنم بین ماکیاولی و منتسکیو
نوشته : موریس جولی
" بزودی آرامشی را مشاهده خواهیم کرد که در آن همه علیه قدرتی که قانون را نقض کرد متحد خواهند شد."
" زمانیکه سیلا میخواست آزادی را به رم پس دهد، رم دیگر نمی توانست آن را پس گیرد."
منتسکیو، روح قوانین.
مقدمه ای ساده
این کتاب خصوصیاتی دارد که به همه دولتها مربوط می شود ولی یک ویژگی خاص آن مشخص کردن یک نظام خاص سیاسی است که روشهای آن برای یک روز هم از تاریخ شوم و بس دور افتتاح ش تغییر نداده است. این کتاب یک هجو نامه و جزوه تبلیغاتی نیست. شعور کنترل شده مردم امروزی اجازه قبول حقایق خشن سیاست معاصر را نمیدهد. عمر غیر طبیعی برخی از پیروزی ها حتی باعث فساد خود درستی شده است ولی وجدان عمومی هنوز زنده است و سر نوشت روزی خود را علیه طرف مخالف آن درگیر خواهد کرد.
وقتی که حرکت برخی وقایع و اصول را خارج از چهار چوب معولیشان می بینیم قضاوت در باره آنها بهتر است، تغییر دیدگاه گاهی موجب وحشت دید می شود. در این کتاب همه چیز به صورت یک داستان است و از قبل نمایاندن کلید بیهوده است. اگر این کتاب پیامی دارد خواننده باید آن را درک کند و نه اینکه چنین پیامی به او داده شود. علاوه بر این، در ضمن خواندن خواننده با سرگرمی های جالبی نیز روبرو خواهد شد. مانند دیگر نوشته هایی که بیهوده نیستند، لازم است آهسته خوانده شود. کسی نخواهد پرسید نویسنده این خطوط چه کسی است، بلکه تا حدودی کاری غیر شخصی و پاسخ به وجدان است، همه به فکر آن بوده اند و انجام شده، نویسنده خود را کنار می کشد چون او ویرایشگر فکری به معنی عمومی ست و کم و بیش دستیار گمنام ائتلاف برای خوبیست.
موریس جولی
۱۵ اکتبر ۱۸۶۴ ژنو
قسمت اول
گفتگوی اول
ماکیاولی
به من گفته اند که در این کویر داغ قرار است با روح منتسکیو کبیر ملاقات کنم. آیا آنچه روبروی من است روح اوست؟
منتسکیو
ماکیاولی، اسم کبیر در اینجا به هیچکس تعلق ندارد. بله روح کیست که جستجو میکنی.
ماکیاولی
از بین شخصیت های مشهور که روحشان این اقامتگاه تاریک را پر کرده است آرزوی دیدار کسی غیر از منتسکیو را نداشتم. از سرنوشت که با مهاجرت ارواح در این فضای ناشناخته مرا بالاخره با نویسنده روح قوانین روبرو می کند سپاسگزارم.
مونتسکیو
وزیر خارجه جمهوری فلورانس هنوز زبان دربار را فراموش نکرده است. اما آنها یی که از این ساحل تاریک گذر کرده اند غیر از رنج و حسرت چه بدست آورده اند؟
ماکیاولی
آیا فیلسوف یا دولت مرد است که چنین حرف می زند؟ چون فکر نمی میرد، برای کسانیکه با فکر زندگی کرده اند مرگ چه اهمیتی دارد؟ در مورد خودم، شرایطی قابل تحمل تر از آنچه اینجا برای ما تا روز محشر فراهم است نمی شناسم. رها شدن از ناراحتی و نگرانی های زندگی مادی، زندگی در قلمرو عقل محض، صحبت با مردان بزرگی که دنیا را با صدای اسمشان پر کرده اند، از دور دنبال کردن انقلاب در دولتها، سقوط و تغییر شکل امپراتوری ها، تفکر در باره قوانین اساسی، در باره تغییرات در آداب و افکار مردم اروپا، در باره پیشرفت تمدن، سیاست، هنر و صنعت و در باره افکار فلسفی: چه مکانی برای تفکر! و چه موضوعاتی برای تعجب! چه نقطه نظر های جدیدی! چه الهامات بی سابقه ای! اگر بشود به ارواحی که به اینجا سقوط می کنند اعتماد کرد چه حیرت هایی! برای ما مرگ مثل یک بازنشستگی عمیق است که در آن دریافت درسهای تاریخ و کیفیات انسانی پایان می پذیرد. خود نابودی هم نتوانسته گره هایی که ما را به زمین می بندد پاره کند چون آیندگان هنوز از کسانی مثل شما حرف می زنند که جنبش های بزرگی را در روح انسانها بوجود آوردید. اصول سیاسی شما تقریبا بر نیمی از اروپا حکومت می کند، و اگر کسی بتواند خود را با انتخاب راهی که از جهنم به آسمان میرود از ترس آزاد سازد چه کسی بهتر از فردی خواهد بود که در برابر عدالت ابدی عنوان شکوه پاک را دارد؟
منتسکیو
ماکیاولی، تو از خودت حرف نمی زنی. وقتی کسی شهرت عظیمی را به عنوان نویسنده شاهزاده پشت سر می گذارد چنین حرفهایی شکسته نفسی است.
ماکیلولی
فکر می کنم معنی دو پهلوی پشت حرف هایت را می فهمم. نویسنده بزرگ فرانسوی هم مانند مردم عادی که فقط اسم من و تعصبی کور را می شناسند راجع به من قضاوت می کند. میدانم این کتاب (شاهزاده) برای من شهرتی فاجعه آمیز و من را مسئول تمام ستمگری ها ساخته است و نفرین مردمی را که از حکومت مطلقه نفرت دارند به من جلب کرده است. آخرین روزهایم را مسموم کرد و ظاهرا مخالفت آیندگان تا اینجا دنبال من آمده است. ولی من چکار کردم؟ برای پانزده سال به وطنم که جمهوری بود خدمت کردم و برای استقلال ش توطئه کردم و بدون وقفه از آن در مقابل لوئی دوازده، استانبولی ها، جولس دوم و خود بورگیا که بدون من آن را خفه کرده بود دفاع کردم. وطنم را در مقابل توطئه های خون آلود که هر روز در اطراف ش زیادتر میشد محافظت کردم و آنطور که دیگری با شمشیر می جنگید من با دیپلماسی ، با رفتار، مذاکره، گره زدن یا باز کردن گره رشته منافع جمهوری که رو بروی قدرتهای بزرگ درگیر بود و جنگ آن را چون قایقی به اطراف می انداخت جنگیدم.. دولتی که در فلورانس داشتیم دولتی ظالم و ستمگر نبود، از برخی سازمانهای عمومی تشکیل شده بود. آیا من مثل کسانی بودم که با اقبال ؟ تغییر کنم؟ میرغضبان مدیچی می توانستند پس از سقوط سودرینی مرا پیدا کنند( پاورقی برای سودرینی). من که با آزادی به بالا رفته بودم با آزادی هم سقوط کردم. زمان تبعید بدون نگاه مثبت شاهزاده ای نسبت به من سپری شد. من در فقر مردم و فراموش شدم. این بود زندگی من و این بود جنایت نا سپاسگزاری کشورم و نفرت آیندگان به منشاید فلک نسبت به من عادل تر باشد.
منتسکیو
ماکیاولی، من همه اینها را می دانم، و بهمین دلیل هرگز نتوانستم بفهمم که چطور وطن پرست فلور انسی، چطور خدمتکار جمهوری بانی این مکتب تیر شده که تمام پیروان سران تاجدار هستند، و برای توجیح بزرگترین جنایات ستم کاری استفاده می شود.
ماکیاولی
من برای شما می گویم که این کتاب خیالات یک دیپلمات(سیاستمدار) بود و بمنظور چاپ کردن نوشته نشده بود و از تبلیغاتی برخوردار شد که نویسنده اش نسبت به آن غریبه بود. فکر این کتاب از افکاری سرچشمه گرفت که در تمام شاهزاده نشین های ایتالیایی وجود داشت و برای بزرگ شدن قلمروی خود به هزینه دیگران حرص می ورزیدند ، و با سیاستی حیله گرانه رهبری می شد که در آن حیله گرترین فرد به بیشترین مهارت شهرت داشت.
منتسکیو
واقعاً این فکر شماست؟ چون با این صراحت با من حرف می زنی می توانم اعتراف کنم که من هم همین طور فکر می کردم و در این مورد با بسیار کسانی که زندگی شما را می شناختند و آثار شما را بدقت خوانده بودند هم فکر بودم. بله، بله ماکیاولی این اعتراف موجب افتخار شماست. پس شما آنچه فکر می کردی نگفته ای و یا آن را تحت تاثیر احساسات شخصی که لحظه ای عقل عالی شما را مختل کرده باشد نگفته اید.
ماکیاولی
منتسکیو، شما هم مثل آنهایی که قضاوت کرده اند در این مورد اشتباه می کنید. تنها جنایت من گفتن حقیقت به مردم و پادشاهان بود، نه حقیقت اخلاقی بلکه حقیقت سیاسی، حقیقت نه آنطور که باید باشد بلکه آنطور که هست و همیشه خواهد بود. من بنیان گذار مکتبی که من نسبت می دهند نبودم، بنیان گذار آن قلب انسان است. مکتب ماکیاولیسم قبل از ماکیاولی وجود داشت.
موسی، سسوستریس، لیساندر، فیلیپ و اسکندر مقدونی، آگاتوکلس، رومولو ها تارکن، جولیس سزار، آگوست و حتی نرو، شارلمان، تئودوریک، کلویس، هیوز کاپت، لوئی یازده، گنزالوس از کوردووا، سزار بورگیا، همه اینها اجداد مکتب من هستند. البته بدون اینکه از کسان دیگری که بعد از من آمدند حرف بزنیم و لیست آنها هم طولانی ست و چیزی تازه از کتاب شاهزاده که قبلا در اجرای قدرت یاد گرفته بودند نیاموختند. در دوران شما چه کسی غیر از فردریک دو بیشترین احترام را به من گذاشت؟ قلم در دست داشت بخاطر محبوبیت خودش نظریه من را رد می ورد و در سیاست مکتب من را بطور جدی دنبال کرد.
با چه خطای غیر قابل توضیحی در روح انسان به آنچه من در این کتاب نوشتم ایراد می گیرند؟ کسان بسیاری می خواهند دانشمندی را که علت های طبیعی که موجب افتادن بدن و صدمه دیدن بدن در اثر افتادن میشود محکوم، یا پزشکی که مرضی را توصیف می کند، شیمی دانی که تاریخ زهر را ثبت می کند، واعظی که شرارتی را ترسیم می کند و تاریخ نویسی که تاریخ می نویسد محکوم کنند.
منتسکیو
ای ماکیاولی، سقراط اینجا نیست تا سفسطه پنهان شده در کلماتت را وا بگوراند. طبیعت من را مستعد بحث نکرد ولی برای من چندان سخت نیست که به تو جواب دهم. تو بدی ناشی از روح ستم کاری، حیله و خشونت را با زهر و مریض مقایسه می کنی و اینها مریضی هایی هستند که از طریق ارتباطات نوشته های تو به دولت ها می آموزد، این ها زهرهایی هستند که تزریق آنها را می آموزی. وقتی دانشمند، پزشک و واعظ شر را جستجو می کنند نه بخاطر توزیع آن است، برای درمان است. این چیزیست که کتاب تو انجام نمی دهد. ولی برای من مهم نیست و خوشحالی من را کم نمی کند. از لحظه ای که ستمگری را بعنوان اصل قرار نمی دهی و از لحظه ای که خود آن راشر می دانی از نظر من فقط با همی کارت آن را محکوم می کنی و حد اقل از این بابت ما به هم موافقیم.
ماکیاولی
منتسکیو، ما اصلا با هم توافق نداریم چون تو تمام افکار من را نفهمیده ای. من مقایسه ای کردم که براحتی پیروز شدی. طنز سقراط من را ناراحت نمی کند چون او یک سفسطه گرا بود و از ابزاری دروغین، مجادله لفظی، استفاده می کرد.
~~~که از دیگران با هوش تر بود. این مکتب من و شما نیست. پس بیایید دست از کلمات و مقایسه ها برداریم تا بتوانیم روی افکار تمرکز داشته باشیم. من نظام فکری ام را این طور ترتیب داده ام و فکر نکنم شما بتوانید آن را ضعیف کنید برای اینکه از وقایع اخلاقی و سیاسی حقیقت ابدی استنتاج شده است: غریزه های بد بین افراد از غریزه های خوب قوی تر هستند. انسان برای شر هیجان بیشتری دارد تا برای خوبی؛ ترس و زور بیشتر از عقل روی او کنترل دارد. من برای اثبات چنین حقایقی توقف نمی کنم، فقط جوجه های کله پوک بارون هالوباخ - که در بین آنها ژان ژاک روسو کشیش بزرگ شان و دیدرو پیامبرشان- با این حقایق مخالفت کرده اند. تمام انسانها میخواهند غلبه کنند و کسی نیست که اگر بتواند ظالم نباشد، همه یا تقریبا همه برای فدا کردن حق دیگران برای منافع خود آماده اند.
چه چیزی جلوی این حیوان بلعنده به اسم انسان را می گیرد؟ در منشاء اجتماع زور وحشیانه و بدون کنترل بود، بعدا قانون، یعنی هنوز زور، که به شکل فرمول در آمده بود. شما تمام منابع تاریخ را بررسی کرده اید، در همه جا زور قبل از حق می آید.
آزادی سیاسی فکری نسبی است، نیاز به زندگی چیزیست که بر دولت و فرد غلبه دارد.
در برخی قسمت های اروپا مردمی هستند که در اجرای آزادی تعادلی ندارند. اگر آزادی در آنجا گسترش یابد به جواز تبدیل می شود؛ جنگ داخلی یا اجتماعی اتفاق می افتد و دولت از دست می رود، یا به گروه هایی تقسیم می شود و در اثر تشنّجات خود از هم می پاشد و یا تقسیمات ش طعمه خارجی ها می گردد. در چنین شرایطی مردم استبداد را به هرج و مرج ترجیح می دهند. آیا اشتباه می کنند؟
پس از تاسیس، دولت ها دو نوع دشمن دارند: دشمنان داخلی و دشمنان خارجی. در جنگ علیه خارجی ها از چه سلاحی می توانند استفاده کنند؟ آیا هر دو دشمن برنامه های جنگی خود را برای وضعیت بهتر در دفاع بطور متقابل به یکدیگر اطلاع می دهند؟ آیا حمله های شبانه، تله گذاری کمین کردن و جنگ بین تعداد نا مساوی را منع می کنند؟ نه، البته که چنین کارهایی را نمی کنند، و گرنه چنین جنگجویانی باعث خنده می شدند. و آیا شما نمی خواهید که از این تله ها و این وسایل که برای جنگ علیه آشوبگران [داخلی] لازم است استفاده شود؟ بدون شک، با شدت کمتری استفاده می شود ولی در اصل روش همان است. برای رهبری توده های خشن که فقط با احساس، شوق و تعصب انگیخته می شوند آیا امکان دارد از عقل پاک استفاده کرد؟
اگر مدیریت امور به یک مستبد، ثروتمند، یا مردم واگذار شود، هیچ جنگ، هیچ مذاکره و هیچ اصلاح داخلی بدون ترکیبی از آنچه شما قبول نمی کنید بطور موفقیت آمیز انجام نمی شود و اگر شاه فرانسه از شما بخواهد کوچک ترین کار دولت را برعهده بگیرید شما خودتان مجبور خواهید بود از آنها استفاده کنید.
مخالفت بچه گانه ای که به کتاب شاهزاده می شود این است که سیاست هیچ ربطی به اخلاقیات ندارد. آیا هرگز دولتی را دیده اید که امور خود را طبق اخلاقیات شخصی اداره کند؟ در این صورت هر جنگی حتی بخاطر دلیل عادلانه جنایت خواهد بود، هر نوع کشورگشایی که انگیزه ای غیر از افتخار ندارد جنایتی فجیع خواهد بود، هر معاهده ای که قدرتی میزان قدرت را بنفع خود تغییر دهد کلاه برداری شرم آور خواهد بود، غصب هر قدرت فرمانروا عملی سزاوار مرگ خواهد بود. هیچ چیزی قانونی نخواهد بود مگر اینکه بر اساس حقوق بنا شده باشد. آنچه همیشه گفته ام و اکنون هم در حضور تاریخ معاصر می گویم: پایه و اساس تمام قدرتهای فرمانروا در ابتدا بر زور یا نفی حقوق دیگران( که همان است) بنا شده است. آیا این بمعنی این است که من حقوق را منع می کنم؟ نه، من آنها را دارای مورد استفاده فوقالعاده محدود می دانم چه در روابط بین دولتها و چه بین روابط دولت و مردمش.
علاوه بر این، نمی بینید که کلمه "حقوق" بطور نا محدودی گنگ و نامفهوم است؟ از کجا شروع می شوند و به کجا منتهی می شوند؟ چه زمانی حقوق وجود دارند و چه زمانی وجود ندارند؟ چند نمونه می آورم: یک دولت را فرض کنید: قدرتهای عمومی دارای سازمان بدی است، دمکراسی دچار آشوب شده است، قوانین در مقابل آشوب گران قدرتی ندارند، بی نظمی همه جا غالب است و تا لبه ویرانی رسیده است. مردی نترس از بین ثروتمندان یا از قلب مردم بروز می کند تمام قدرتهای اساسی را بهم می زند و خودش قوانین را بهدست می گیرد، سازمانها را تغییر می دهد و برای کشورش بیست سال صلح می آورد. آیا برای آنچه انجام داده است حق داشت؟
یسیستراتس ارک را با زور گرفت و دوران پریکلس را آماده کرد. بروتوس قانون اساسی پادشاهی رم را نقض کرد تارکین را بیرون راند، با زور سر نیزه جمهوری را بنا نهاد که عظمتش مهمترین منظره ایست که دنیا تا بحال بیاد می آورد. اما جدال بین پدر شاهی و مردم عامی ( تا زمانی که کنترل می شد جمهوری را زنده نگاه می داشت) به نا بودی دولت و همه انجامید. سزار و آگوست ظاهر شدند و هر دو قانون شکن بودند، بخاطر آنها امپراتوری رم جای جمهوری را گرفت و تا زمانی که عمر کرد و سپس خرابه های سقوط ش تمام دنیا را گرفت. خوب، آیا حق با این مردان نترس بود؟ از نظر شما نه، نبود. ولی آیندگان آنها را با شکوه ستوده اند، و در واقع آنها به کشورشان خدمت کردند و آن را نجات دادند. می بینید که در دولت اصل حق توسط اصل منفعت [شخصی] مغلوب می شود و می توان از این ملاحظات چنین نتیجه گرفت که خوب می تواند از بد نتیجه شود و میتوان از بدی به خوبی رسید همان طور که با زهر می توان درمان کرد و زندگی را با بریدن با آهن نجات داد. من به چه چیزی که خوب و اخلاقی است چندان اهمیتی نمی دهم تا این که چه چیز مفید و لازم است. من به اجتماع آنطور که هست می نگرم و در نتیجه این وقایع قاعده ای تهیه می کنم.
بطور کلی، آیا خشونت و حیله گری شر هستند؟ بله، ولی در حکومت به مردم تا زمانی که مردم فرشته نیستند استفاده از آنها لازم است.
بنا به استفاده ای که ما از آن می کنیم و بهره ای که از آن می بریم هر چیزی می تواند خوب یا بد باشد. هدف وسیله را توجیه می کند و اگر از من- که یک جمهوریخواه هستم- بپرسید دولت مطلقه را ترجیح می دهم و این را به شما می گویم: به دمدمی مزاجی و تر سویی مردم در کشور من بنگرید، به علاقه درونی اش برای بردگی، به نا توانایی اش در درک و احترام به شرایط زندگی آزاد. به نظر من اگر در اختیار یک فرد نباشد چون نیرویی کور دیر یا زود از هم می پاشد. من می گویم که اگر مردم را بحال خود بگذارید آنها فقط می دانند چطور خود را نابود کنند، و هر گز نخواهند توانست مدیریت، قضاوت و جنگ کنند. من این را به شما می گویم که یونان با کسوف آزادی درخشید، و، بدون استبداد اشرافیت رم، و همچنین بعدا، بدون استبداد امپراتورها آن تمدن درخشان هر گز توسعه نیافته بود.
آیا می توانم در میان دولت های مدرن مثالهایی پیدا کنم؟ آنقدر چشمگیر و معتقدند که اولین که به نظرم می آید ذکر می کنم.
در زمان چه شخصی و زیر چه حکومتی بود که جمهوری ایتالیایی درخشید؟ با کدام پادشاهی اسپانیا، فرانسه و آلمان قدرت شان را سازمان دادند؟ زیر لئون ده، جولس دو، فیلیپ دو، لویی چهاردهم و ناپلئون- همه مردان آهنین دست که بیشتر به دسته شمشیر تا منشور دولت های شان.
ولی متعجم که اینقدر برای قانع کردن نویسنده مشهور که به من گوش می دهد وقت صرف کرده ام. اگر اشتباه نکنم، آیا برخی از این افکار در کتاب روح قوانین شما نیامده است؟ آیا این حرفها مرد خونسرد و جدی را که بدون شوریدگی در باره مشکلات سیاست می اندیشید نرنجانید ه است؟ آنسکلوپدیست ها (پا ورقی) مردانی مانند کاتو (پاورقی) نبودند. نویسنده نامه های ایرانی (پاورقی) فردی مقدس تا حتی فردی مذهبی جدی نبود. مدارس ما، که غیر اخلاقی نامیده می شدند، شاید بیشتر از فیلسوفان قرن هیجدهم به خدای واقعی وابسته بودند.
منتسکیو
ماکیاولی، آخرین حرف هایت من را عصبانی نمی کند و من با توجه به شما گوش داده ام. مایلید بمن گوش بدهید و بگذارید من هم با همان آزادی حرف بزنم؟
ماکیاولی
من چون آدمی لال خواهم بود و به شخصی که قانونگذار ملت ها نامیده می شود با سکوتی احترام آمیز گوش می دهم
گفتگوی دوم
منتسکیو
ماکیاولی، نظریه های شما برای من هیچ تازگی ندارد. اگر من در رد کردن آنها دچار مشکلی شوم کمتر بخاطر این است که عقل من را آزار می دهند بلکه بخاطر اینکه، درست یا غلط، آنها پایه و اساس فلسفی ندارند. من خوب می فهمم که شما، قبل از همه چیز، مرد سیاست هستید و اینکه اعمال و نه افکار عمیق تر روی شما اثر می گذارد. ولی، موافقت می کنید موقعی که موضوع حکومت مطرح است داشتن برخی اصول لازم است. درسیاست خود شما جایی برای اخلاقیات، دین یا حقوق نمی گذارید، و فقط دو کلمه در دهان دارید: زور و حیله. اگر نظام شما می گوید زور در امور انسانها نقشی بزرگ دارد، و زرنگی کیفیت لازم برای سیاست مدار است، شما خوب می فهمید که اینها حقایقی هستند که به اثبات نیازی ندارند؛ ولی اگر خشونت را مانند اصل بنا کنید و حیله گری را شعار حکومت کنید ، در محاسبات تان جایی برای قوانین انسانی نمی گذارید، و قانون استبداد چیزی بیشتر از قانون حیوانات نیست چون حیوانات هم زیرک و قوی هستند و در واقع حق دیگری غیر از حق زور حیوانی در میان آنها نیست. اما من فکر نمی کنم سرنوشت گرایی شما تا آنقدر دور برود چون شما وجود خوب و بد را تشخیص می دهید.
راجع به اصول شما که خوبی می تواند از بدی بیاید و اینکه جایز است که اگر کاری به خوبی می رسد بدی را مجاز بدانیم. بنابراین شما نمی گویید: به خودی خود خوب است که فرد به حرف خود عمل نکند یا خوب است که از فساد استفاده کرد، یا اگر لازم شد کشت، مال دیگران را گرفت اگر چنین کاری به نفع است. بلافاصله اضافه کنم که در نظام شما این شعار ها در مور شاهزاده ها و زمانی که منافع آنها یا دولت مطرح است بکار رفته است. در نتیجه، شاهزاده حق دارد قسم خود را نقض کند، میتواند برای گرفتن قدرت یا به دست آوردن کنترل آن سیل خون راه بیندازد، پوست کسانی را که تبعید کرده بکند، تمام قوانین را زیر و رو کند و قانون جدید بسازد و آنها را هم نقض کند، دارایی ها را هدر دهد و بدون توقف فاسد، خفه تنبیه و نابود کند.
ماکیاولی
ولی مگر خود شما نبود که گفتید که در دولت های استبدادی ترس لازم، تقوی بیهوده و آبرو خطرناک است و اینکه اطاعت کورانه لازم است و اگر شاهزاده لحظه ای از دست بلند کردن دست بردارد نابود می شود؟
منتسکیو
چرا، من این را گفتم ولی بعدا ، مثل شما، فهمیدم که قدرت مستبد چه شرایط وحشتناکی را برای حفظ خود ایجاد می کند و سعی کردم استبداد را ضعیف تر کنم و آن را آن بالا ننشانم؛ در غیر این صورت در کشورم وحشت ایجاد می شد و خوشبختانه گردن ها هرگز زیر چنین یوغی نرفته است. چطور نمی توانید ببینی که در پیشرفت جوامع مشروع زور بیش از تصادفی نبوده و خودکامه ترین قدرت ها مجبورند پذیرش خود را در ملاحظاتی غیر از نظریه های زور جستجو کنند. این جستجو نه تنها به اسم نفع [شخصی] بلکه به اسم وظیفه که تمام زورگویانرا به حرکت در می آورد می باشد. آنها ناقض وظایف اند ولی از آن کمک می طلبدند؛ بنابراین نظریه نفع [شخصی ] مانند وسیله هایی که استفاده می کند نا کافیست.
ماکیاولی
اینجا باید حرف تان را قطع کنم. شما برای نفع نقشی قائل می شوید و این کافیست که تمام نیازهای سیاسی را که با حقوق هماهنگ نیستند توجیه کند.
منتسکیو
آنچه شما مطرح می کنید دلیل وجود دولت است. بنابر این می بینید که جامعه را بر آنچه آن را نابود می کند نمیتوان پایه گذاری کرد. به نام نفع [شخصی] شاهزاده ها و مردم- چون شهروند- فقط می توانند مرتکب جنایت شوند. شما ممکن است بگویید نفع [شخصی] دولت! ولی من چطور بدانم که ارتکاب این یا آن بی انصافی بنفع است؟ آیا نمی دانیم که نفع [شخصی] دولت اغلب نفع [شخصی] شاهزاده ای مشخص یا نفع [شخصی] فرد فاسد مورد علاقه و از اطرافیان اوست؟ با پیش فرض حقوق بعنوان اساس وجود جامعه با چنین عواقبی روبرو نمی شوم چون فکر حقوق محدودیت هایی را شامل می شود که نفع [شخصی] نمی تواند از آنها عبور کند.
اگر از من بپرسید پایه و اساس حقوق چیست جواب می دهم که اخلاقیات است که مفاهیم آن نه قابل شک است نه نا معلوم چون در تمام ادیان ذکر شده و با کلمات شفاف در وجدان انسان ضبط شده است. از این سرچشمه پاک است که تمام قوانین کشوری، سیاسی، اقتصادی و بین المللی باید گرفته شود.
خوبی منشاء حقوق است و با حقوق طبیعی برابر است
نجاست که نا همجوری شما منفجر می شود: شما کاتولیک هستید، شما مسیحی هستید، ما همان خدا را می پرستیم، فرمان های او را قبول دارید، شما اخلاقیات را قبول دارید، در رابطه بین مردم شما حقوق را قبول دارید ولی وقتی موضوع دولت یا یک شاهزاده پیش می آید تمام این قوانین را پایمال می کنید. به طور خلاصه، از نظر شما سیاست هیچ ربطی با اخلاقیات ندارد. به یک پادشاه می دهید آنچه رعیش را از آن محروم می کنی. بنا به اینکه اعمال توسط افراد ضعیف یا قوی انجام شده باشند شما آنها را ناچیز یا با عظمت می پندارید. بنا به درجه اجتماعی مرتکب شونده آنها جنایت یا تقوی می شوند. شاهزاده را برای ارتکاب می ستایی و مردم عادی را به زندان می اندازی. شما تصور نمی کنید که اجتماعی میتواند با چنین شعارهایی زندگی کند، شما اعتقاد دارید که رعیت به سوگند خود وفادار خواهد بود هر چند می بیند که پادشاه آن را نقض می کند، که رعایا به قانون احترام می گذارند هرچند می دانند که کسانی که آن را وضع کرده ان مرتب آن را نقض می کنند. شما اعتقاد دارید که رعایا در مسیر خشونت، فساد و جرم تردید می کنند هر چند می بینند که رهبران شان مرتب در آن مسیر می روند. منور کن خود را و بدان که هر غصبی توسط شاهزاده در حیطه عمومی جوازی مشابه برای رعیت در حیطه نفع [خصوصی] است، و هر خیانت سیاسی موجب خیانت اجتماعی خواهد شد، که هر خشونتی در بالا خشونت در پایین را مشروع می سازد. این چیزیست که به شهروندان مربوط می شود.
در مورد آنچه به شهروندان در رابطه با حکمرانان مربوط می شود نیازی نیست که به شما بگویم که جنگ داخلی در حالت تخمیر در قلب اجتماع وارد می شود. سکوت مردم فقط فرجه مغلوب است که شکایت کردن برایش جنایت بحساب می آید. انتظار داشته باش، آنها بیدار خواهند شد. شما نظریه زور را اختراع کرده ای، مطمئن باشد که آن را بیاد دارند. در اولین فرصت زنجیرها را پاره خواهند کرد؛ و شاید با ناچیز ترین بهانه پاره خواهند کرد و با زور آنچه با زور از آنها گرفته شده است پس خواهند گرفت..
شعار استبداد شعار جزوئیت هاست، بکش یا کشته می شوی، این قانون ش است، امروز حماقت فردا جنگ داخلی. اقلا این طوزیست که در اروپا اتفاق می افتد. در شرق، مردم در پستی بردگی می خوابند.
بنابراین، شاهزاده ها نمی توانند از آنچه اخلاق خصوصی اجازه نمی دهد سوء استفاده کنند. نتیجه گیری من اینست و سختگیرانه: شما ممکن است باور کرده باشید که مطرح کردن اینکه مردان بزرگ زیادی با اعمال جسورانه از طریق نقض قوانین برای کشورشان صلح یا حتی شکوه آورده اند من را نا راحت کرده است، و از اینجاست که شما بحث مهم خود را که از بد خوبی می آید نتیجه گرفته ای. من متقاعد نشدم و ثابت نشده است که مردان جسور خوبی بیشتری از شر آورده اند و اصلا ثابت نشده است که بدون چنین مردانی اجتماعات نجات نمی یافتند یا دوام نمی آوردند. وسایل نجاتی که فراهم می کنند اضمحلالی که در دولت ها معرفی می کنند جبران نمی کند. برای یک کشور چندین سال هرج ومرج اغلب کمتر مضر است تا سالهای زیادی از استبداد ساکت.
شما مردان بزرگ را تحسین می کنید؛ من فقط بنیاد های بزرگ را تحسین می کنم. به نظر من، برای خوشبخت بودن، مردم کمتر به مردان نابغه احتیاج دارند تا مردان درستکار. ولی اگر مایلید قبول می کنم که برای برخی از اموری که عذر خواهی کرده اید برای برخی از دولت ها مفید بوده اند. چنین اعمالی ممکن بود در اجتماعات باستان که بردگی و فکر سرنوشت گرایی حاکم بود توجیه شده باشند. آنها در قرون وسطی و حتی زمان مدرن نیز پیدا می شوند
اما با ملایم تر شدن آداب و رسوم و گسترش روشنایی میان مردمان متفاوت اروپا و بخصوص با شناخت بهتر علوم سیاسی، حق در امور واقعی و بطور اصل جایگزین زور شد. بدون شک هنوز هم توفان های آزادی وجود دارند و به اسم آن جنایت هایی مرتکب میشود، لکن سرنوشت گرایی دیگر وجود ندارد. در زمان خود شما می گفتی که استبداد یک شر لازم بود، اما امروز چنین حرفی را نمی زدی چون در شرایط آداب و رسوم و بنیاد های سیاسی فعلی در بین مردم اصلی اروپا غیر ممکن است.
ماکیاولی
غیر ممکن؟ اگر بتوانید این را به من ثابت کنید موافقت خواهم کرد در مسیر افکار شما قدم هایی بردارم.
منتسکیو
آن را برای شما ثابت می کنم اگر باز هم گوش کنید.
ماکیاولی
خیلی مشتاقانه، ولی مواظب باشید، فکر می کنم دارید زیاد قول می دهید.
گفتگوی سوم
منتسکیو
انبوه غلیظی از سایه بطرف ما می آید و منطقه ما بزودی مور حمله قرار خواهد گرفت. بیا ی طرف وگر نه بزودی از هم جدا خ اهیم شد.
ماکیاولی
در آخرین کلمات شما دقت خاص زبان شما را در اول این مصاحبه نمی بینم. فکر می کنم شما عواقب اصولی که در کتاب روح قوانین است مبالغه کرده اید.
منتسکیو
در این کار، من عمدا از تفصیلات نظریه های بلند دوری جسته ام. اگر از طریق دیگری از آنچه من به شما گزارش داده ام می دانید می دیدید که توسعه های خاص که اینجا ارائه می کنم بسادگی از اصول پیشنهادی ام مشتق شده است. علاوه بر این، مشکلی نمی بینم که اعتراف کنم که دانشی که از وقایع اخیر بدست آورده ام افکار من را تغییر داده یا تکمیل کرده است.
ماکیاولی
آیا بطور جدی می خواهی ادعا کنی که استبداد گری با شرایط سیاسی مردم اروپا ناسازگار است؟
منتسکیو
من نمی گویم تمام مردم، ولی اگر بخواهی برایت نمونه هایی مثال می آورم که توسعه علوم سیاسی به این نتیجه بزرگ منتهی شده است.
ماکیاولی
این مردم کی هستند؟
منتسکیو
[مردم] انگلستان، فرانسه، بلژیک، قسمتی از ایتالیا، پروس، سوئیس، کنفدراسیون آلمان، هلند و حتی اتریش، یعنی، همانطور که می بینی، تقریبا تمام اروپایی که قبلا دنیای رومی در آن گسترده شده بود.
ماکیاولی
از اتفاقاتی که از سال ۱۵۲۷ تا کنون افتاده چیزهایی می دانم و اعتراف می کنم کنجکاو م توجیه حرفهای شما را بشنوم.
منتسکیو
پس گوش کن و شاید خواهم توانست قانع ت کنم. مردان نیستند بلکه بنیاد هایند که برقراری آزادی و رسوم خوب را در این دولت ها اطمینان می دهند. تمام خوبی به کمال یا عدم کمال این بنیادها بستگی دارد، ولی همچنین تمام بدی ها هم که برای مردم در اتحاد اجتماع نتیجه می شود به این بنیادها بستگی دارد. هنگامی که من بهترین بنیاد ها را می خواهم شما متوجه می شوی که، طبق حرفهای بس خوب سولون(پاورقی)، منظورم کامل ترین بنیادی است که مردم از آن حمایت می کنند. این به این معناست که برای مردم من شرایط زندگی غیر ممکن را نمی خواهم و از این طریق خودم را از اصلاح طلبان رقت انگیزی که وانمود می کنند اجتماعات را بر اساس فرضیه های عقلانی محض بنا کنند بدون اینکه آب و هوا، عادات، اخلاقیات و حتی تعصبات مردم را در نظر گیرند جدا می سازم.
ر آغاز ملت ها، بنیادها آنچه می توانستند بود. دوران باستان تمدن های حیرت انگیزی به ما نشان می دهد، دولت هایی که در آن شرایط حکومت آزاد بطور عالی فهمیده شده بود. برای مردمان مسیحی هماهنگ کردن بنیادها با حرکت زندگی سیاسی سخت تر بود ، ولی از اطلاعات دوران باستان سود بردند و با تمدنهای بس پیچیده تر به نتیجه ای کاملتر رسیدند. یکی از علل اولیه هرج و مرج و استبداد در دولت های اروپا برای چنین مدت طولانی ندانستن اصول نظری و عملی حاکم بر سازمانهای قدرت بود. وقتی که اصل خود مختاری صرفا در شخص شاهزاده باشد چطور حق ملت می توانست ثابت شود؟ چطور وقتی که فرد مسئول اجرای قوانین در عین حال قانون گذار هم هست به استبداد نیانجامد؟
زمانیکه قدرت قانون گذاری و قدرت اجرایی با هم مخلوط شده و قدرت قضایی باز هم در همان دست متمرکز می شود چطور شهروندان ضمانتی در مقابل میل شخصی دارند؟
من خوب می دانم که برخی حقوق عمومی که دیر یا زود به اخلاقیات عقب افتاده اضافه می شوند در ایجاد موانع در برابر قدرت مطلق پادشاه موثرند، و اینکه، از طرف دیگر، ترس از فریاد مردم و روحیه آرام برخی از پادشاهان موجب می شود قدرت بی حدی را که دارند متعادل کنند، ولی این هم درست است که چنین ضمانت های بی اساس در اختیار دلبخواهی پادشاهی است که در اصل مالک دارایی، حقوق و شخص رعایاست. تقسیم قدرت ها در اروپا مسئله اجتماعات آزاد را مطرح می کند و اگر چیزی می توانست برای من نگرانی های ساعات قبل از روز محشر را کاهش دهد این فکر است که عبور من روی زمین با این آزادی بزرگ غریبه نبوده است.
شما، ماکیاولی، در محدوده قرون وسطی متولد شده ای و با رنسانس در هنر شروع زمان جدید را دیده ای، ولی در اجتماعی که زندگی کرده ای ،اجازه بدهید این را بگویم، هنوز تحت تاثیر بربریت بود و اروپا محل مسابقه. فکر جنگ، تسلط و فتوحات سر دولت مردان و شاهزادگان را پر کرده بود. زور همه چیز و حق چیزی نا چیز بود، و کشورها طعمه فاتحان؛ در داخل دولت ها پادشاهان علیه وا بستگان بزرگ و وا بستگان آنها شهرها را ویران می کردند. در میان هرج و مرج فئودال که تمام اروپا را مسلح کرده بود مردم له شده زیر پا به شاهزاده ها و مردان نزدیک به آنها چون خدایان کشنده که نوع انسان گرفتار شان بودند می نگریستند. شما در این زمان پر از آشوب ولی پر از عظمت آمده بودی. نظامیان نترس، مردان آهنین، نابغه های جسور را دیدی، و این دنیای پر از زیبایی در بی نظمی اش به شما مانند هنرمندی که تخیلات ش بیشتر از احساس اخلاقی اش اثر پذیر است ظاهر شد. به نظر من این موضوع کتاب شاهزاده را توضیح می دهد. شما از حقیقت دور نبودید موقعی که -با حالت ایتالیایی- برای آزمایش من گفتید که کتاب شاهزاده خیال واهی یک دیپلمات است. ولی از آنزمان ببعد دنیا جلو رفته و امروز مردم خود را تعیین کننده سرنوشت خود می دانند. د ر عمل و در حقوق امتیاز را از بین برده اند، اشرافیت را از بین برده اند و اصلی را بر قرار کرده اند که برای شما کاملا تازه خواهد بود و این اصل را از مارکیز [ویکتور] هوگو گرفته اند. اصل برابری را بر قرار کرده اند، دیگر در کسانی که حکومت می کنند چیزی غیر از نماینده نمی بینند. اصل برابری را در قوانین کشوری به اجرا در آورده اند و کسی نمی تواند از آنها بگیرد. آنها این حقوق را مانند خون خود دوست دارند چون این حقوق به قیمت خون اجداد شان بدست آمده است.
چند لحظه قبل از جنگ که هنوز هم ادامه دارد حرف زدی، ولی اولین پیشرفت این بود که دیگر دارایی مغلوب به دولت فاتح داده نشود. حقوقی که شما از آن چندان اطلاعی نداری حقوق بین المللی است که روابط ملت ها بین خود را اداره می کند همانطور که حقوق کشوری روابط افراد در یک ملت را اداره می کند.
پس از اطمینان از حقوق خصوصی از طریق حقوق کشوری و حقوق عمومی از طریق معاهده مردم خواستند در مقابل شاهزاده ها هم به تصمیمی برسند و از طریق قانون اساسی به حقوق سیاسی خود رسیدند. پس از مدت ها تسلیم شدن به قدرت میل شخصی بخاطر سر در گمی قدرت که به شاهزاده ها اجازه می داد مستبدانه حکومت کنند مردم سه قدرت (قانون گذاری، اجرایی و قضایی) را با ترسیم خطوط قانون اساسی که نتوان از آن، بدون بر انگیختن اخطار در تمام بدنه سیاسی، عبور کرد از هم جدا کردند.
تنها با این اصلاح، که کار عظیمی است، حقوق عمومی داخلی ایجاد و اصول والا در برگیرنده آنها وضع شد. شخص شاهزاده دیگر با دولت در هم آمیخته نمی شد، سر چشمه فرمانروایی در قلب ملت که قدرت را بین شاهزاده و بدنه های مستقل سیاسی توزیع می کرد ظاهر شد. من نمی خواهم برای دولت مرد شهیر که به من گوش می دهد نظریه ای توسعه یافته نظام ارائه دهم که در انگلستان و فرانسه نظام اساسی،régime constitutionnel نامیده می شود، و امروزه جزء آداب و رسوم اکثر دولت های اروپایی شده است، نه بخاطر اینکه بیانگر عالی ترین علم سیاسی است بلکه و بخصوص برای این که تنها روش عملی حکومت در برابر افکار تمدن مدرن است.
در تمام طول زمان، چه در دوران آزادی و چه در دوران استبداد، حکومت غیر از طریق قانون میسر نبوده است. بهمین دلیل روی نحوه ساختن قوانین است که تمام ضمانت های شهروندان بنا می شود. اگر شاهزاده تنها قانونگذار است، و به فرض اینکه قانون اساسی را ظرف چند سال زیر و رو نکند، قانونی غیر از قانون استبدادی نمی سازد و نتیجه حکومت مطلقه است، و اگر سنا باشد حکومت ثروتمندان خواهد بود که مورد نفرت مردم است زیرا برای مردم همان قدر مستبد بوجود می آورد که ارباب. اگر مردم قانون گذار باشند نتیجه هرج و مرج است که نوع دیگری از به استبداد رسیدن است، و اگر قانون گذار از انجمنی که توسط مردم انتخاب شده است باشد اولین قسمت مشکل حل می شود زیرا این پایه حکومت نمایندگی ست و این نوع حکومت امروزه در تمام اروپای مرکزی برقرار است.
اما یک انجمن نمایندگان مردم که دارای تمام قدرت قانون گذاری باشد در سوء استفاده از قدرت خود و به خطر انداختن دولت تاخیر نخواهد کرد. در نظامی که بطور قطعی از سازش بین اشرافیت، دمکراسی و تاسیس پادشاهی توسط مشارکت هم زمان هر سه شکل حکومت برای تنظیم قدرت تشکیل شده شاهکار روح انسانی بنظر می رسد. شخص پادشاه مقدس و خدشه نا پذیر باقی می ماند ولی با واگذاری مقدار فراوانی از نسبت هایی که برای خوبی دولت باید در اختیارش باقی ماند نقش اصلی او چیزی غیر از فراهم کننده اجرای قانون نیست. اکنون که دیگر قدرت های فراوانی در دستش نیست مسئولیت از او سلب و به وزرای دولت او منتقل می شود. قانون که پیشنهادش منحصرا به او یا با همکاری قسمتهای دیگر دولت است توسط شورایی مرکب از مردان بالغ در تجربیات امور تهیه می شود و به شورای بالاتری، موروثی یا سالانه انتخاب شده، برای بررسی هماهنگی آن با قانون اساسی واگذار می شود. این قانون توسط گروهی قانونگذار متشکل از افراد ملت به رای گذارده می شود و توسط گروه دیگری اجرا می شود.. اگر قانون مضر باشد توسط گروه قانونگذار رد می یا اصلاح می شود، و چنانچه مخالف اصول قانون اساسی باشد شورای عالی مانع تصویب آن می شود.
پیروزی این نظام که عمیقا به آن فکر شده و اجرای آن ، همانطور که میدانید ،میتواند بنا به خصوصیات مردم به انواع متفاوت ترکیب شود هماهنگی نظم و آزادی، ثبات با حرکت و مشارکت تمام شهروندان در زندگی سیاسی و از بین بردن نا آرامی در مکان های عمومی بود. به این صورت کشور از طریق تغییرات متناوب اکثریت ها، روی انتخاب وزرای دولت نفوذ می کنند.
همانطور که می بینید، روابط بین شاهزاده و رعایا روی یک نظام وسیع ضمانت ها که پایه و اساس محکم نظم عمومی ست قرار دارد. هیچ شخص یا دارایی او توسط مقام اداری صدمه ای نمی بیند، آزادی شخصی در حمایت ماموران کشوری هستند، امور جنایی، متهم توسط هم ردیفان خود قضاوت می شود. در ورای همه امور دادگاه عالی ست که موظف به باطل کردن دستورات مخالف قانون است. شهروندان از طریق ارتش (میلیشا)محلی که با پلیس شهرها همکاری نی کند همه برای دفاع از حقوقشان مسلح اند. ساده ترین فرد از طریق درخواست می تواند شکایت خود را به انجمن های عالی که نماینده ملت اند برساند.. محله ها توسط ماموران عمومی که با رای گیری انتخاب می شوند اداره می شود. هر سال انجمن های بزرگ محلی ، بر اساس رای گیری، برای بیان آرزوهای مردم اطراف خود تشکیل می شوند.
ماکیاولی، این تصویر ضعیفی از برخی بنیادهایی است که در دولت مدرن از جمله کشور زیبای من شکوفا هستند، اما چون در کشورهای آزاد آگاهی مهم است این سازمانها نمی توانند بدون روشنایی کار کنند. قدرت جدیدی که در دوران شما هنوز شناخته نشده بود و در زمان من پدید آمد و به بنیادها آخرین نفس را میبخشد. این انتشارات است که مدتی طولانی منع بود و جهالت به آنحمله می کرد و کلمه زیبای ادم اسمیت را می توان به آن اطلاق کرد که می گفت جاده عمومی است. در واقع از طریق این جاده است که تمام تحرک افکار جدید نزد مردم مدرن نشان داده می شود.
روزنامه در دولت مانند پلیس است، نیازها را بیان، شکایت ها را ترجمه و سوء استفاده ها و اعمال خودسرانه را بر ملا می کند و دارندگان قدرت را به اخلاقیات وادار می کند، و برای این کار کافیست آنها را در مقابل دید عموم قرار دهد.
ماکیاولی، در اجتماعی که چنین تنظیم شده چه نقشی به جاه طلبی های شاهزاده و دستگاه استبداد می دادی؟ من تشنّجات دردناکی را که از طریق آن این پیشرفت پیروز شد بیاد دارم. در فرانسه آزادی در خون غرق شد و با بازسازی بالا آمد. در این کشور احساسات جدید هنوز خود را آماده می کنند ولی تمام اصول و تمام بنیادهایی که از آن صحبت کردم وارد عادات فرانسه و مردمی که به سمت تمدن می روند شده است. ماکیاولی، حرفهای من تمام شد. امروز دولت ها مانند فرمانروایان با پیروی از قانون عدالت حکومت می کنند. وزیر دولت مدرن که از درسهای شما الهام گیرد یک سال هم در قدرت نمی ماند. پادشاهی که شعارهای کتاب شاهزاده را بکار برد موجب سرزنش رعایا می شود و از اروپا اخراج می گردد.
ماکیاولی
شما این طور فکر می کنید؟
مونتسکیو
رک بودن من را خواهید بخشید؟
ماکیاولی
چرا نه؟
مونتسکیو
می توانم فکر کنم که افکار شما کمی تغییر کرده است؟
ماکیاولی
من می خواهم دانه دانه تمام چیزهای زیبایی که شما گفته اید خراب کنم و به شما نشان دهم که علیرغم افکار نو، آداب نو و مثلا اصول حقوق عمومی و بنیادها ی که از آن حرف زدید هنوز این افکار من هستند که نفوذ دارند. ولی اجازه دهید قبل از این کار از شما سئوالی بپرسم: در تاریخ معاصر شما کجا هستید؟
منتسکیو
افکاری که من در باره دولت های مختلف اروپا بدست آورده ام تا سال ۱۸۴۷ می رسد. تصادفات مسیر سرگردانی من در فضای نا محدود و ارواح گیج فراوان در آن به من اجازه نداده است کسی را ملاقات کنم که اطلاعاتی راجع به دوران بعد از آن که به شما گفتم بدهد. از زمان فرود من به این محل تاریک تقریبا نیم قرن در بین مردم دوران باستان گذرانده ام و فقط در طول یک ربع قرن است که مردمان مدرن را ملاقات کرده ان و آنها از دورترین نقاط دنیا می آیند، من حتی نمی دانم امروز چه سالی است.
ما کیاولی
منتسکیو، اینجا آخرین اولین هستند. دولت مرد قرون وسطی، و سیاستمدار زمان بربریت بیشتر از فیلسوف قرن هیجدهم در باره زمان مدرن می داند، امروز سال مسیحی ۱۸۶۴ است.
منتسکیو
ماکیاولی، ممکن است لطفاً زود بمن اطلاع دهید که از سال ۱۸۴۷ ببعد در اروپا چه اتفاقی افتاده است؟
ماکیاولی
اجازه دهید، نه قبل از اینکه از ویران کردن قلب نظریه های شما لذت ببرم.
منتسکیو
هر طور مایلید، ولی باور کنید من اصلا از این بابت نگرانی ندارم. برای تغییر اصول و اشکال حکومتی که مردم به آن عادت کرده اند به قرن ها نیاز است. از ۱۵ سال آموزش سیاسی که گذشته نتیجه ای بدست نمی آید، و اگر اتفاقی هم افتاده باشد هرگز پیروزی نظریه های ماکیاولی نبوده است.
ماکیاولی
خوب اینطور فکر می کنید، پس حالا به نوبت گوش کنید.
گفتگوی چهارم
ماکیاولی
با گوش دادت به نظریه های شما در مورد تقسیم قوا و فوایدی که مردم اروپا بخاطر آن مدیونند من نمی توانم جلوی تحسین خودم را بگیرم، مونتسکیو، که تا چه اندازه خیال نظام ها توانسته بزرگترین روح ها را تصاحب کند. فریفته شده سازمانهای انگلستان شما باور کرده اید می توانید رژیم مشروطه؟ را درمان همه فراگیر دولت ها کنید، ولی محاسبات شما بدون در نظر گرفتن حرکت مقاومت ناپذیری بوده که امروز جامعه ها را از سنت های گذشته جدا می کند. بیش از دو قرن طول نخواهد کشید که این شکل دولت که شما تحسین می کنبد در اروپا چیزی غیر از یک خاطره تاریخی نخواهد بود، چیزی منقضی و منسوخ مانند قانون اتحاد تئاتر ( وحدت سه واحد) ارسطو. اول اجازه دهید مکانیسم سیاسی شما را امتحان کنم: شما سه قوه را تنظیم می کنید و هر کدام را در دپارتمان خود قرار می دهید، این یکی قانون میسازد، آن دیگری قانون را بکار می برد و سومی آنرا اجرا می کند. شاهزاده سلطنت می کند، و وزرا حکومت می کنند. چه چیز حیرت انگیزی ست این ترازوی مشروطه شما. همه چیز را غیر از حرکت پیش بینی و مرتب کرده اید. پیروزی چنین نظامی اگر دقیق کار کند عمل نخواهد بود بلکه بی حرکتی خواهد بود. اما در واقع چیزها چنین سپری نمی شوند. در اولین فرصت، حرکت با شکاف در یکی از فنرهایی که شما با اینهمه دقت جوش داده اید تولید خواهد شد. شما فکر می کنید که قدرت ها برای زمان طولانی در محدودیت هایی مشروطه که شما برایشان تعیین کرده اید خواهند ماند و موفق نخواهند شد خود را آزاد کنند؟ چه مجلس قانون گذاری مستقل آرزوی حکومت نخواهد داشت؟ چه قاضی ای تسلیم نظر عمومی نخواهد شد؟ کدام شاهزاده، بخصوص فرمانروای یک کشور یا یک جمهوری نقش منفی که شما او را به آن محکوم کرده اید بدون هیچ مخالفتی قبول خواهد کرد و در افکار مخفی خود به فکر سر نگون کردن رقبا که مزاحم اعمال هستند نخواهد بود؟ در واقع شما تمام نیروهای مخالف را به جنگ انداخته اید و تمام دستگاه ها را تحریک کرده اید و به همه قسمت ها اسلحه داده اید و به تمام جاه طلبی ها قدرت برای حمله داده اید، و از دولت گودی ساخته اید که گروه ها از زنجیر باز می شوند. در مدت کوتاهی، بی نظمی همه جا را فرا خواهد گرفت، سخنوران خستگی ناپذیر مجالس در حال مشورت ر ا به مبارزه سخنوری تغییر خواهند داد، روزنامه نگاران جسور و اعلامیه پخش کن های بی بند و بار تمام روزها به شخص پادشاه حمله خواهند کرد، دولت ، وزرا و افراد در مقام قدرت را از اعتبار خواهند انداخت.
مونتسکیو
مدتهاست که من این ایراد ها را در باره دولت های آزاد شنیده ام. از نظر من ارزشی ندارند. سوء استفاده سازمان ها را محکوم نمی کند. دولت های زیادی را می شناسم که با این قوانین مدت های طولانی در صلح زندگی کرده اند. من برای آنها که نمی توانند زندگی کنند متاسفم.
ماکیاولی
صبر کنید. در محاسبات شما، فقط اقلیت های اجتماعی را به حساب آورده اید. جمعیت های بسیار زیادی وجود دارند که از فقر به کار چسبیده اند مانند سابق که از بردگی بودند. از شما می پرسم، این افسانه های مشروطه چه اهمیتی برای خوشبختی تمام آنها دارد؟ نهضت بزرگ سیاسی شما بطور قطع فقط به پیروزی برای یک اقلیت ممتاز بخاطر اقبال می رسد همانطور که نجبای باستان از طریق تولد به آن می رسیدند. برای کارگر که زیر فشار کار خم و زیر بار سرنوشت دچار شده چه اهمیتی دارد چند سخنران حق حرف زدن و یا چند روزنامه نگار حق نوشتن داشته باشند؟ شما حقوقی برای توده مردم ایجاد کرده اید که تا ابد بحال نیروی محض باقی می ماند زیرا آنها نخواهند دانست از آن استفاده کنند. این حقوق که قانون بطور ایده آل استفاده مردم از آن را تشخیص می دهد ولی جبر زندگی مانع استفاده واقعی آن می شود فقط طعنه ای تلخ از سرنوشت مردم است. به شما می
English to Persian (Farsi): First Love General field: Art/Literary Detailed field: Poetry & Literature
Source text - English First Love by Ivan Turgenev, from English translation
Translation - Persian (Farsi) نخستين عشق
ایوان تورگنیف
ترجمه جدید از علی شریفی
دير زماني بود كه مهمانها رفته بودند. نيمساعتي از نيمه شب مي گذشت. تنها صاحبخانه و سرگي نيكلاويچ و ولاديمير پتروويج در اتاق باقي مانده بودند.
صاحبخانه زنگ زد و دستور دا دباقیمانده شام را بر چينند. پس از آن در حالي كه خود را روي صندلی راحتی جا می کرد و سیگاری آتش می زد گفت : خوب، ما قرار گذاشتيم كه هریک از ما بايد داستان نخستين عشق خود را حكايت كند. سرگي نيكلائيج نوبه ي شماست.
سرگي نيكلائيج كه تنه اي گرد و تُپل و صورتي سفيد و چاق داشت، اول نگاهي به صاحبخانه و بعد به سقف انداخت و، آخرش گفت : براي من اولين عشق پيش نيامد، من از دومي شروع كردم.
يعني چطور
- خيلي ساده. هيجده ساله بودم که اولين عشفبازی را با خانمی جوان و خوشگل داشتم، اما عشقبازي من با او طوري بود كه انگار برايم تازگي نداشت، مثل بعدها با دحترهاي ديگر. راستش را بخواهيد من در عمرم، اولين و آخرين بار، در سن شش سالگي عاشق دايه ام شدم. اما سالهاي دراز از آن زمان مي گذرد و جزئيات آن از خاطرم رفته است. ، حالا اگر هم به ياد داشتم مورد علاقه کی می بود؟
صاحبخانه گفت : پس چه بايد كرد ؟ در اولين عشق من هم موضوع چندان جالبي وجود نداشت. من تا پيش از آشنايي با همسر كنونيم به هيچ دختري دل نباخته بودم. با همسرم هم كار خيلي به سادگي گذشت : پدرمادرانمان خواستگاري كردند و ما هم خيلي زود عاشق هم شدیم و بي معطلي ازدواج كرديم. داستان عشق من می تواند در چند کلمه گفته شود. آقايان، باید اعتراف کنم وقتي من موضوع اولين عشق را به ميان كشيدم منظورم شما دو نفر، نمي گويم پير، ولي دو مرد آزاد ميانسال بود؛ خوب شما، و لاديمير پتروويچ، آيا نمي خواهيد با داستان خودتان ما را سرگرم كنيد ؟
ولاديميرپتروويچ مردي چهل ساله با موهایی مشكی كه رو به سفيدي مي رفت، پس از كمي بی میلی جواب داد : حقیقتا نخستين عشق من کاملا عادي نبود.
صاحبخانه و سرگي نيكلائيج يكصدا و با هم گفتند آهاه ! چه بهتر ! حكايت كنيد
- اگر می خواهید ... اما نه .... حكايت نمي كنم، چون در داستان سرايي دستي ندارم. خشک و مختصر يا مفصل و ساختگی خواهد بود . اگر اجازه بدهيد هر آنچه را كه به ياد دارم مي نويسم و برايتان مي خوانم.
دوستان ابتدا رضايت نمی دادند، ولي چون ولاديميرپتروويچ بر سرحرف خود ايستاد عاقبت راضی شدند. پس از دو هفته باز دور هم جمع شدند ولاديميرپتروويچ به عهده خود وفا كرد.
نوشته اش داستان زیر بود:
۱
من آن وقت شانزده ساله بودم و در تابستان سال ۱۸۳۳روي داد.
من با پدر و مادرم در مسكو زندگي مي كردم. آنها خانه اي ييلاقي نزديك دروازۀ كالوگا روبروي باغ تيسكوچني كرايه کرده بودند. من خود را براي ورود به دانشگاه آماده مي كردم،اما کار زیادی نمی کردم و عجله ای هم نداشتم.
هيچكس در آزادي من دخالت نمي كرد، هر چه دوست داشتم مي كردم،بخصوص بعد از چدا شدن از آخرین مربیم، مردی فرانسوی که هرگزنتوانسته بود به اين موضوع عادت كند كه مانند بمب توی روسيه افتاده بود وروز ها تنبل واربا حالتی خشمگین در رختخواب می خوابید. پدرم با مهرباني بی تفاوت با من رفتار می کرد، مادرم به ندرت به من توجه داشت هر چند فرزندی غیر از من نداشت، توجهش به چیزهای دیگر بود. پدرم که مردی هنوز جوان و بسیار خوش تیپ بود، فقط از روی حساب با مادرم که دهسالی از او بزرگتر بود ازدواج کرده بود.مادر زندگی غمگینی داشت. مدام آشفته ،حسود و عصبانی بود اما نه در حضور پدر، از او زیاد می ترسید؛ پدرم با او سرد و سخت بود و از او دوری می جست ... هر گز آدمی اینقدر ماهرانه آرام ، از خود مطمئن و پر توقع مانند پدرم ندیده ام.
هقته های اولی را که در ییلاق گذراندم هر گزفراموش نمی کنم. هوا عالی بود و نهم ماه می، در روز جشن نیکولا، از شهر به راه افتادیم. من گاهی در باغ ییلاقی و گاهی در باغ نیسکوچنی و گاهی هم پشت دروازه گردش می کردم. کتابی، مثلا درسهای کایدانف، را با خود بر می بردم، اما به ندرت آن را باز می کردم، بیشتر شعر های زیادی را که از بر داشتم با صدای بلند می خواندم، خون در بدنم به جوش می آمد و قلبم به تپش می افتاد. چقدر شیرین و خنده آور بود که من همه اش در انتظار چیزی بودم، چیز ی نا مفهوم مرا به نگرانی و ترس می انداخت، از همه چیز تعجب می کردم و همه اش گوش به زنگ بودم، تخیلات من همیشه مانند زاغچه هایی که هنگام غروب دور ناقوس می چرخند، به بازی مشغول بود. رویائی و غمگین می شدم و حتی به گریه می افتادم و در میان این اندوه و گریه گاه احساس لذیذ جواني،که اززمزمه شعر یا زیبایی غروب الهام می گرفت، مانند علف بهاري جوانه می زد.
من يك اسب برای سواري داشتم، خودم آن را زين مي كردم و تنها به جايي دور مي رفتم، اسب را مي تازاندم و خود را شواليه اي جهانگرد تصور مي کردم باد با چه شادی در گوشم می نواخت و يا وقتی صورتم را به سوي آسمان مي بردم و پرتو درخشان و رنگ آبی اش را در روحم که برای پذیرشش باز شده بود می پذیزفتم.
يادم مي آيد كه در آن زمان هیچ تصویری از زن و دیدی از عشق به شكل مشخص در ذهنم وجود نداشت، اما در هر چيز كه مي انديشيدم و احساس می کردم احساس قبلي و نیمه آگاه از شرم از چيزي نو و بس شيرين و زنانه پنهان بود.
اين احساس قبلي و انتظار سراسر وجودم را فرا گرفته بود، با آن نفس مي كشيدم، در رگهایم و در هر قطرة خونم جریان داشت و ... به زودي تحقق يافت.
جایی که تابستان اقامت کردیم از يك خانۀ چوبي اربابي ستون دار و دو بناي كوچك كوتاه در دو طرفش تشکیل شده بود؛ در بناي دست چپ كارگاه كوچكي قرار داشت كه كاغذ ديواري ارزان تولید می کرد. من بیش از یک باربه آنجا سر زده بودم و ديدم ده دوازده پسر بچه لاغر وژوليده مو، با چهره رنجور و سختي كشيده، با رو پوشهای چرب چگونه روي اهرمهاي چوبي مي پريدند و روي صفحه ي منگنه فشار مي آوردند و با سنگيني تن لاغرشان طرح های متنوع روي كاغذ ديواري نقش و نگار مي انداختند. بناي دست راست خالي بود و در انتظار اجاره نشين. سه هفته پس از ورود ما به ييلاق، روزي كركره ي پنجره هاي آن بنا باز و زنهايي در آن ديده شد، معلوم بود كه خانواده اي در آن جاي گرفته است. يادم مي آيد كه همان روز سر ناهار مادرم از پيشخدمت پرسيد كه همسايگان تازه ي ما كه هستند و پس از شنیدن اسم شاهزاده زاسه كينن ابتدا با كمي احترام گفت : آهاه ! شاهزاده. بعد افزود: فکر کنم خانواده فقيري باشند.
پيش خدمت در حالي كه با احترام خوراك را روي ميز مي گذاشت گفت : با سه درشكه كرايه اي آمدند، كالسكه ي شخصي ندارند، مبل و اسباب خانه شان هم فقیرانه است.
مادرم جواب داد: چه بهتر.
پدرم نگاه سردی به مادرم انداخت و او هم ساكت شد.
راستي هم كه شاهزاده خانم زاسه كينا نمي توانست خانمی ثروتمندي باشد، چون بنايی كه او اجاره كرده بود قکَسَنی ، كوچك و كوتاه بود که خانواده ي نسبتا مرفهي هم به سختی راضي مي شد آن را بگيرد. از طرف ديگر در آن زمان اين حرفها از یک گوش من میآمد و از گوش دیگر بیرون می رفت. عنوان شاهزاده در من آن چنان تاثيري نداشت، چون آن موقع مشغول خواندن «راهزنان» شيلر بودم.
۲
عادت داشتم كه عصر ها در باغمان پرسه بزنم و در كمين كلاغها باشم. مدتها بود از اين پرنده های محتاط ،موزی و حریص متنفر بودم. در روزي كه از آن سخن می گویم به باغ رفتم و پس از قدم زدن بيهوده در همه خيابانها ( کلاغها من را می شناختند و گهگاهی از دور قارقار می کردند) بر حسب اتفاق نزدیک پرچین کوتاهی شدم که زمین ما را از باریکه ای متعلق به خانه دست راستی جدا می ساخت.سربه زیر مي رفتم كه ناگهان صدایی شنیدم ، از بالاي پرچين نگاهي به آن طرف انداختم و خشكم زد ...با منظره ي عجيبي روبرو شدم.
چند قدمي من روی چمن وبین بوته های تمشک دختري بلند و لاغراندام درجامه ا ي سرخآبی راه راه با روسري سفيد ایستاده بود. چهار مر د جوان دور او بودند وختر از اين گلهاي كوچك كبودرنگ، كه من اسمش را نمي دانم، اما همه ي بچه ها با آن آشنايي دارند، مي گرفت و بنوبه به پيشاني آنها مي كوفت. اين گل به شكل كيسه كوچكي است و اگر آن را به چيز سختي بكوبي مانند ترقه مي تركد. جوانها مشتاقانه پيشانيشان را پيش مي بردند و حرکات دختر كه او را از پهلو مي ديدم چنان دلفريب ، از خود راضی ، نوازشگر و تمسخر آمیز و سِحر آمیزبود كه نزديك بود از تحسین و شادي فرياد بكشم و فکر کردم آماده بودم كه همه چیز در دنيا را فورا بدهم تا آن انگشتان زيبا به پيشاني منهم كوفته شود. تفنگم روي علف افتاد، همه چيز را فراموش كردم و با چشمانم آن قیافه و گردن دلربا و بازوان زيبا وموهای آشفته ي مشکی زیر روسري سفيد و چشم نيمه بسته و مژگان و گونۀ لطيف را میبلعیدم.
ناگاه در كنارم صدايي بلند شد :جوانك، آهاي جوانك، "آیا درست است كه اين طور به دختر ناشناس زُل بزنی؟"
به خود لرزيدم وگیج شدم... در آن طرف پرچين در كنار من جواني با موي مشكي كوتاه ايستاده بود و مسخره آميز به من نگاه مي كرد. در اين لحظه دختر هم به طرف من برگشت. من چشمهاي خاکستری درشتش را در صورتی زنده و پرحالت ديدم و صورتش ناگاه لرزيد و خندید، دندانهاي سفيدش پديدار شد و ابروهايش را با حالتی خنده آوربالا برد. من سرح شدم، تفنگ را از زمين برداشتم و در حالي كه خنده اي بلند ولي نه موزیانه بدرقه ام مي كرد به اطاقم فرار كردم و روي رختخواب افتادم و با دست صورتم را پنهان کردم.قلبم به شدت مي تپيد، شرمگين و خوشحال بودم،و هيجانی را احساس کردم که هر گز نمی شناختم.
پس از استراحت سر را شانه زده، خود را تمیز کردم وبراي چاي پايين رفتم. سيماي دختر جوان همچنان در پيش چشمم بود، تپش قلبم قطع شده ولی از گرفتگی شیرینی مملو بود.
پدرم ناگاه پرسيد : چت شده ؟ كلاغ را شكار كردي ؟
مي خواستم همه چیز رابرايش بگویم، اما جلوی خودم را گرفتم و پيش خودم خندیدم. وقتي مي خواستم به طرف تخت بروم نمی دانم چرا سه بار روي يک پابه چرخيدم، بعد سرم را پماد زدم و دراز كشيده مثل مرده به خواب رفتم. قبل از صبح لحظه اي بیدار شدم، سرم را بلند كردم، با شوق نگاهي به اطراف انداختم و باز خوابم برد
۳
"چطور مي توانم با آنها آشنا شوم ؟ این اولین فکری بود كه موقع بیدار شدن صبح به ذهنم رسید. پيش از چاي صبگاهی به باغ رفتم، اما زياد به پرچين نزديك نشدم و كسي را هم نديدم. پس از چاي در كوچه چند بار در جلوي عمارت از اين سو به آن سو رفتم و از دور به پنجره ها نگاه كردم ... انگار كه از پشت پرده صورت دختر به نظرم آمد و زود ترسان دور شدم.
در حالي كه در دشت شني جلوي باغ نيسكوچني با حواس پرتی راه مي رفتم باز به اين فكر افتادم كه : «بالاخره بايد با آنها آشنا شد، اما چطور ؟ اين مسئله مهم است». در اين حال تمام جزئيات دیدار ديروز را به ياد مي آوردم و به خصوص به خوبي یادم آمد چطور دختر به من مي خنديد ... ولي هنگامي كه به ذهنم فشار می آوردم و طرحهاي گوناگون می ریختم سرنوشت قبلا برایم طرحی تهیه کرده بود.
در غياب من مادرم نامه ای از همسایه جدیدمان دریافت کرده بود، نامه اي که روي كاغذ خاكستري رنگ نوشته شده بود و پاكت با لاك قهوه اي رنگ كه فقط دراعلامیه های پستي یا براي بستن روی چوب کُرک بطری های شراب ارزان استفاده می شود مُهر شده بود. در این نامه که به زبانی بی سوادانه و بد خط نوشته شده شاهزاده خانم به مادرم التماس میکرد از نفوذهای قدرتمندش به نفع او استفاده کند، به نظر او مادرم با اشخاص با نفوذي صمیمی بودكه سرنوشت شاهزاده خانم و فرزندانش به آنها وابسته بود و اوبا این افراد کارهای مهمی داشت.. نوشته بود : «من به عنوان يك بانوي نجيب زاده به شما بانوي نجيب زاده رجوع مي كنم و خيلي مايلم اين فرصت را غنيمت بشمارم ...» و درپايان نامه از مادرم وقت ملاقات خواسته بود.مادرم در حالت نا خوشآیند بی تصمیمی بود . پدرم در خانه نبود و او کسی را برای مشاورت نداشت . جواب ندادن به نجيب زاده، و بد تربه شاهزاده خانم غير ممكن بود. مشکل مادرم این بود چطور جواب دهد. نوشتن یادداشتی به فرانسه نا مناسب به نظر می رسید و دیکته روسی اش چندان خوب نبود و مادرم اين را خوب مي دانست و نمي خواست خود را رسوا كند. ورود من باعث خوشحالیش شد و بلافاصله بمن گفت پيش شاهزاده خانم بروم و شفاها بگويم كه مادرم از انجام هر کاری در توانايیش برای علیا حضرت خوشحال خواهد شد و خواهش مي كند ساعت يك به خانه ما بیاید. این بر آورده شدن سریع غیر منتظره آرزوهای پنهانی من مرا هم شاد کرد و ترسانید. اماهیچ علایمی ازدلواپسی ای که وجودم را فرا گرفت نشان ندادم .بعنوان اولین قدم به اتاقم رفتم تا كراوات نوئي بزنم و سرتوك تازه اي بپوشم چون در خانه كُت کوتاه با یقه بر گردان مي پوشيدم که از آن متنفر بودم.
۴
هنگامیکه د ر راهرو تنگ و نامنظم خانۀ همسايه با لرزشی نا خواسته در پا ها قدم گذاشتم با مردخدمتكار پيری با صورت مسی تیره رنگ و چشمان ترسناک خوک مانند و با شیارهای بس عمیق روی پیشانی و شقیقه ها رو برو شدم که هر گز در طول عمرم ندیده بودم. خدمتكار بشقابي از استخوان کمر مار ماهی را که جویده شده بود حمل می کرد و در حالیکه با پا دری را که به اطاق منتهی میشد می بست از من پرسید: چکار داری؟
آیا شآهزاده خانم زاسیکینا خانه هستند؟
صداي لرزان زني ازپشت در اتاق برخاست : واني فاتي!!
پيشخدمت بي آنكه چيزي بگويد پشت به من كرد، بشقاب را به زمين گذاشت و رفت. كهنگي لباس پيشخدمتي بس فرسودۀ اش با دكمۀ نشان خانوادگی به چشم می خورد.
باز همان صداي زن به گوش رسيد كه پرسيد : به اداره پليس رفته بودي ؟ پيش خدمت مِن مِن كنان جوابي دارد و باز همان صدا شنيده شد. كي آمده ؟ آقا زاده ي همسايه ؟ خوب، بگو بیایند تو.
پیشخدمت دو باره ظاهر شد و با برداشتن بشقاب گفت : بفرمایید توی مهمانخانه.من به احساساتم مسلط و وارد مهمانخانه شدم.
آپارتمانی بود کوچک و نه چندان تمیز ، با مبلي فقيرانه كه گویی باشتاب چيده شده بود.نزديك پنجره روی صندلیِ دسته شکسته ای زني پنجاه ساله، زشت،سری باز،با لباس سبز کهنه و شال پشمی راه راه دور گردن نشسته بود.چشمان کوچک سیاهش چون میخی من را سوراخ می کرد.
. نزديك شدم و تعظيم كردم
آیا افتخار صحبت کردن با شاهزاده خانم زاسه كينا را دارم. ؟
بله. من شاهزاده زاسه كينا هستم. شما پسر آقاي «و» هستيد ؟
. بله. من از مادرم برای شما پیامی دارم
لطفا بنشينيد. واني فاني ! كليدهاي من كجاست، نديدي ؟
من جواب مادرم را به خانم زاسه كينا رساندم. او در حالي كه با انگشتهاي كلفت سرخش به شیشۀ پنجره مي نواخت گوش مي داد و وقتي تمام كردم باز نگاه خيره اي به من انداخت.
گفت : خیلی خوب،خواهم آمد. ولی شما چه
جوان هستيد ! امی تونم بپرسم چند سال داريد ؟
بالكنت بي اختيار جواب دادم : شانزده سال.
خانم چند تکه كاغذ نوشته شده چرب از جيب بيرون آورد، نزديك دماغش برد و نگاه کرد.
بعد به طرف من برگشته روي مبل جابجا شد و ناگهان گفت:" سن خوبی است. خواهش مي كنم راحت باشید. من تعارف نمی کنم." در حالیکه با نوعی نفرت قیافه زشت او را بر انداز می کردم پهلو خودم فکر می کردم که "واقعا هم نه."
در اين لحظه در ديگر مهمانخانه با سرعت باز شد و دختري كه ديروزعصر در باغ ديده بودم در آستانۀ در ظاهر شد. دستش را بلند كرد و لبخندي تمسخر آمیزروی صورتش بود.
خانم با آرنجش به دختر اشاره كرد و گفت : اين هم دخترم. زینوچکا، پسر همسایه مان آقای "و". ممکن است بپرسم اسمتان چیه؟"
در حالیکه بلند میشدم و از هیجان به لکنت افتاده بودم جواب دادم "ولادمیر".
" اسم پدرتان؟"و
"پتروویچ".
"آه، یک کمیسر پلیس می شناختم که اسم اون هم ولادمیر پتروویچ بود. وانی فانی! دنبال کلید های من نگرد، توی جیبم هستند."
دختر جوان هنوز با همان لبخند نگاه می کرد ، مژگانش را به هم می زد و سرش را به یک طرف خم کرده بود.
"آقای ولدمار را قبلا دیده ام." (آهنگ صدایش رعشه ای شیرین در من ایجاد کرد) "اجازه می دهید اینطور صدایتان کنم؟"
با لکنت گفتم: "بله، حتما".
شاهزاده پرسید:" در کجا؟"
شاهزاده جوان جواب مادرش را نداد. بدون اینکه نگاهش را از من بر دارد پرسید :" الان شما کاری دارید؟".
"نه اصلا."
"دوست داری به من کمک کنی کمی پشم را بتابیم. بیا اینجا پهلوی من."
با سر بمن اشاره کرد و از میهمانخانه خارج شد.من هم دنبالش رفتم.
در آن اتاقی که وارد شدیم مبل كمي بهتر بود و با سليقه ي بيشتري چيده شده بود. اگر چه من در آن لحظه نمي توانستم به هيچ چيز توجه خاصي داشته باشم، مانند تو خواب راه مي رفتم و شعف شدیدی نزدیک به سبک سری به من دست داد.
شاه هزاده جوان نشست، كلاف پشم سرخي را برداشت، و با اشاره بمن گفت روبروی او بنشینم ، با دقت زیاد كلاف را باز کرد و روی دستهای من گذاشت. همه ي اينها را هم در سکوت و با تعمدی شیرین و همان لبخند حیله گرانه با لبهای نیمه بازش انجام می داد. پشم را به دور مقواي خميده اي مي پيچيد و ناگاه لحظه اي با نگاهی سریع و براق مرا آنچنان مسحور کرد که چاره ای غیر از پایین انداختن سر نداشتم. زمانی که چشمانش که معمولا نیمه بسته بود کاملا باز می شد صورتش کاملا تغییر می کرد مثل اینکه نور آن را پر کرده بود.
پس از لحظه اي گفت : موسيو و لده مار، ديروز درباره من چه فکر کردید ؟ فکر کنم خوشتان نيامد ؟
با آشفتگي جواب دادم : من ... هيچی.. چيزي فکر نکردم ... چطور مي توانم ...
"گوش کنید، شما هنوز مرا نمي شناسيد. من آدم خيلي عجيبي هستم، دوست دارم كه هميشه حقیقت را بشنوم. من همین الان شنيدم كه شما شانزده سال داريد، و من بيست و يكسال، پس مي بينيد كه من خيلي بزرگتر از شما هستم و بنابراين بايد هميشه به من راست بگوييد .... وهر چه می گویم انجام دهید". بعد اضافه کرد " من را نگاه كنيد ! چرا به من نگاه نمی کنید؟"
ولی بيشتر خجالت كشيدم، چشمانمرا به او انداختم. او لبخندی زد، نگاهی تشویق آمیز
با صدایی پایین و نوازش آمیز گفت:"به من نگاه کن، بدم نمی اید..من صورتت را دوست دارم. احساس می کنم که ما دوست خواهیم بود." و سپس با حیله گری گفت: "ولی تو من را دوست داری؟"
داشتم می گفتم "شاهزاده"..."
"اولا باید من را زیناییدا الکساند رونا صدا کنی، و دوما عادت بدی است که بچه ها ( خود را تصحیح کرد)که جوانها آنچه احساس می کنند نگویند. این برای بزرگها ایرادی ندارد. تو من را دوست داری، مگر نه؟"
گرچه از اینکه به این آزادی با من حرف می زد لذت می بردم ، اما كمي هم رنجيدم. مي خواستم به او نشان بدهم كه بایک پسر بچه سر و كار ندارد، قیافه جدي و آرامی به خود گرفتم و گفتم:" البته، زیناییدا السکساندروونا، من شما را دوست دارم و نمي خواهم اينرا پنهان کنم."
خیلی عمدی سري تكان داد و ناگها پرسيد:
" آيا هنوز مربي داری ؟"
" نه، مدتهاست مربی ندارم"
دروغ گفتم، چون هنوز يكماه نشده بود كه من از مربي فرانسويم جدا شده بودم.
ا""آه ! ،مبینم ، بزرگي شده ايد
آن وقت با سرانگشتش به انگشتهايم كوبید و گفت "دستتان را جلو بياوريد." و باز با توجه و كوشش به پیچیدن كلاف پشم پرداخت.
من هم اين فرصت را غنيمت شمردم و به تماشاي رويش پرداختم، ابتدا دزدانه، بعد رفته رفته بي پروا و بي پرواتر. چهره اش زيباتر از ديروز به نظر رسيد، همه چيز در رخسارش ظريف و هوشمند و مهرانگيز بود، دختر پشت به پنجره نشسته بود و آفتاب از پشت پرده سفيد پنجره به گيسوي پرپشت زرين و گردن ظريف و نشيب شانه اش پرتو افشان بود. هرچه بيشتر نگاهش مي كردم برايم گرانمايه تر و نزديكتر مي شد، گويي دير زماني است مي شناسمش و پيش از اين آشنايي زنده نبودم و هيچ چيز نمي دانستم ... جامۀ تيره و مستعملي با پيش بند به تن داشت. دلم مي خواست هر چين جامه و پيش بندش را نوازش كنم. نوك پوتيتش از زير دامن بلند جامه پيدا بود و مي خواستم به نشانه پرستش به پايش بيفتم، سر فرود آورم با خود مي گفتم : «با او آشنا شدم و در پيشش نشسته ام ... پروردگارا، چه خوشبختي !» چيزي نمانده بود كه از شور و شوق از صندلي بيفتم، ولي به خود آمدم و مانند بچه اي كه چيز خوشمزه اي مي چشد از ذوق پايم را تكان دادم.
مانند ماهي در آب، چنان خوش بودم كه مي خواستم عمري از جا برنخيزم و در آن اتاق بمانم.
پلكش آهسته باز شد و چشمانش با نوازشي در پيشم درخشيدن گرفت، باز لبخندي زد و با انگشت تهديدم كرد و آرام گفت:
"چرا اينطور به من نگاه مي كنيد ؟"
خجالت كشيدم و به خود گفتم : «همه چيز را مي بيند و مي فهمد ... چطور ممكن است كه نبيند و نفهمد!"
ناگاه از اتاق مجاور صدايي مانند به هم خوردن شمشير و مهميز به گوش رسيد.
مادرش صدا زد: "زينا، بلووزوروف برايت بچه گربه آورده."
"بچه گربه!" زينائيدا فرز و چابك برخاست، گلوله ي نخ را روي زانوريم انداخت و به دو بيرون رفت.
من بلند شدم، كلاف وگلوله نخ را كنار پنجره گذاشتم، به مهمانخانه رفتم و با تحير در گوشه اي ايستادم. ميان اتاق بچه گربه ي پشمالويي دست و پا باز كرده دراز كشيده بود. زينائيدا چلوی آن زانو زده با احتياط صورت کوچکش را بلند مي كرد. نزديك بانو جواني موبور فرفري، که فضای بین دو پنجره را گرفته بود افسر سواره نظام با صورتی گلگون و چشمان درشت بود.
زينائيدا و پس ا ز مدتي نگاه گفت. "چه موجود کوچک خنده داری.چشمانش خاکستری نیست، سبز است، چه گوشهای بلندی دارده. ویکتور بگوریچ، ازت ممنونم، چقدر لطف داری".
سواره نظام که یکی از مردانی که دیروز دیده بودم لبخندی زد و با بهم زدن پاشنه و صدای زنجیر شمشیرش تعظیمی کرد.
"دیروز گفتید که دوستدارید گربه ای پشمالو با گوشهای بزرگ داشته باشید و منهم برایتان آوردم. حرف شما قانون است." و باز تعظیم کرد.
گربه میوی آرامی کرد و شروع به بوئیدن زمین نمود.
زینائیدا گفت: " وانیفاتی، گربه گرسنه است، کمی شیر برایش بیار."
یک پیش خدمت با روپوشی زرد کهنه ودستمای رنگ رفته به گردن با بشقابی از شیر وارد شد و آنرا جلوی گربه گذاشت. گربه چشمانش را به هم زد و شروع به لیسیدن کرد.
زینائیدا در حالی که سرش را تقریبا روی زمین گذاشته بود و از کنار به آن نگاه میکرد گفت: "چه زبان سرخآبی ای دارد."
بچه گربه که به اندازه کافی خورده بود شروع به خُرخُر کرد و دستانش را به آرامی تکان میداد.
زينائيدا برخاست و با بی اعتنائی به خدمتگار گفت: " از اينجا ببرش."
سوار، هيكل درشتش را كه نيمتنۀ نظامي اش به او تنگي مي كرد تكاني داد و با چنان تبسمي كه تمام دندانهايش نمودار شد گفت:" به بهاي گربه بايد دستتان را ببوسم."
زينائيدا هر دو دست را به طرف او دراز کرد و گفت : " هر دو را." هنگامی که دست زینائدا را می بوسید زینائیدا از روی شانه سوار به من نگاهی انداخت. من همانجا ایستاده بودم و نمیدانستم بخندم یا چیزی بگویم یا ساکت باشم. ناگاه ازميان در نيمه باز راهرو هيكل خدمتكارمان فيودور به چشم خورد. او به من اشاره مي كرد و من بطرف او رفتم.
" چه میخواهی؟" پرسيدم
به نجوا گفت:" مادرت سراغت را میگیرد، نا راحت است که چرا شما با جوابی بر نگشته اید."
" آه، خیلی وقت است اینجا منتظری؟"
"بیش از یک ساعت".
"بيشتر از يك ساعت." بي اراده تكرار كردم.
آن وقت به اتاق پذيرايي برگشتم و براي خداحافظي پاشنه به هم زدم و تعظيم كردم..
دوشيزه از پشت سرسوار نگاهي به من انداخت و پرسيد" کجا؟"
بايد به خانه بروم. بعد رو به بانو كردم و گفتم
به مادرم خواهم گفت كه شما ساعت دو به خانه ما تشريف فرما مي شويد.
بله، همين طور بفرماييد آقای عزیز..
بعد بانو قوطي انفيه را با عجله برداشت و چنان پر سر و صدا انفيه كرد كه من يكه خوردم.
در حالي كه چشمش را كه از انفيه به اشك افتاده بود باز و بسته مي كرد وعطسه میکرد گفته اش را تكرار كرد بله. همين طور بگوئید. من باز تعظيمي كرده برگشتم و از اتاق بيرون رفتم در حالي كه احساس ناراحتي به من دست داده بود، ناراحتي اي كه به هر جوان كه مي داند از پشت به او نگاه مي كنند دست مي دهد.
"سعی کنید، موسيو و لده مار، باز هم به خانه ما بياييد." زينائيدا اينرا گفت و باز به خنده افتاد.
درحاليكه به خانه برمي گشتم از خودم پرسیدم: «چرا اين طور از همه چيز خنده اش مي گيرد ؟» فيودور بي آنكه چيزي بگويد با حالتي نا راحت از من دنبالم مي آمد. در خانه مادرم به من درشتي كرد و در تعجب بود كه اين همه مدت پيش شاهزاده خانم چه مي كردم. جوابي ندادم و به اطاقم رفتم. ناگاه غصه و بغض گلويم را گرفت ... كوشش مي كردم به گريه نيفتم ... به سوارنظامی حسودی مي کردم.
5
شاهزاده خانم بنا به وعده اي كه كرده بود به ديدن مادرم آمد و مادرم هيچ از ا و خوشش نيامد. من در ديدار آنها حضور نداشتم، اما مادرم سر ميز شام براي پدرم گفت كه اين بانو به نظر او زنی مبتذل مي آيد از بس خواهش و تمنا كرد كه براي رو به راه شدن كارهايش به شاهزاده سرگي توصيه كنم خسته ام كرد : همه اش از پول لعنتی گرفتاريهايش حرف و دعواهای حقوقی که دارد میزند. بايد كه زن خيلي سخن چيني هم باشد. مادرم باز گفت كه با وجود همه ي اينها او را با دخترش فردا به ناهار دعوت كرده ام،( من همين كه كلمۀ « دخترش» را شنيدم سرپايين انداختم) چون هر چه باشد همسايه است و آنهم همسايه ي با عنواني. بعد پدرم اين بانو را به ياد آورد و براي مادرم تعريف كرد كه در جواني مرحوم شاهزاده زا سه كين شوهر بانو را مي شناخته. اين مرد، اگرچه براي تربيتش كوشش بسيار شده بود، اما آدم توخالي و مزخرفي بود. از آنجا كه سالهاي زيادي را در پاريس گذرانده بود به او لقب "پاریسی" داده بودند مردی ثروتمندي بود، اما تمام داراييش را سر قمار باخت و معلوم نيست به چه سبب، شايد براي بدست آوردن پول با دختر يك كارمند ساده عروسي كرد، اگرچه مي توانست زني بهتر از او انتخاب كند
پدر خنده سردي كرد و ادامه داد. آن وقت با پول زن به معامله هاي عجيب و غريب دست زد و ديگر به كلي ورشكست شد.
مادر گفت: حالا نكند كه مي خواهد از ما پول قرض بگيرد.
پدر با خونسردي جواب داد كاملا ممكن است. راستي فرانسه مي داند يا نه ؟
خيلي بد
"اهان ! .. اگرچه اهميتي ندارد. به نظرم گفتي كه دخترش را هم به ناهار دعوت كرده اي. شنيده ام كه دختر تحصيل كرده و زیباست."
آهاه ! پس هيچ به مادرش نرفته.
به پدرش هم نرفته. او مردي تحصيل كرده اما احمق بود.
مادر آهي كشيد و به فكر افتاد. پدر ساكت شد. من از شنيدن اين گفت و گو خيلي ناراحت بودم.
بعد از ناهار به باغ رفتم، اما تفنگ بر نداشتم. مي خواستم به خود قول بدهم كه به باغ همسايه نزديك نشوم، اما نيروي شكست ناپذيري مرا به آنطرف راند و بيهوده هم نبود، هنوز به پرچين نرسيده زينائيدا را ديدم. اين بار تنها بود، كتابي در دست داشت و آهسته در باغ راه مي رفت. مرا نديد. تقریبا گذاشتم رد شود ولی سرفه ای کردم.
سر برگرداند، اما نايستاد، با دست روبان پهن و نيلي رنگ كلاه گرد وحصیریش را كنار زد، نگاهي به من انداخت، تبسمي كرد و باز به خواندن كتابش مشغول شد.
من كلاهم را از سر برداشتم و پس از آنكه زماني انتظار کشیدم بادلي تنگ از آنجا دور شدم، و به فرانسه به خود گفتم " من برای او مگر کی هستم؟ خدا میداند." گامهاي آشنايي از پشت سر به گوشم رسيد؛ به اطزاف نگاهی کردم و ديدم كه پدرم با قدمهاي سبك و تيزش به طرفم مي آمد.
از من پرسيد اين شاهزاده خانم بود ؟
گفتم: بله.
مگر تو او را مي شناسي ؟
امروز صبح درخانه شاهزاده ديدمش.
پدر ايستاد، تيز و چابك روي پاشنه ي پا چرخيد و راه افتاد. همين كه به زينائيدا رسيد به اوتعظیمی كرد. رینائیدا هم با تعظیم موأدبانه جواب داد و كتابش را پايين آورد و مي ديدم كه چگونه به دنبال پدرم نگاه مي كرد. پدرم هميشه بی عیب ، ساده بنا به سليقه ي خاص خود لباس میپوشید، اما هرگز او را تااين اندازه خوش هيكل و با وقارنديده بودم، هرگز كلاه خاكستريش روي موی مجعد كمي تنكش اينقدر زيبا و پر جلوه نبود. قدمهایم را بطرف زینائیدا مسیر دادم ، اما او حتي نگاه هم به من نكرد، کتابش را برداشت و دور شد..
6
تمام آن شب و صبح روز بعد را درپریشانی اندوهناك گذراندم. يادم مي آيد كه خيلي كوشش مي كردم خودم را با كار مشغول كنم، به خواندم كتاب استاد كايدانف پرداختم، ولي حروف درشت سطرها و صفحات اين كتاب مشهور بيهوده از جلو چشمم مي گذشت. بارها اين جمله را «ژول سزار در دلاوري جنگي ممتاز بود» خواندم، اما هيچ به مغزم نمي رفت و كتاب را كنار گذاشتم. پيش از ناهار سرم را روغن زدم و دوباره سرنوك پوشيدم و كراوات زدم. مادرم پرسيد
- باز ديگر چرا سر توك پوشيدي ؟ آخر تو هنوز دانشجو نيستي و خدا مي داند كه بتواني از عهدۀ امتحان برآيي يا نه. اين كُت کوتاه رازیاد نپوشیدی. نمي توانی كه آن را دوراندازی. من نااميدانه زير لب گفتم آخر مهمان به خانه مان مي آيد.
چه مزخرفاتی! مهمانی بس خوب.
مجبور بودم تسلیم شوم. سرتوك را بیرون آوردم و كت پوشيدم، اما كراواتم را باز نكردم. نيم ساعت پيش از ناهار شاهزاده خانم با دخترش به خانه ي ما آمدند. پير زن روي جامه ي سبزش، كه من آنرا ديده بودم، شال زردي انداخته، كلاه از مد افتاده اي با روبانهاي آتشي رنگ به سر گذاشته بود. هنوز از راه نرسيده حرف از حواله ها و بدهكاريهايش به ميان كشيد. آه مي كشيد، از بدبختيهايش مي گفت، گله و شكايت و برای کمک التماس میکرد. مثل خونه خودش راحت نشست، با صدا انقيه مي كرد و روي صندلي جابه جا مي شد وهر گز به این فکر نبود که یک شاهزاده است. ولي در عوض زينائيداخشگ و مغرور و حتي متكبر بود. در صورتش یک سردی بی تحرک و وقاری بود که من تشخیص نمی دادم . با همه ي اينها در اين حالت هم بسيار زيبا بود. جامه سبكي باگلهای كمرنگ آبی به تن داشت. حلقه زلفش، به سبک انگليسي، از كنار گونه آويخته بود و با حالت سردصورتش همآهنگ بود. سرناهار پدرم در كنار او نشسته بود و با رفتار آرام مخصوص خود از او پذيرايي مي كرد. هر دو گاه به گاه نگاهي به هم مي انداختند و عجيب است كه نگاه دختر تقريباً دشمنانه بود. گفت و گو به ز بان فرانسه بود و من از لهجه ناب زينائيدا در تعجب بودم. پير زن سر ناهار هم بسيار بي تعارف بود، پر مي خورد و از خوراك تعریف مي كرد. معلوم بود مادرم از دست او ناراحت است و با بي حوصلگي و با اعتنايي به او جواب مي داد و پدرم گاه به گاه اخم میکرد. مادرم از زينائيدا هم خوشش نيامد، چون فرداي آن روز در باره ي زينائيدا گفت دخترك مغرور و پر افاده اي است. معلوم نیست به چه چيزبا آن قیافه دَگوری اش مي نازد.
پدرم به او گفت تو اصلا دَگوری دیده ای؟
خدا را شكر كه نديده ام.
البته خدا را شكر. پس حالا كه نديده اي چطور مي تواني درباره آنها قضاوت كني ؟
آنروز سرناهار زينائيد لحظه اي هم نگاهم نكرد. پس از ناهار شاهزاده خانم شروع به خداحافظي كرد. و در حالي كه كلمات را مي كشيد و تقريباً به آواز به پدر و مادرم گفت: ماريا نيكلايونا و پيوتر و اسيليه ويچ، من به لطف و حمايت شما خيلي اميد دارم. چه مي شود كرد ! دوره ي ناز و نعمت ما گذشت بعد خنده ي نفرت آوري زد و گفت بله، بنده حالا هم حضرت عليه هستم، اما وقتي نان نداري لقب و عنوان چه فایده.
پدرم با احترام تعظیم کردو تا دم در مشايعتش نمود. من با آن کت كوتاهم همانجا سرجايم، مانند آدم محكوم به مرگ، خشکم زده بود و به زمين نگاه مي كردم. بي اعتنايي زينائيد من را کاملا خُرد کرده بود. اما بس تعجب کردم چون وقتي از كنارم مي گذاشت آهسته و تند به من گفت:
"ساعت هشت به خانه ي ما بياييد، شنيديد، حتماً بياييد." ...
همين كه آمدم به خود بيايم او شال سفيدش را روي سر انداخت و دور شد.
7
درست ساعت هشت، سرتوك پوشيده و موي جلو سر را بالا زده، به سرسراي خانه که شاهزاده زندگی میکرد داخل شدم. نو كرپير با اخم نگاهي به من كرد و به زور از نيمكت برخاست. صداي خنده و شادماني از مهمانخانه به گوش مي رسيد. در را بازكردم و از تعجب به عقب برگشتم. ميان اطاق شاهزاده جوان روي صندلي ايستاده بود و كلاه مردانه در دست داشت، پنج شش مرد دور صندلي را گرفته بودند. هر يك از آنها مي خواست دست در كلاه كند، دختر كلاه را بالا مي برد و آنرا تكان مي داد و مي چرخاند. وقتي مرا ديد فرياد كشيد صبر كنيد، صبر كنيد ! مهمان تازه اي آمد، بايد با او هم بليت داد. آن وقت فرز و چابك از صندلي پايين پريد، سر آستينم را گرفت و گفت بياييد، چرا اينجا ايستاده ايد ؟: موسيو ولده مار، پسر همسايه ي ما. آن وقت مهمانها را به من نشان داد و گفت كنت مالدوسكي، دكتر لوشين، شاعر مايدانف، سروان مستعفي نيرمانسكي، اين هم بلووزوروف سواري كه همين جا با او آشنا شديد. اميدوارم هميشه دوست و كمك يكديگر باشيد. من چنان خجالت زده بودم كه به هيچكس سلام هم نكردم. از مهمانها دكتر لوشين را شناختم و به يادم آمد كه اين همان آقايي بود كه دو سه روز پيش در باغ مرا سخت خجالت داد. ديگران را نمي شناختم.
زينائيدا گفت: كنت ! براي موسيو ولده مار هم يك بليت بنويسيد.
كنت، مردي مو مشكي و خوشگل و خوش پوش با چشمهاي قوه اي پر حالت، دماغ خوش برش و سبيلي باريك با كمي لهجه لهستاني گفت: اين هيچ عادلانه نيست. آخر ايشان كه دربازي فانت با ما شركت نكردند. بله، هيچ عادلانه نيست اين اعتراض از بووزوروف بود و سروان كه مردي بود چهل ساله، آبله رو به حد زشتي، داراي موي مجعد مانند زنگي ها، كمي قوزدار، با پاهاي منحني و سر توك نظامي بي سر دوشي و سينه چاك.دختر باز گفت: به شما مي گويم بنويسيد يعني چه ؟ دست به ياغيگري زده ايد ؟ بار اول است كه موسيو ولده مار در محفل ما آمده و قانون بازي شامل او نمي شود. بي خود لندلند نكنيد، بنويسيد، براي خاطر من.
كنت ابتدا شانه اي بالا انداخت، ولي بي چون و چرا سر فرود آورد، با انگشتان سفيد مزين به انگشتر قلم را برداشت، تكه كاغذي پاره كرد و نوشت.
لوشين بالحن مسخره آميزي گفت: پس اجازه بدهيد به آقاي ولده مار توضيح بدهيم كه كار از چه قرار است، چون مي بينم كه او از حرفهاي ما مات و مبهوت شده. بعد رو به من كرد و گفت: موضوع اينست كه ما بازي اي مي كنيم كه اسمش جریمه است. شاهزاده خانم باخته است و ما او را جريمه كرده ايم، يعني آن كسي كه بليت خوشبختي آور را از اين كلاه در بياورد مي تواند دست ايشان را ببوسد. فهميديد چه گفتم ؟
من به او خیره شده و همچنان حيران سرجايم ايستاده بودم، دختر دوباره به بالاي صندلي پريد و باز كلاه را چرخاند و تكان داد همه به طرف او رفتند، منهم به دنبال بقیه . دختر به جواني بلند بالا با صورتي لاغر و چشمهاي ريز نزديك بين و موي مشكي بسيار بلند رو كرد و گفت: مايدانف، از آنجا كه شما شاعر هستيد بايد بلند نظري و والا منشي به خرج بدهيد و بليت خودتان را به موسيو و لده مار ببخشيد تا او به جاي يك شانس دو شانس داشته باشد
اما مايدانف راضي نشد و به نشانه اي اعتراض سر پرمويش را تكان داد. نوبت كه به من رسيد دست در كلاه برده بليتي برداشتم و باز كردم... پروردگارا! وقتي روي كاغذ كلمه بوسه را ديدم از شادي چه به من گذشت.
بي اختيار فرياد كشيدم "بوسه" !
دختر شادمانه گفت: آفرین، چقدر خوشحالم. :
آنوقت از صندلي پايين پريد و نگاهي چنان شاد و شيرين به رويم نداخت كه قلبم تو ريخت. آن وقت پرسيد: آيا هم خوشحال هستيد يا نه ؟
"من ....؟ "ديگر نتوانستم چيزي بگويم.
بلووزوروف تنگ گوشم گستاخانه گفت: بلينتان را صد روبل مي خرم. چنان نگاه نفرت باري به او انداختم كه زينائيدا كف زد و لوشين گفت:" اون آدم خوبیه."
و ادامه داد:"اما من به عنوان ناظر تشريفات مجبورم اجراي تمام قوانين و مراسم بازي را بازرسي كنم. موسيو ولده مار، روي يك زانو بنشينيد. رسم بازي ما اين است.
زينائيدا در پيشم ايستاده سرش را كمي به یکطرف خم كرده بود تا بهتر مرا ببيند، آن وقت با وقاردستش را به طرفم دراز كرد. چشمانم تيره شد، مي خواستم يك زانويم بزنم، روي هر دو زانو افتادم و چنان خجالت زده و ناماهرانه لبهايم را به سر انگشتان زينائيدا چسباندم كه نوك دماغم از ناختش كمي خراشيده شد
لوشين گفت: خیلی خوب، و کمکم کرد تا بلند شوم.
بازي جریمه ادامه يافت. زينائيدا مرا در كنار خود نشاند. چه جريمه هاي عجيب و غريبي كه از خود اختراع نمي كرد. مثلاً قرار شد كه زينائيدا از خود مجسمه اي بسازد. براي پايه ي مجسمه نيرماتسكي را كه مرد بدهيكلي بود انتخاب كرد و دستور داد دولا شود و صورتش را به سينه اش فشار دهد. خنده لحظه اي آرام نمي شد. براي پسر بچه اي چون من كه در تنهايي و سختگيري در خانه ي اعياني پرورش يافته، اين سر وصدا و هياهو، اين شادي بي تكلف، اين آشنايي با ناآشنايان مست کننده بود. من درست مانند مي زدگان مست و خمار بودم. منهم بلندتر از دیگران میخندیدم م تا اینکه بانوي پير كه در اطاق مجاور نشسته بود و با مردي اهل سودا و معامله از دروازه تورسکی براي كاري مشورت مي كرد، به آن اتاق به تماشاي من آمد. ولي من آنقدر شاد بودم كه از هيچ چيز ناراحت نمي شدم و به تمسخر و نگاههاي خيره ي هيچكس اهميتي نمي دادم. زينائيدا همچنان مرا ترجیح میداد و کنار خودش نشانده بود. در يك جريمه اي چنين پيش آمد كه من و او كنار هم نشستيم، يك روسري بزرگ ابريشمي روي سرمان كشيده يم و مي بايستي كه من راز خود را به او بگويم. خوب به ياد دارم كه زير آن چادر گرم معطر و نازک مانند آن بود كه سر و روي هر دومان در نيمه تاريكي قراردارد و در آن جاي نيمه تاريك چشمان او نزديكتر و نرمتر مي درخشيد و نفس گرمش را از لبهاي بازش احساس مي كردم، دندانهايش نمايان بود و سرگيسويش مرا قلقلک میداد وبه آتشم میکشید. من ساكت بودم. او مرموزانه و افسونگرانه مي خنديد و عاقبت به نجوا گفت:
"خوب، بگو ببينم."
ولی من فقط سرخ شدم و خنديدم و رو برگرداندم در حالي كه به سختي نفس مي كشيدم. عاقبت از بازي جریمه خسته و به طناب بازي مشغول شديم. وای خدایا چه شوق و شوري به من دست داد وقتي كه توجه نکردم و زينائيدا سخت به پشت دستم زد. اما بعد از آن هر قدر كه به قصد بی توجهی میکردم و دستم را پيش مي بردم زينائيدا سر به سرم میگذاشت و ديگر به دستم نمي زد.
آن شب چه ها كه نكرديم ! پيانو زديم، آواز خوانديم و رقصيديم و ادای كولی ها را در آوريم. نيرمائسكي را به شكل خرس در آورديم و آب نمك به خوردش داديم. كنت ماله وسكي با گنجقه چند تردستي نشانمان داد و دست آخر هم ورقها را بر زد و براي بازي ويست تقسيم كرد به طوري كه تمام آسها به خودش افتاده بود و به اين جهت لوشين افتخار احسنت و آفرين گفتن به او را داشت. مايدانف تكه هايي از منظومه اش را به نام «آدمكش» برايمان خواند. در آن زمان تنور رمانتيسم بسيار گرم بود. شاعر قصد داشت كه منظومه اش با جلد مشكي وعنوانش با رنگ سرخ خون باشد. كلاه مردي را كه براي مشورت نزد پير زن صاحبخانه آمده بود از روي زانويش دزديديم و براي آنكه كلاهش را پس بدهيم او را واداشتيم بر ايمان قفقازی بر قصد. واني فاتي پيررا واداشتيم كلاه زنانه به سر بگذارد و زينائيدا كلاه مردانه بسر گذاشت.نمیتوان تمام کارهای آن شب را باز شمرد. تنها بلووزوروف اخمو وترشروي همه اش در گوشه اي ايستاده بود... گاهي خون به چشمش مي زد و سرخ مي شد وانگار الان است كه به همه حمله کند و هر كس را مانند پركاه به طرفي پرت كند، اما زينائيدا متوجه او بود، گاه با سرانگشت او را تهديد مي كرد و او هم در همان كنج كه ايستاده بود خشك زده بود.
عاقبت همه ي ما خسته شده بودیم.حتی شاهزاده پير که برای هر کاری آملده بود و میگفت هيچ سر و صدا و هياهويي نمي توانست ناراختش كند ديگر خسته شده بود و آرزو داشت استرحت کند. ساعت دوازده شب شام داده شد كه عبارت بود از تكه اي پنير مانده خشک و گوشت سرد خوک كه به نظر من از هرشیرینی ای که تا آنموقع خورده بودم خوشمزه تربود. شراب يك بطري بيشتر نبود و آنهم غير معمولي بود ، بطری ای تيره رنگ با گلويي بزرگ و شراب در آن بطري به رنگ سرخآبی، وکسی هم از آن ننوشيد. خسته و بیحال از شادی بيرون آمدم، هنگام خداحافظي زينائيدا دستم را به گرمی فشرد و باز اسرار آميز خندید.
هوای شب روی صورتم سنگین و نمناک بود. بنظر می رسید که توفانی در راه است و ابرهای طوفانی در آسمان جمع میشدند و اطراف آنها تيره تر میشد. در بین درختهاي تيره رنگ باد می وزید. در دور دستها در افق رعد با خشم مثل اینکه برای خود غرغر مي كرد.
من از در پشت خانه داخل شدم و به اطاقم رفتم. پيشخدمت كف اطاق خوابيده بود و ناگزير مي بايستي از رويش رد بشوم. بيدار شد و مرا ديد و گفت كه مادرم باز عصباني شده بود و مي خواست عقبم بفرستد. اما پدر مانع شد. من هيچوقت پيش از آنكه به مادرم شب خوش بگويم و او دعايم كند نمي توانستم بخوابم ديگر كار از كار گذشته بود.
به پيشخدمت گفتم كه خودم لباسم را مي كنم و دراز مي كشم. شمع را خاموش كردم، اما رختم را نكندم و دراز هم نكشيدم
چون افسون زده ای مدت طولانی روي صندلي نشستم. آنچه كه در آن شب ديده و احساس كرده بودم برايم بسيار شيرين بود ...بیحرکت نشسته بودم و به اطراف هم نگاه نمی کردم، نفسهای کوتاه می كشيدم و گهگاهی سکوت وار به ياد آن شب می خنديدم، و از فكر اينك عاشقشده ام سردم میشد. که این عشق بود، که این زینائیدا بود. سيماي زيتائيدا در تاريكي در پيش چشمم آرام در پرواز بود از سويي به سويي مي پريد، ولي ناپديد نمي شد؛ لبهايش همچنان اسرار آميز متبسم بود، چشمانش از پهلو رؤیا وار و مهربان به من نگاه مي كرد، مثل هنگام خداحافظي ... پس از دير زماني برخاستم، نُک پا بطرف تختخواب رفتم، بي آنكه رخت بكنم، و گويي از ترس آنكه مبدا آنچه را كه سراسر وجود از آن لبريز بود پريشان كنم بسيار با احتياط سر را روي بالش گذاشتم.
دراز كشيدم و حتی چشمانم را نبستم. چيزي نگذاشت كه متوجه شدم مدام در اطاق نور ضعيفي مي افتد، نيم خيز شدم و به پنجره نگاه كردم.از شيشه هاي پنجره روشني مات مرتب وارد اطاق میشد. قاب پنجره از نور مرموز و کم رنگ کاملا مشخص بود. فکر کردم توفان است. راستي هم توفان بود، اما خيلي دور از ما چون تنين تندر به گوش نمي رسيد، فقط مدام برق شاخه شاخه و نيمه روشن در كرانه ي آسمان مي درخشيد و چنان لرزان پرپر مي زد كه گويي بال پرنده اي به هنگام مرگ است. برخاستم، كنار پنجره رفتم و تا سپيده دم همانجا ايستادم... برق لحظه اي متوقف نشد. شبي بود كه آنرا دهقانان شب گنجشكي مي نامند. من دشت بی روح شني و انبوه درختان تاريك باغ نيسكو چني و نماي زرد رنگ خانه هاي دوردست را كه انگار با هر انفجار برق به خود مي لرزيدند تماشا مي كردم. چشم از آن ها بر نمي داشتم و نمي توانستم از كنار پنجره دور شوم : چون اين برق بي صدا نشانه اي بود از آنچه كه پنهاني در درون من شعله ور بود. صبح داشت پديدار مي شد و آسمان تکه هائی از نور قرمزدميد. هر چه خورشید نزديكتر مي شد برق رفته رفته بي رنگتر و عاقبت در نور مثبت روز غرق شد...
شعله های منهم ناپدید شد.خستگي و آرامش احساس میکردم. اما تصویرزينائيدا همچنان پيروزمندانه در پيش چشمم درحرکت بود. ولي این تصویر آرام همچون قويي كه ازمرداب و از بین دیگر شکلهای زشت که دوش را گرفته بودند جدا شد و وقتیکه بخواب رفتم با اطمینانی پرستش آمیزخود را به او سپردم.
اي احساسات شیرین، اي همزبانی آرام بخش، خوبی و صفای قلب نرم، ای شعف ذوب کننده شعله عشق كجا رفتید ؟ كجا رفتید؟
8
صبح بعد وقتي براي چای صبح آمدم، مادرم كمتر از آنچه كه انتظار داشتم سر زنشم کرد و مجبورم كرد برايش حكايت كنم كه شب را چگونه گذرانده ام. من هم با چند کلمه و با حذف جزئیات فراوان، وکوشش در عادی بودن همه چیز داستان شب نشيني را برايش گفتم.
مادرم گفت:"در هر صورت، اینها آدمهای معمولی نیستند، و تو بجای اینکه خودت را برای امتحان آماده کنی نباید با آنها خودت را قاطی کنی."
از آنجا كه مي دانستم دلسوزي و توصيه ي مادر درباره ي كار درسي من محدود به همين دو سه كلمه است، لازم ندانستم چيزي بگويم، اما پس از صبحانه پدر بازويم را گرفته با من به باغ آمد و از من خواست هر آنچه را كه در خانه ي زينائيدا ديده ام برايش تعريف كنم.
پدر در من تاثير عجيبي داشت و رابطه بين ما هم عجيب بود. او تقريبا هيچ علاقه ای به تحصیل من نداشت، اما هرگز احساسات من را جریحه دار نمی کرد ؛ آزاديم را محترم مي شمرد و حتي اگر بتوان چنين بيان كرد با من با احترام رفتار مي كرد و نمیگذاست من به او نزدیک شوم. او را دوست مي داشتم و تحسین میکردم، چون دراو مرد ایدآل خود را مبیافتم. پروردگارا! اگر او مرا اين قدر از خود دور نمي كرد عاشقانه دلبسته اش مي شدم. با وجود اين هر وقت او مي خواست مي توانست تقريبا در يك لحظه، با يك كلمه يا با يك نگاه اطمینهان بی حد مرا به خودش جلب كند.روحم باز میشد با او چون دوستی عاقل و معلمی مهربان حرف میزدم ولي ناگهان از شرّ من خلاص میشد و مرا از خود، هر چند صمیمانه، دور میکرد..
پدر گاهی شاد بود و مایل بود با من جون پسری خوش بگذراند (او همه نوع ورزشهای بدنی را دوست داشت) و يكبار، و دیگر تکرار نشد، با چنان مهر و محبتي با من رفتار كرد که ازشوق تقریبا به گريه افتادم.... اما سرخوشي و محبتش به زودي چن
English to Persian (Farsi): Love and War in Intimate Relationship General field: Social Sciences Detailed field: Psychology
Source text - English Love and War in Intimate Relationships by Marion Solomon and Stan Tatkin
English text cannot be copied here.
Translation - Persian (Farsi) عشق و جنگ
در روابط صمیمانه نزدیک
وصلت، جدایی و تنظیم در درمان زوج ها
مارین سالمون و استن تتکین
پیشگفتار: دانیل جی. سیگل
ترجمه: علی شریفی
فرست مطالب
پیشگفتار: دانیل جی. سیگل
مقدمه: متن
نظر کلی
تفکر نویسندگان
قسمت 1: چطور عشق به جنگ تبدیل می شود
فصل 1: وصلت و جدایی
فصل 2: میدان جنگ
فصل 3:مرهم زخمها
قسمت 2: روش روانشناسی بیولوژیکی
فصل 4: الزامات روانشناسی بیولوژیکی
فصل 5: مصاحبه با شریک زندگی
فصل 6: اهمیت حرکت
قسمت 3: دنیای نظری
فصل 7: دلبستگی
فصل 8: تنظیم انگیختگی
فصل 9: اختلال نظم
قسمت 4: نظریه در عمل
فصل 10: مارک و ملودی: رازها و شرمساری
فصل 11: دیوید و مارگارت: ازدواج بدون رابطه جنسی
فصل 12: پآل و جین: علامت های دریافت نشده
فصل 13: سیبیل و آرتور:مراقبت از یکدیگر
پس گفتار: درمان گر و مراقبت از خود
ضمیمه الف: لغتنامه روانشناسی بیولوژیکی
مهارت ها و کاستی های احساسی-اجتماعی
شبکه پاسخ به تهدیدها
مرجع ها
پیشگفتار
دانیل جی. سیگل
در این صفحات شما ارائه جذابی از اصول اولیه روان درمانی خواهید یافت که فهم شما را از روان درمانی زوج تغییر خواهد داد. با ترکیب افکار خلاق، دو رهبر در رشته روان درمانی، کتاب عشق و جنگ در روابط صمیمانه نزدیک با استفاده از دو دانش مهم دلبستگی و عصب شناسی ما را در مسیر تفکر جدید قرار می دهد. به عنوان قسمتی از کتابهای مربوط به سری نورتن در باره نوروبیولوژی بین فردی، این کتاب از تاکیدات سردبیر های سری نورتن پیروی می کند. الن شور به درک ما از دلبستگی و توسعه خود تنظیمی در ارتباطات بین فردی کمک فراوان کرده است. من نوشته های اولیه کلینیکی و نظری ام را در باره قدرتِ مصاحبه دلبستگی بزرگ سالان و عصب شناسی رشد متمرکز کرده ام تا ماهیت ذهن و سلامت روان را نشان دهم. سالمون و تتکین این دو تاکید روی تنظیم و گفتار را چنان ترکیب جالبی کرده اند که ما را به درک جدیدی می رساند که چطور به زوج ها کمک کنیم بر مشکلات عمیق و قبلا مرموز اتحاد شان فائق آیند
اصل بیولوژی اعصاب بین فردی به عنوان یک رشته، مفهوم انسجام است- یعنی متصل کردن قسمت های متفرقه. در این کتاب بسیار جالب، صدا ی دو نویسنده متفاوت و نمونۀ های ارائه داده شده در هر فصل که مفاهیم را روشن می کنند طبیعتاً از عملکرد جداگانه کلینیکی خودشان است. اما اتصال صدای جداگانه شان در تلفیق مفهوم اصلی دلبستگی و تنظیم معلوم می شود. شما یاد خواهید گرفت چطور با روشی عمیق و عملی، ابزار تحقیق توسعه داده شده توسط ماری مین و اریک هس و همکاران را در مورد زوج ها بکار برید، و آن مصاحبه دلبستگی بزرگ سالان است. شما همچنین خواهید آموخت چطور یک "درمان گر مطلع روانی بیولوژیکی" باشید و با علائم و تعامل های ظریف و غیر کلامی در تجارب لحظه به لحظه زوج ها که نظر و استراتژی شما را تغییر خواهد داد همخوانی کنید.
این کتاب برای ترسو ها نیست، شما دسترسی مستقیم به دل و روده زیربنا ی روابط بین فردی خواهید داشت. به عنوان پستانداران، ما دارای یک سیستم عصبی هستیم که در دوره اولیه زندگی نیاز به همخوانی با سرپرست دارد تا تنظیم مدارهای مغز مان را توسعه دهد از طریق تجربیات دلبستگی اولیه است که ما یاد می گیریم کارهای بدنی، زندگی روانی و اتصالات بین فردی مان را تنظیم کنیم. زمانی که خانه را ترک می کنیم، سایه های این تجربیات اولیه را در زیر رادار آگاهی آشکار با خود حمل می کنیم. لکن، این انعکاس های ظریف، و گاهی نه چندان ظریف، می توانند ما را به دام اندازند و ما در محله های آشنا گم شده و زخمهای گذشته را دو مرتبه باز سازیم و خود را دچار کنیم.
علاوه براین الگوهای ی فیزیولوژیکی تنظیم، ما به عنوان انسان، فرایند مغزی عمیقا سازمان دهنده داریم که گفتار نامیده می شود. اینکه ما چطور داستان زندگی خود را نقل می کنیم هم مستقیماً با تاریخ دلبستگی اولیه ارتباط پیدا می کند. این سایه های پیچیده گذشته روی تعریف ما از خود و طوری که به رابطه مان در زندگی اهمیت می دهیم اثر می گذارند. گفتارها نحوه ساختن آینده را نیز شکل می دهند. تحقیقات در باره دلبستگی نشان می دهد که بهترین پیش بینی که چطور یک کودک به پدر و مادر دلبسته می شود نتیجه انسجام پدر یا مادر در مصاحبه دلبستگی بزرگ سالان است-یا اینکه پدر یا مادر تاثیر تجارب اولیه زندگی را در رشد خود فهمیده است. در بیولوژی اعصاب بین فردی، ما انتهای این دو میراث انسانی، که پستاندار نیازمند به تنظیمی ست که با تعامل با دیگران شکل می گیرد، و "انسان گفتار " از نوع داستان سرایی برای خود و دیگران به زندگی شکل و معنی می دهیم.
خوب، اگر تنظیم اصلی و ساختار گفتاری ما هر دو توسط گذشته شکل گرفته است، چه می توانیم انجام دهیم؟ آیا ما محکوم هستیم زندگی مان را بی وقفه مجددا بسازیم؟ چطور می توانیم راه نویی یاد گیریم که طوفان درون را آرام کنیم، که با استفاده از شریک زندگی به تنظیم دو نفر کمک کنیم، که چطور راه جدیدی را باز کنیم که خود را تعریف کنیم که کی هستیم و کی می خواهیم بشویم؟ نورو پلاستیسیتی [ترمیم سلول های صدمه دیده توسط خود مغز] مسیر تغییر است. پلاستیسیتی نحوه تغییر مداوم مغز در پاسخ به تجربیات در طول زندگی ست. وقتی یاد می گیریم چطور تجربه هایی ارائه دهیم که انسجام را در سیستم های عصبی غیر منسجم افراد با دلبستگی نا امن به جریان اندازد، ما می توانیم توانایی را تغییر دهیم تا بتواند خود تنظیمی مؤثر به سوی دیگران داشته و ظهور گفتاری را که به زندگی شخص معنی می دهد ممکن ساز-زندگی که منسجم نامیده می شود و قسمتی از امنیتی ست که فرد خود شکل داده است. به عبارت دیگر، به عنوان درمان گر ما می توانیم تجربیات جدیدی ایجاد کنیم که به مشتریان الهام دهد انرژی و اطلاعات ایجاد کنند و در مغز خود به جریان اندازند، و به آنها کمک کنیم به طور ماندگار تغییر کنند. ولی چطور می توان این تغییرات نورو پلاستیکی را تشویق کرد؟
در اینجاست که درمان گر وارد می شود. اکنون، با مسلح بودن به این نظریه جدید و مهم و با کمک استراتژی های کمک کنندۀ دخالت، شما روشی مؤثر خواهید داشت که بالاخره خواهد توانست به عمق کلمات رفته و سر سخت ترین زوج را تغییر دهد. دانستن چگونگی تغییر مغز در شرایط کلینیکی، ابزار اصلی برای درمان گریِ مؤثر است. مورد های نمونه که نویسندگان کتاب ارائه می دهند راه جدیدی را روشن می کند که احتمالا برای بسیاری از زوج ها که قبلا درمان زوج را نا مؤثر می پنداشتند مفید خواهد بود بخوانید، ایده ها را جذب کنید، آزمایش کنید و به ما بگویید چطور بود.
مقدمه
زمینه
دهه گذشته شاهد پیشرفت های فوق العاده در ادراک فرآیندهای روانشناسی-بیولوژیکی و تقابل بین رفتار بین فردی اولیه و توسعه مغز بوده است. درمان بالینی مدرن از نظریه دلبستگی و عصب شناسی مربوط به احساس تشکیل شده است. ترکیب قالب شکن این دو، در روش روانشناسی-بیولوژیکی برای درمان زوج، دیدگاهی نو برای عواقب رابطۀ مشکل زا بین شریک های زوج صمیمی ارائه می دهد، و راه های جدیدی برای تغییر پیشنهاد می کند، و امکانات جدید در دگرگونی را وعده می دهد.
در مراحل اولیه توسعه نظریۀ روابط صمیمی، از فرآیندی که مغز و ذهن روی پویایی دلبستگی اثر می گذارند درکی وجود نداشت، همینطور دانش از پویایی اولیه بین کودک و سرپرست و چطور این پویایی در رابطه های بعدی باز سازی شد کم بود. تا اواسط قرن گذشته، رفتار شنا سان عقیده داشتند که دلیل اینکه کودکان به مادرشان می چسبیدند نه بخاطر محبت یا دلبستگی بود، بلکه بخاطر این بود مادران غذا و پاداش می دادند، و روان کاو ان معتقد بودند توسعه نا کار آمد [در کودکان] بیشتر بخاطر تخیلات داخلی [کودکان] بود تا روابط واقعی بین انسانها.
دو متفکر اصلی این فرضیات محدود کننده را به چالش کشیدند: هاری هارلو کشف کرد که بچه میمون ها تماس آرامش بخش با عروسک نرم پوشیده از پارچه (سمبل مادر) را به تغذیه ترجیح میدادند، و این نشان می داد که آسایش نقش مهمی در رشد ایفا می کند. جان بالبی به آرزوی کودکان آسیب پذیر به نزدیک بودن به سرپرستان خود برای پاسخ به خطرات و نگرانی واقعی یا تصوری پی برد و پیوند امن مادر-فرزند را به عنوان گره ایمنی در تمام زندگی مطرح ساخت.
بالبی سپس این نظریه را ارائه کرد که افراد از طریق تعاملات تکراری روزانه با سرپرست ، از خود و دیگران مدل کارکردی داخلی می سازند- مدل هایی که به انتظار از برخورد های آینده منجر می شود و شناخت و رفتار را در روابط بعدی راهنمایی می کند. سپس بالبی یک رابطه علت و معلولی قوی بین تجربیات شخص از والدین خود و توانایی بعدی در حفظ رابطه احساسی با [دیگران] ، بخصوص روابط عاشقانه ، برقرار ساخت.
نظریه پردازی بالبی از دلبستگی، موجب تجدید نظر اساسی در درک ما از چگونگی یادگیری مردم به بر قراری رابطه شد [بدین ترتیب ] تمرکز از دنیای خیالات داخلی کودک به شناخت تاثیرات حوادث واقعی با افراد مهم اولیه منعطف شد علاوه بر این، پذیرش فزاینده کار بالبی به بازبینی عظیم از رشد افراد بالغ انجامید. فکر اولیه که علائم بلوغ بر اساس توانایی جداسازی/انفرادی کردن بود با شناخت اهمیت توانایی برقراری رابطه با دیگران جایگزین شد. بطور فزاینده ای این طرز تفکر پایه و اساس درمان بالینی زوج شده است.
تحقیقات بعدی نفوذ قابل ملاحظه مدل های اولیه کار روی روابط عاشقانه را تایید کرده است، و این تایید با تغییر از فرد به زوج به عنوان یک واحد همزمان بوده است .کار های اخیر روی درمان زوج از این تحقیقات بهره می برد تا مشکلات رابطه ای را درک و درمان کند، به این فرض که جستجو و حفظ تماس احساسی با افراد مهم، اصل ذاتی انگیزه در تمام زندگی ست.
اکنون، ما نقش دلبستگی امن را در تقویت رشد در بالغ که اعتماد به نفس و استقلال است و سرچشمه و تاثیر دلبستگی نا امن و اهمیت هر دو را برای شراکت صمیمی می فهمیم. و اکنون می دانیم که عدم دلبستگی امن در اوایل زندگی فرد را به یک عمر رابطه نا خوش آیند محکوم نمی کند و در طول زمان و از طریق روابط باز سازنده می توان امنیت را بدست آورد.
روش روانشناسی-بیولوژیکی برای درمان زوج توصیف شده در این کتاب بیشتر در باره کیفیت دلبستگی در زوج است تا دلبستگی انفرادی. با استفاده از تحقیقات درباره عصب شناسی احساس و روابط بین افراد که بطور استادانه توسط الن شور و دان سیگل تنظیم شده است، این روش نفوذ سیستم های مشخص عصبی-بیولوژیکی در رفتار طرفین متکی به دلبستگی را پیدا می کند، و رابطه بین دلبستگی نا امن و انگیختگی بی نظم که همدیگر را تقویت می کنند هدف قرار می دهد. روی صحنه آوردن نقش های دشوار برای ظاهر و حل کردن چالش هایی که توانایی زوج را درگیر می کنند انجام می شود تا زوج بطور یک تیم از مثبت هایی که متقابلاً افزایش و منفی هایی که متقابلاً کاهش می دهند لذت ببرند.
نظر اجمالی
مدل روانشناسی-بیولوژیکی که توسط استن تتکین توسعه داده شد در ادراکی ریشه داشت که 15 سال قبل مارین سالمون در کتاب به من تکیه کن: قدرت وابستگی مثبت در روابط صمیمی، معرفی کرده بود، و اینکه هر یک از طرفین در رابطه بالغ اولیه دلبستگی باید یاد گیرد که پایه امن دیگری باشد.
قسمت اول این کتاب پویایی دلبستگی و ارزش انسجام دهنده ذهن را توصیف می کند مورد یک زوج را در طول 3 سال نشان می دهد که چطور الگوی دلبستگی نا امن حتی در شعف رابطه نو، عشق را به جنگ تبدیل می کند. لحظات کلیدی جدایی احساسی چرخش هایی را بوجود می آورد که به رفتار و ارتباط زوج غلبه می کند.
قسمت دوم کتاب، روش روانشناسی-بیولوژیکی درمان را بررسی می کند یک مورد گسترده آموزشی استفاده از تکنیک ها برای بررسی دلبستگی و انگیختگی در مراحل ارزیابی، دخالت و تنظیم را نشان می دهد و این قسمت شامل نحوه مصاحبه و تمرین حرکات می باشد.
قسمت سوم در حیطه نظری سیر می کند و نمونه هایی از نوع پرهیز گر و مقاوم را در دلبستگی نا امن نشان می دهد و روی پویایی تنظیم انگیختگی و بی نظمی تمرکز می کند.
قسمت چهارم نظریه را در عمل نشان می دهد، و در آن درمان گر نقش شرکت کننده و تماشاگر را در چهار مورد جداگانه به عهده می گیرد تا قدرت ایفای نقش درمان گری و هم وابستگی را نشان دهد مورد تحقیقی نهایی نشان می دهد چطور مراقبت کردن از یک دیگر هر دو عضو را تقویت می کند
در پس گفتار، اصلی را که در کتاب بحث شده است در مورد خود درمان گر بکار می بریم و چندین راه تسهیل خود-درمانی درمان گر را بررسی می کنیم.
ضمیمه الف مانند یک لغتنامه طراحی شده است تا بین اجزاء علمی روش روانشناسی-بیولوژیکی درمان زوج رابطه بر قرار کند.
ضمیمه ب مصاحبه دلبستگی بزرگ سالان و تحقیقات اخیر در باره استفاده آن در روابط عاشقانه بزرگ سالان را ارائه می دهد.
افکار نویسندگان کتاب
مارین سالمون
در دهه های 1960 و 1970، من همسر جوان، مادر و روان درمان تازه کار بودم و دنبال پاسخ این سئوال می گشتم که چه چیز ازدواج را موفق می سازد. از من دعوت شد تا چندین کنفرانس در باره سلامت روانی را برای بخش خارجی دانشگاه کالیفرنیا هماهنگ کنم. این کنفرانس ها آخرین دانش را در اختیار متخصصین سلامت روانی قرار می داد در سالهای اولیه، کنفرانس ها از ارائه کنند گان مشهور مانند اریک اریکسون ، ویرجینیا ساتیر ، اوتو کرنبرگ ، جیمز مسترسون ، جان بالبی، و هاینز کوهوت تشکیل شده بود. ما از نزدیک مشاهده می کردیم که آنها در شرایط کلینیکی متنوع و آنچه در رابطه بین بیمار و درمان گر اتفاق می افتاد چه چیزهایی را تدریس می کردند ما ریشه های آسیب شناسی روانی و راه های درمان تشخیص های متنوع کلینیکی را بررسی می کردیم. این ارائه کنند گان روانشناسی پویا، روابط مهم دیگری در زندگی بیماران را بررسی نمی کردند درمان گران خانواده راه هایی را جستجو می کردند تا کودکان را از خانواده هایی که اغلب چندین نسل نا کار آمد بودند حفظ کنند.
ازدواج و روابط زوج ها جزیی از تسهیلات آموزشی کلینیکی آمریکایی نبود، و تقریبا هیچ چیز در ادبیات حرفه ای روی روابط صمیمی یک زوج تمرکز نداشت (کتاب بدست آوردن عشقی که می خواهید توسط هارویل هندریکس در سال 1986 برای خواننده عمومی نوشته شده بود و تنها کتابی بود که من توانستم در این موضوع پیدا کنم) اما در خود- روانشناسی هاینز کوهوت مسیری را به طرف درمان زوج یافتم، و این در جایی بود که او وظایف متقابل طرفین نسبت به یکدیگر را در یک ازدواج موفق توصیف می کرد. او گفت، "یک ازدواج خوب ازدواجی ست که هر یک از طرفین سعی کند آنچه خودِ طرف دیگر که بطور موقت صدمه دیده و در لحظه خاصی نیاز دارد بر طرف کند." علاوه بر این، "بطور بالقوه، چه کسی غیر از یک همسر می تواند با تاکید دقیق تری پاسخ دهد؟" . همینطور، "چه کسی غیر از یک همسر می تواند فرد را آزار دهد، که با درکی ناقص یا زیر فشار زیاد پاسخ می دهد یا اصلا پاسخ نمی دهد؟" .
تلاش کوهوت در جستجوی راه برای کمک به بیماران خود فریفته یا دچار به اختلالات شخصیتی به من کمک فراوانی کرد که [بفهمم] چرا روابط صمیمانه اغلب با شکست روبرو می شوند و چکار می توان کرد که باز کار کنند. برداشت هاینز کوهوت را در کارم و در یک کتاب خود فریفتگی و صمیمیت و درمان بیماران دچار به مشکلات فراوان بکار بردم.
تا اواخر دهه 1980، برای وصل کردن روابط بزرگ سالان به کار تمام نشده کودکی چندان چیزی وجود نداشت. ولی در آن زمان، من دو دهه با زوج ها کار کرده بودم و می دانستم که مشکلات شان اغلب باز سازی مشکلات کودکی شان بود تاکید در انگلستان در باره تاثیر تجربیات اولیه روی تجارب بزرگ سالی من را به تحقیق کشاند آنچه در کار آموزی از دکتر جان بالبی در باره دلبستگی، جدایی، و از دست دادن اولیه آموختم تغییرات عمیقی در تفکر من ایجاد کرد مهم اینکه، هنوز گفته کوهوت که مردم همیشه در زمان اضطراب به خودیّت نیاز دارند درست بود.
متوجه شدم که شریک های زندگی الگوهای قدیمی دلبستگی خود را بازی می کنند و سعی دارند آنچه دردآور و آزار دهنده است مرمت کنند آنها همیشه در حال آزمایش رابطه شان هستند: "اگر من خود واقعی ام را نشان دهم، آیا می توانم مطمئن باشم که من را خجالت زده نمی کنی، به من حمله نمی کنی یا من را ترک نمی کنی؟" زوج ها برای هم باید کاری کنند که "والدین خوب" برای فرزندان شان انجام می دهند .اگر شریک های زندگی از هم مراقبت کنند، زخم های قدیمی مرهم می یابند.
برای بافتن راه هایی که به توانم به زوج ها کمک کنم تا با هم رابطه بر قرار کنند ویدیو های درمان گری را تماشا کردم که روی عکس العمل بدن هنگام احساساتی شدن کار می کنند. سپس، به بررسی روان درمانی حواس و حرکات پرداختم که تکنیک سخن را با دخالت ها ی بدنی در درمان آسیب ها و مشکلات رشد منسجم می کند، و به بیمار و درمان گر اجازه می دهد با اتصال ذهن و بدن به احساسات اصلی برسند من پی برده ام که روان درمانی حواس و حرکت و آگاهی با حضور ذهن راه های آرام و احترام آمیز برای برقراری خود آگاهی در زوج است و می توان آنرا با تکنیک هایی دیگر مانند ریزه حرکت انجام داد. رسیدگی به احساسات متغیر و ربط دادن آنها به عمل و عکس العمل لحظه به لحظه زوج، راه دیگر ارائه مشکل جلسه درمان است.
در دهه 1990، دعوتنامه ای از دَن سیگل برای ملحق شدن به گروه مطالعه روی مغز، من را در تماس نزدیک با تحقیقات علم اعصاب قرار داد آنچه یاد گرفتم پیام بالبی را تایید کرد که الگوهای برقراری رابطه توسط دلبستگی، جدایی و از دست دادن در سالهای اولیه عمر ثابت می شوند و روی تمام روابط آینده تاثیر می گذارند. همچنین تایید کرد که گفتمان زوج (یعنی ارائه مشکلات شان) محصول منطقی تلاش قشر مغز است که سعی می کند از قسمت احساساتی مغز عقب نیافتد قسمت کناری مغز بلافاصله عکس العمل نشان می دهد. این ادراک این نظریه را تایید می کند که درمان زوج نباید روی محتوی اختلاف شان تمرکز کند بلکه روی پویایی اصلی آنها.
در باره درمان، این موضوع بین من و استن تتکین مشترک است سبک های ما بخاطر تجربیات قبلی مان متفاوت است. همانطور که سابقه ماری مین در زبان شناسی به او کمک کرد تا نظری نو در باره نظریه دلبستگی ارائه دهد، همینطور سابقه استن تتکین در موسیقی و روانشناسی نمایشنامه، و استفاده بطور فوقالعاده خلاقانه از تکنولوژی ویدیو و مطالعات عمیق او در عصب شناسی با الن شور او را قادر ساخته در کار با زوج ها بعد جدیدی اضافه کند. مدل روانشناسی-بیولوژیکی او موجب درک او از نظریه دلبستگی، مکانیسم و مدیریت تنظیم انگیختگی و روش اختراعی ش در ایفای نقش درمانی شده است. علاوه بر حس کنجکاوی شدیدِ حرفه ای او در باره نحوه انطباق مطالب بدست آمده از مصاحبه دلبستگی بزرگ سالان ماری مین به درمان زوج، استان و من در دید اساسی و تعهد قدرتمند برای ایجاد تغییر مشترک هستیم.
هیچ فکری نمی تواند ادعا کند که کاملا نو و مستقل است. ما از مربیان مان یاد می گیریم، در حرف زدن با هم قطا ران و از مردمی که با آنها زندگی می کنیم می آموزیم. علاقه من به درمان زوج به عنوان بیمار بجای درمان دو فرد که اتفاقا با هم رابطه دارند به افکار کاملا جدید هارویل هندریکس بر می گردد. من از هارویل برای این فکر عالی و حمایت دائم سپاسگزارم. این زمانی بود که من چگونگی ارتباط بهم بافته شده گذشته و حال را مطالعه می کردم، و اینکه چطور زخم های رابطه را می توان در رابطه صمیمی حاضر ترمیم کرد.
بیست و پنج سال پیش که استفاده از روانشناسی پویای درمان زوج را شروع به تدریس کردم، با همفکری بنام دکتر والتر براکلمانز آشنا شدم که او هم در حال انسجام نظریه درمان زوج بود. از او بخاطر حمایتی که از فکر جدید که تمرکز روی رابطه باشد و نه روی رشد فردیِ هر یک از دو نفر تشکر می کنم.
از ماری مین، مربی مصاحبه دلبستگی بزرگسالان تشکر می کنم. در طول بحث ها در زمان سازمان دهی دوره های فشرده با ماری و اریک هس من نه تنها معتبر بودن AAI ، بلکه همچنین مدل درمان خانوادگی که خصوصیات شخصی را از نسلی به نسل دیگر منتقل می کند فهمیدم.
دَن سیگل پرچم دار عصب شناسی ست و من افتخار می کنم او را دوست و همکار خطاب کنم. دعوت او [از من] برای ملحق شدن به همکاران برجسته مانند الن شور و لوئیس کوزولینو برای مطالعه گروهی در زمینه عصب شناسی موجب درک جدید و کمک به این کتاب بود. تمرکز سیگل روی انسجام کاملا شکل دهنده بود.
از سال 1990 تا کنون، من این خوشبختی را داشته ام که با دکتر جودیث اندرسون روی هماهنگ کردن کنفرانس های "کالبد شکافی دوستی نزدیک" در دانشگاه کالیفرنیا در اروین کار کنم. هنگام سازمان دادن این کنفرانس ها و از طریق مردمانی که ملاقات کردم، برای من این فرصت پیش آمد که با پیشروان درمان زوج در قرن بیست و یکم صحبت کنم، از جمله دکتر جان گاتمان که به او برای یاد دادن راه های مطالعه نوار ضبط شده مصاحبه زوج ها و مشخص کردن زوج هایی که احتمالا در رابطه های شان موفق می شوند یا شکست می خورند مدیونم.
علاوه بر اینها، مایلم از مسئول کلینیک و محقق دکتر سوزان جانسون که کاری استادانه در بکار گیری نظریه دلبستگی برای زوج ها انجام داده است تشکر کنم. افکار او در راه های جدید درمان رابطه ها و تجربیات زیادی که با هم سهیم بودیم بسیار مفید بوده است.
مایلم سپاسگزار ی خود را از کسانی که زمان و توجه خاص در کمک به این پروژه وقف کرده اند بیان کنم. از دوستان دانشگاهی هارولد دلچمپ، فانیا کارتر، پرل براون، رابین کی، ویلیام باور، و جودی میلر متشکرم که ساعت های فراوانی را وقف بحث و خواندن نسخه های اولیه این کتاب کردند در حالیکه من تلاش می کردم روان پویایی خود-روانشناسی و نظریه دلبستگی را با روش روانشناسی بیولوژیکی در حال توسعه توسط استن تتکین برای زوج ها انسجام دهم.
هیچ کتابی بدون کمک ویراستاران شرکت نشر به پایان نمی رسد. سپاسگزاری خاص از دبورا مالمود و ونی کانان در شرکت دابلیو. دابلیو. نورتن برای فرا تر رفتن از معمول در تسهیل انسجام افکار زیادی در این کتاب.
تشکر از ویراستاران جسیکا رو وینسکی و سیندی هایدن برای کمک در انسجام دادن آنچه دو جلد متفاوت به نظر می رسید. تشکر مخصوص از دختر و هم کارم و بیشتر از همه از بانی مارک-گلدستین که ترکیب کارش به عنوان یک روانشناس کودک با درمان زوج موجب بحث ارزشمند در باره اثر ترمیم ازدواج روی کودکان و خانواده ها شده است. سپاس مخصوص به مردان در زندگیم، پسر م گلن که آزادانه لذت ها و مشکلات بی نظیر ازدواج امروزی را تجربه می کند، و شوهرم ماتیو. هر بار که خود را مشغول پروژه یا کتاب جدید می کنم، ماتیو محبت را تمام می کند. زمانی که نظر او را در باره افکار جدید می خواهم او به من پاسخ می دهد، کمک می کند تا من در برابر قول و قرار های گذاشته شده آرام باشم، و من را مانند آنچه در باره اش می نویسم با دلبستگی مرهم بخش دو طرفه تشویق می کند.
استن تتکین
فکر جدیدی وجود ندارد-فقط راه های جدید تفسیر و یکپارچه سازی. زمانی که به تدریس رشد نوزاد، کودک و بزرگسالان در سطح فوق لیسانس و دکترا مشغول بودم به مدل دلبستگی بالبی و اینزورث متمایل شدم. در این درس ها به جای درمان بازسازی بزرگ سالان به فکر درمان جلوگیری مادر-نوزاد مشغول شدم.
در زمان تدریس هماهنگی دلبستگی نوزاد با تنظیم احساس و عصب شناسی و با داشتن تعداد رو به افزایشی زوج به عنوان مشتری، من هنوز اختلال در خودِ را مانند درمان گر رابطه شیئ درمان می کردم. تشابه ها بین دلبستگی نوزاد- سرپرست و دلبستگی عاشقانه بزرگسالان غیر قابل انکار شد- همینطور این فکر که کنترل انگیختگی نقش حساسی در رضایت از ازدواج و نتیجه آن دارد.
همانطور که به نوشتن و صحبت در باره کارهای پیشگیرانه در باره سرپرست -نوزاد ادامه می دادم، همان عناصر نظری را برای دلبستگی اولیه بزرگسالان بکار بردم. در یک مقاله (بنام " ازدواج و جفت مادر-نوزاد: آسیب های روانی رابطه و اثرات آن روی موفقیت و شکست هر دو")، گرایش بیشتری به طرف دلبستگی بزرگسالان نشان دادم و اولین تجسم روش روانشناسی بیولوژیکی به درمان ازدواج در مقاله ای تحت عنوان " چرخش به طرف و چرخش دور از: روانشناسی-بیولوژیکی رابطه های اولیه بزرگسالان" منتشر شد. پس از تکمیل و انسجام و در بر گیری چهار قسمت که عبارتند از: دلبستگی، انگیختگی، عصب شناسی و نقش بازی درمانی، روش روانشناسیِ بیولوژیکی درمان زوج در آنلاین و به طور چاپی معرفی شد.
کار ما به عنوان درمان گر زوج پس از اینکه طبیعت کار جفت گیری زوج را انجام داد شروع می شود. عشقبازی خود مرحله ای از حذف شدید ناجور ها ست. روش روانشناسی بیولوژیکی روی تغییر ساخت شخصیت فردی یا سازمان دلبستگی تمرکزی ندارد بلکه، تلاش می کند رابطه دلبستگی اولیه بزرگسال را امن تر سازد، و این کار را از طریق آماده سازی و بکارگیری سیستم های عصبی بیولوژیکی و بهینه سازی و ترغیب عناصر اصلیِ بی خطری و ایمنی انجام می دهد، هر چیز دیگری اختیاری ست. بنابراین، رابطه دلبستگی اولیه بزرگسال با کیفیت وابستگی متقابل تعریف می شود و نه از طریق کیفیات عاشقانه یا جنسی آن. این واقعیت که رابطه دلبستگی اولیه بزرگسال چیزی معمولی ست یک عامل ثابت است اما آنچه متغییر های واقعی هستند بی خطری و امنیت این روابط است. این متغییر ها موضوع این کتاب و روش درمان را تشکیل می دهند. امیدوارم خواننده متوجه شود که این روش چند لایه ای چقدر می تواند برای درمان گر و زوج، قوی و حتی لذت بخش باشد.
کار آموزی اولیه من در مرکز مشاوره کالیفرنیای جنوبی به عنوان روانکاو شروع شد. روش سیستم ساخت و استراتژی خانواده که در آنجا [مرکز مشاوره] ارائه شد قسمت دائمی کار امروز من را تشکیل می دهد. به همین مهمی بود ابزار روانشناسی بیولوژیکی که در این مدت از افراد زیر بدست آوردم: دورتی بالدوین ساتن، و مورت ساتن ، کیپ فلاک ، و جان برادشا ، دنیای عجیب شبه زِن از دو روانکاو عالی ژاپنی، مریتا و نایکان و ژرف اندیشی ویپاناسانا (روش حظور ذهن) که توسط دیوید رینولدز و استفان یانگ زیر اسم شینزن یانگ به من معرفی شد.
جیمز مسترسن و روش رشد شیئ او برای اختلال خودِ فرد بکی از نفوذ های اولیه در حرفه من شد از جان گاتمان و پال اکمان برای الهام بخشی من و بسیار کسان دیگر در باره بیولوژی جفت گیری عاشقانه سپاس گزارم. الیزابت معیر و اثر او در برنامه تماشا کن، صبر کن، و حیران بمان در تورانتو درب های بسیاری را برای من و بسی دیگران در دنیای دلبستگی و عصب شناسی گشود که از جمله آنها بیات ریس بیب، ماری مین، الن اسروف ، جک پانکسپ، استفن پورگس، و مربی و دوست من الن شور بودند.
برای سالها، من کار مارین سالمون را از دور تحسین می کردم. وقتی همدیگر را ملاقات و راجع به افکار مان صحبت کردیم او را شبیه خودم یافتم. او عاشق یادگیری و در باره زوج ها بس علاقمند است. با ارائه زنجیر بی پایانی از سئوال، مارین من را به فکر کردن تشویق کرد. زمانی که افکار من هنوز جا نیفتاده بودند و چندان معنی ای نداشتند او من را به چالش کشید.
اعتقاد فلسفی مشترک مان به دلبستگی امن و وابستگی متقابل ما را به هم نزدیک کرد، و نگرانی مشترک مان در باره شراکت و تعهد در دوران مدرن از تفاوت ها در زمینه و روش نسبت به درمان زوج عبور کرد.
زمانی که آمریکایی ها هنوز عاشق تک روی، جدایی و حفظ خود بودند مارین کتاب به من تکیه کن را نوشت؛ او از زمان خود جلو تر بود. هر دو امیدواریم اکنون مردم برای روشی معقولانه تر، هدفمند تر و کمتر تنها برای شراکت و تعهد آماده باشند.
الن شور همچنان راهنمای فکری من باقی مانده است. اگر بخاطر او نبود من این روش روانشناسی بیولوژیکی برای زوج ها را توسعه نداده بودم. از طریق تدریس های او بود که من پیوند بین شخصیت، دلبستگی و عصب شناسی رشد و احساس را آموختم.
بدون کمک و تشویق همکاران حرفه ای که اسامی آنها به ترتیب حروف الفبا ذکر می شود من قادر نمی بودم روش روانشناسی-بیولوژیکی درمان زوج را به شکل کتاب در آورم.
سرانجام، و مهم تر از همه، من نمی توانستم آنچه انجام داده ام و انجام می دهم بدون عشق تزلزل ناپذیر دخترم جوانا و همسرم تریسی که تکیه گاه من هستند ممکن بوده باشد. پایه واقعی نظر من به دلبستگی و رابطه عشق مداوم پدر و مادرم برای یکدیگر - و تریسی که هر روز آنچه در باره رابطه دلبستگی اولیه امن درست و خوب است نشان می دهد او همیشه قهرمان و الهام من هست و خواهد بود.
عشق و جنگ در روابط صمیمانه نزدیک
قسمت اول
چطور عشق به جنگ تبدیل می شود.
فصل یک
وصلت و جدایی
تصادفی نیست که از تمام افراد ممکن که ما می توانیم انتخاب کنیم، اغلب کسی را که برای مرکزیت دنیا خود انتخاب می کنیم که شباهت عجیبی به کسی دارد که ما را بزرگ کرده است. در پیوندهای نزدیک، الگوهای رفتاری را باز می سازیم که نمایشنامه اش در رابطه ما با سرپرست اولیه مان نوشته شده است. زمانی که این الگوهای رفتاری در مغز ما سیم پیچی می شوند تمایل دارند در تمام طول عمر خود را در تمام روابط بعدی تکرار کنند. چند بار دیده ایم که شخصی طلاق می دهد تا دوباره با کسی مانند طلاق داده شده ازدواج کند؟
خبر خوب این است که زوج های متعهد که تاریخ دلبستگی شان مشکل دارد می توانند گذشته را با هم ترمیم کنند. آنها می توانند سیستم جفت خود را امن سازند. از پیشرفت های اخیر در نظریه دلبستگی و عصب شناسی احساس، اکنون می فهمیم که الگوهای رابطه تغییر می کنند، و بر اساس سیستم عصبی انفرادی هر یک از زوج ها و سیستم عصبی کلی هر دو به تغییر ادامه می دهند (این موضوع در زیر توضیح داده شده است). مدل تغییر دهنده که از این دید بهره می برد از نیروی رابطۀ زوج استفاده می کند تا دلبستگی را تشویق و تغییر را ترویج دهد.
از نظر روانشناسی بیولوژیکی هر کدام از ما برای برقراری رابطه با دیگری سیم پیچی شده است. در مثبت ترین شکل ش، دلبستگی پناهی امن، و لنگر گاهی برای توفان های کوچک و بزرگ خارج فراهم می کند. در نوزادی، در رابطه اولیه بین کودک و سرپرست، و در بزرگ سالی، آنرا به قوی ترین شکل ش در رابطه بین دو شریک نزدیک زندگی تجربه می کنیم.
از فرد دیگر اولیه مان، انرژی بدست می آوریم تا در مقابل دنیای مردمان و چیز های عجیب مقاومت کنیم. زمانی که آسیب می بینیم، وامانده می شویم یا از اتفاقات خارج از خودمان نا امید می گردیم ما به همین شخص متکی می شویم در سر زمین های نا شناخته دست همدیگر را می گیریم و پشت همدیگر را داریم. خوب نگه داشتن این رابطه مستقیما به زنده ماندن و سلامت مان بستگی دارد. کریستوفر لش آن را "بندری در دنیای بی رحم" نامید.
هر عضو در رابطه اولیه اشتراکی بزرگ سالی، نوعی "دفتر" را اشغال می کند که نماینده مقامی ست که قبلا توسط اولین سرپرست اشغال شده بود و در این دفتر وظایف خودیّت را آنطور که کوهوت 1971 توصیف می کند انجام می دهد و دیگری را جزئی از خود می داند. این دفتر، شبکه عصبی در مغز را که در سال های پس از تولد تاسیس شد و از طریق طبیعتِ رابطه دلبستگیِ اولیه مان شکل گرفت بکار می اندازد.
تحقیقات عصب شناسی دو دهه گذشته تایید می کند که دلبستگی، جدایی، و فقدان در سال های شکل دهنده، بطور عمیقی روی الگوهای رابطه تمام زندگی ما تاثیر می گذارد و این الگوهای رابطه ای به توسعه و کارکرد مغز، سیستم اعصاب و سیستم نورواندوکرین مربوط می شوند (در این مور در قسمت سوم بیشتر بحث خواهد شد). این سیم پیچی در مسیر های شبکه عصبی قرار دارند و با انگیزه هایی تحریک می شوند که بطور ضمنی تجارب کودکی، جراحات، پیروزی ها و تجربیاتی را که آرزو می کردیم یاد آوری می کنند.
پیوند های صمیمی همان نیاز ها، آرزوها، یاس ها و دفاع های حفاظتی را که در پیوند های اولیه نوزادی و کودکی اتفاق افتاده بودند مطرح می کنند. به همین دلیل، شریک های دلبستگی اولیه دارای این قدرت بی نظیر هستند که آسیب برسانند یا درمان بخشند، منابع شریک را ضعیف کنند یا قوت بخشند. در واقع، زمانی که اعضای یک زوج امتحان ورودی" نقش بازی کردن" برای شرکت در نمایشنامه [زندگی] را تمام کردند هر کدام قبول می کند که دیگری "به اندازه کافی خوب است" . شریک های بزرگ سال در بهترین موقعیت اند که زخم های دلبستگی کودکی یکدیگر را مرهم گذارند. قدرت این موقعیت از هر قدرت دیگری، از جمله قدرت درمان گر، بالا تر است.
در طول سال ها به عنوان درمان گر زوج با تمایلات روانشناسی پویا، من (مارین سالمون) فرصت هایی برای مشاورت قبل از ازدواج برای زوج های عاشق داشته ام. زوج هایی را ملاقات کرده ام که پس از سال ها ازدواج از یاس ها و بی وفایی ها شکایت کرده اند، زوج هایی که کلافه شده اند و احساس می کردند کسی دوست شان ندارد، و زوج هایی که نهایت تلاش را می کردند تا یکدیگر را نا بود سازند. مدت هاست که به این سئوال فکر می کنم، "چه چیزی دو نفر که احساس زیبای یکی بودن و هیجان با هم بودن را دارند به دو نفری تغییر می دهد که پر از خشم نسبت به یکدیگر ند ؟"
مغزِ عاشق احساس حیرت انگیزی از ابدیت و شادی دارد که در آن فکر کم و احساس شدید است، ملیون ها شبکه عصبی به کار می افتند و مرکز های مغز که واسطه احساسات، جنسیت و خود هستند گسترش می یابند و باز سازمان دهی می کنند. عشق رمانتیک مقدار فراوانی از انتقال دهنده عصبی دوپامین و نورپینپرین رها می کند و منطقه های مغز مربوط به سیستم پاداش را به فعالیت وا می دارد بطوری که مانند اعتیاد می ماند، عاشقان تازه بطور بی پایان حرف می زنند و بدون توقف خود را به هم می چسبانند، و اغلب این کار را علیرغم نا راحتی اطرافیان خود انجام می دهند، همدیگر را با اسامی بچه گانه صدا می کنند و متقاعد ند که این حالت برای همیشه ادامه خواهد داشت، اما، زمانی که دو نفر عاشق می شوند دانه اختلاف های بعدی از قبل حاضرند هر دو تاریخ شخصی خود را که در مغزشان سیم پیچی شده است حمل می کنند و این شبکه های عصبی منتظرند تا با یاد آوری شکست دلبستگی اولیه فعال شوند.
مورد ریچارد و کریستین یک زوج را نشان می دهد که هر دو طرف رابطه عشق و جنگ را در سه سال دیده اند. کار درمان در کلینیک و تفکر در پس آن استفاده درمان روانشناسی پویا را نشان می دهد که از درک فزاینده اصول عصب شناسی بین افراد بهره برده است. روش انسجام بخش در این مورد را می توان مانند پلی بین آگاهی ذهن حاضر و همخوانی متقابل در روش روانشناسی بیولوژیکی تتکین دانست و همانطور که بعدا خواهیم دید از طریق نقش درمانی توجه را به تنظیم متقابل جلب می کند.
ریچارد و کریستین ابتدا با من (ماریون سالمون) برای مشاورۀ قبل از ازدواج تماس گرفتند. هر کدام دیگری را کامل می دید، جواب یک عمر جستجو برای پیوند عشق امن، کسی که بتوان به او تکیه کرد. بعد از 2 سال و نیم که دو مرتبه همدیگر را دیدیم، هر کدام دیگری را باعث مشکل می دانست. تغییر دادن شریک زندگی مشکل رابطه را حل نمی کند. زمانی که زوج با هم از نزدیک رابطه بر قرار می کنند، هر دو الگوهای دلبستگی قدیمی را بازی می کنند و به انتظارات سیم پیچی شده دیگر اولیه خود پاسخ می دهند. کار درمان گر زوج عبارت است از (1) کمک کردن به هر دو نفر زوج که بفهمند چرا هر کدام رفتاری دارد که از نظر دیگری مشکل ایجاد می کند، و برای آنها روشن سازد که چطور آنچه در زمان حال اتفاق می افتد بخاطر باز سازی گذشته در زمان حال است؛ و (2) تسهیل توانایی آنها برای حظور داشتن و همخوانی احساسات دیگر، و تشویق آنها برای کشف راههایی به شناخت و سپس از بین بردن نگرانی و درد. از این طریق درمان زوج توانایی بالقوه را دارد که نه تنها زمان حال را التیام بخشد بلکه کمک کند تا عقاید محدود کننده گذشته را باز سازی کند و اتصالات جدید عصبی در مغز ایجاد سازد.
ریچارد و کریستین
ریچارد و کریستین در حالیکه دست همدیگر را گرفته بودند وارد دفتر شدند و مستقیماً به طرف مبل دو نفره [صندلی عاشقان ] بدون سئوال که دیگران می پرسند کجا بنشینند رفتند ارتباط غیر کلامی و بدن-به-بدن آنها احساسات فعلی "عاشق بودن" را می رساند. آنها به درخواست ریچارد برای سه هفته جلسۀ پیش از ازدواج می آمدند. ریچارد می گوید که دوستان پیشنهاد کردند که این جلسه ها هدیه ای ست که آنها باید به خود بدهند تا برای ازدواج قریب الوقوع شان آماده باشند.
ریچارد می گوید، "ما خودمان را خوب می شناسیم و مشکل واقعی نداریم. ولی ما هر دو در ازدواج اولیه مان تجارب بدی داشتیم. به همین دلیل به نظرمان رسید خوب است که اطمینان حاصل کنیم چراغ خطری در جلو نیست که مواظب باشیم. من می خواهم با هر موضوعی که ممکن است پیش آید روبرو شوم و ابزار روبرویی با آنها را هنگام اتفاق داشته باشم. این کاری ست که من در کسب م انجام می دهم و این رابطه از هر معامله کسب مهم تر است."
حرف های ریچارد من را بلافاصله به این فکر می اندازد که او نیاز جدی به کنترل کردن دارد. همانطور که حرف می زد، کمی بلند تر نشست، چانه اش را بالا برده بود، و صدایش مطمئن و مقتدر بود. درمان زوج می تواند نگران کننده باشد بخصوص برای مردمی که در دلبستگی کودکی شان زخم هایی را تحمل کرده اند؛ آنها اغلب می ترسند که توسط طرف خود یا درمان گر خجلت زده یا سر زنش شوند. برای ریچارد، کنترل کردن ممکن است روش مطمئن برای رویارویی با شرایط سخت باشد همینطور ممکن است نحوه دیگر جلوگیری از پیدا شدن ترس های قدیم باشد.
در این لحظه من از مثبت بودن کنترل کردن حرف می زنم و در ذهنم یادداشت می کنم که آنچه در جلسه پیش می آید مشاهده کنم و جواب می دهم، "این تصمیم خیلی خوبی ست، ولی چرا سه جلسه مشخص کردید؟"
باز، او با اطمینان و اقتدار جواب می دهد، "من روی ارزش سرمایه گذاری می کنم. فکر کردم ما که وقت محدودی داریم موضوع های مهم را بلافاصله در خواهیم یافت و من، بر عکس برخی دوستانم، نمی خواهم مرتب درمان گر ببینم، دوست دارم خودم چیز ها را کشف کنم و مشکلات خودم را حل کنم."
مصاحبه های دلبستگی و نمودار شجره: نظر اجمالی
جلسه مفصل اول را با یک نمودار شجره شروع می کنیم این جریان الگوهای خانواده، ازدواج ها و طلاق ها، تولد ها و مرگ ها، جدایی های طولانی و علل آنها از هر دو طرف خانواده تا چندین نسل را مشخص می کند در تاریخ خانواده ریچارد و کریستین الگوهای مشترکی می بینم. می فهمم که هر کدام بزرگترین فرزند پدر و مادر طلاق داده شده اند. مادر هر دو بچه های جوان تر دارند که در حال حاضر برای حمایت به آنها متکی اند.
من بخصوص دنبال دلبستگی های آسیب دیده، جدایی ها، و از دست دادن ها می گردم و گسترش آنها را در مصاحبه های دلبستگی طولانی تر و هدفمند تر که بعدا پیش خواهد آمد پیش بینی می کنم. من می خواهم تجربیات دلبستگی ریچارد و کریستین، زمانی که خیلی جوان بودند، و تمایلاتی که این روابط را منعکس می کند بفهمم. می خواهم عکس العمل بدنی آنها به یکدیگر را بفهمم، حالت، بیان و حرکت آنها، بخصوص زمانی که تحت فشارند، اطلاعات غنی و مربوط بروز می دهند. من سئوال ها را در باره خاطرات رابطه ها با هر یک از پدر و مادر و دیگر مردم مهم در کودکی شان شروع می کنم، و توضیح می دهم که خاطرات آنها به من کمک خواهد کرد بدانم مغز شان از اول رابطه های شان چطور تنظیم شده است. این سئوال ها از مصاحبه دلبستگی بزرگ سالان که توسط کارول جورج ، نانسی کاپلان، ماری مین، ساخته شده است آمده اند این افراد روی رابطه بین الگوهای دلبستگی بزرگ سالان و الگوهای دلبستگی کودکان نو پا تحقیق کردند.
اولین بکار گیری مصاحبه توسط دانیل سیگل در کتاب ذهن در حال رشد بود.
هر فرد، شبکه پیچیده ای از خاطرات، احساسات و عقاید توسعه می دهد که رفتار دلبستگی حال و آینده اش را شکل می دهد. سوالات و ادامه آنها را که بکار می برم بدین منظور طرح ریزی شده اند تا نحوه کار مدل های فرد برای تجربه دنیا، و تجربه خود با دیگران و انتظار که دیگران با او چطور رفتار می کنند نشان دهد. هم محتوا و نحوه پاسخ به سئوال ها چیزهای فراوانی در باره نحوه سیم کشی مغزشان، امن بودن و نا امن بودن ، نحوه دلبستگی شان و چگونگی بیان عناصر نا راحت کننده به یکدیگر را بیان می کند.
با ریچارد و کریستین ادامه می دهم: "مردم تمایل دارند یار خود را با شباهت هایی به افراد دلبستگی گذشته در زندگی انتخاب کنند به این امید که نیازهای احساساتی مهمی را پر کند. من علاقمندم به بینم شما دو تا در چه جاهایی خوب به هم می آیید، خصوصیاتی که به هر یک از شما می گوید که دیگری آنست که می خواهید."
همانطور که از پدر و مادر شان حرف می زنند من حرکات بدنشان را تماشا می کنم. زیر این تمایل های ضمنی روابط اولیه روشن می شود، و گاهی روشن تر از کلمات. آیا روی صندلی بلند تر می نشینند یا در صندلی فرو می روند؟ آیا خودشان را می گیرند و به سختی نفس می کشند یا اینکه راحت اند و نفس عمیق می کشند؟
با مصاحبه دلبستگی بزرگ سالان شروع می کنم و از ریچارد می پرسم، "پنج صفت که رابطه ات را با پدرت زمانی که زیر 12 سال بودی توصیف می کند بگو." او جواب می دهد، "بی خیال، تو خودش، غایب "و بعد می گوید دیگر ندارد.
برای هر یک از صفات مثال هایی می خواهم، "یک خاطره را بگو که او را بی خیال می دیدی."
"بابا همیشه عصبانی بود که مادر ما را ساکت نگه نمی داشت تا او روزنامه اش را با آرامش بخواند." برای صفت های "توی خودش" و "غایب"، پاسخ های حرفی و غیر حرفی ریچارد غم و خشم را نشان می داد که پدرش سرگرم کار خود و سرش تو روزنامه اش بود و علاقه ای به بچه ها یا مادرش نشان نمی داد.
"چیز دیگری هم بود؟"
با پنهان کردن احساس، خیلی ساده گفت، "نه، هیچ چیز دیگری نبود." سپس من از او می پرسم، " پنج صفت که رابطه با مادرت را در سن زیر 12 سال توصیف می کند بگو."
در حالی که صورت ش باز می شود نفس عمیق می کشد می گوید، "دوست داشتنی... مهربان... پشتیبان...تایید کننده...قوی." با ذکر اسم مادرش، به نظر می رسید تمام بدن ریچارد زنده شده است.
"حالا برای هر یک از صفات مثالی بده. یک خاطره بگو که مادرت مهربان بود." هر کدام از صفات را بحث کردیم و او رابطه با مادرش را توصیف کرد. تمام خاطره ها از تبادلاتی بود که قبل از شش سالگی اتفاق افتاده بود.
بعد از این که ریچارد تمام کرد، من سوالات دیگری را از مصاحبه پرسیدم
"وقتی کودکی خیلی کوچک بودی و صدمه می دیدی، به طرف چه کسی می دویدی؟" و "وقتی کودک بودی و مریض می شدی، چه کسی ازت مراقبت می کرد؟" جواب هایش بطور تاکید آمیز "مادر" بود "یک خاطره را تعریف کن که کودک مریض بودی و مادر ازت پرستاری می کرد."
"پنج سالم بود و آبله مرغان گرفته بودم. مادرم سر کار نرفت و خانه ماند و برایم سوپ آورد. نمی تونستم چیزی را فرو دهم. روی تختم نشست و دستش را روی سرم گذاشت. یادم میاد برام کتاب می خواند."
در هر یک از خاطرات ش او توصیف می کند که هر گاه در کودکی به نوازش احتیاج داشت به طرف مادرش می رفت. او می گوید مادرش همه چیز برای بچه هایش انجام می داد و برای خودش چندان کاری نمی کرد.
من فهمیدم که پدر ریچارد وقتی او شش ساله بود خانواده را ترک کرد و مادرش باید سخت کار می کرد تا سه کودک را حمایت کند "گاهی پول کافی برای خریدن غذا برای همه ما وجود نداشت، و او می گفت که گرسنه نیست به همین دلیل الان من پول و هدیه برایش می فرستم. پارسال فرستادم ش هاوایی و امسال به اروپا و تازگی برایش یک آپارتمان خریدم تا راحت زندگی کند. او سزاوار است چون از همه چیز برای ما گذشت.
من به یکپارچگی خاطرات دلبستگی کودکی ریچارد توجه خاص می کنم، ولی می بینم چطور توصیف نشاط آور اولیه ریچارد و رابطه مادرش به کودک کوچک وقتی مثال های زندگی بعدی اش را می آورد تغییر می کند. همینطور که حرف می زند بدنش فرو می رود و صدایش آرام تر می شود.
چند دقیق بعد وقتی می پرسم، "آیا چیزی
Stay up to date on what is happening in the language industry
Improve my productivity
Help or teach others with what I have learned over the years
Other - Be useful
Bio
About Me
My love of English language changed my entire career, from studying law to
study of English language and literature in Tehran University in mid-1960's. I
was immediately rewarded at that very young age with a teaching job at Air
Force Language School where I became familiar with American system of
teaching and the application of SOP in class. During my military service,
instead of being sent to remote areas of the country, like my fellow countrymen,
I was kept in capital near my relatives as instructor of English for high
ranking officers of the army who needed further English instruction to go
to the United States military academy.
Opportunity
Knocks if You are Prepared
After my military service, I passed an English test which opened the door to
another great opportunity of scholarship to study economics at Maryland State
University USA for 18 months as a young economist for the Plan Organization of
Iran.
Life as
Negotiated Relationship
It is to the five-year period of my work as a loan officer in Plan Organization
in charge of loan agreement between the government of Iran and the World Bank
and the US Export-Import Bank that I owe my familiarity with, legal terminology
of international trade, loan agreements, legal opinion and promissory notes.
First Taste
of Translation
It was in the same period that I
translated my first book from English into Farsi, The Story of Gandhi, by Taya
Zinkin, the book was published by a major publishing house in Iran in 1975.
The decade 1970's was a period of major change in Iran. The increase in the
price of oil brought vast wealth to the country; businesses started booming. I
had fulfilled my obligation of working for government for five years against
the expenses of my scholarship. I left the public and joined the private
sector.
Life
from a Different Angle
Private sector was a new field of experience and more rewarding. As head of
foreign section of a car assembling company, the new field involved following
supply orders, exchanging communications about price increase, and price
negotiations, trips to the United States as interpreter and assistant to the
CEO of the company.
Reality
is Socially Constructed
During the trips to the United States, I used the free time I had to search
book stores to find books to quench the thirst that I had for new knowledge.
Among the books most appealing to me were those related to sociology and
specially the discipline of phenomenology, in which, I thought, I could discover
the secret of the appearances in life. I bought many books in sociology and
devoted all my free time to studying them.
Up and
Down
The fascination with sociology led to my departure for U.S.A. to follow the
studies and get my PhD in the field. During a year and half, I received my M.A.
and completed the required courses, oral and written exams for PhD. But the
revolution stopped everything. I could not receive funds from Iran and I had to
work full time to support my family.
Life as Gordian
Knot
The new phase of my life was what I had never imagined: salesman of oriental
carpets. Soon, I developed a passion for color, design, art and artisanship. The
society of phenomena of previous year became a concrete fabric made of millions
of knots of relationship, some fine like knots of Persian silk carpets and some
coarse but beautiful like Turkish Oushak carpets. Involved was also knowing New
York oriental carpet district, its merchants, price negotiations, dealing with
designers and architect, getting to know people, and I loved it.
Full Time
Translation
I retired from working in oriental carpet industry in June 2011, and have
been translating as a free lancer. Besides translation for others, I have
translated the following books:
1- Diseases of Fruit Trees and Natural
Cure for them, Translation
of University Extension articles of different States
2- The Animal Farm, George Orwell, New
translation
3- First Love, Ivan
Turgenev, Translated from English translation
4- The Last
Leaf, by O. Henry
5- The Gift of
the Magi by O. Henry
6- The Little Match Girl,
by Hans Christian Andersen
7- The Death of
Truth, Notes on Falsehood in the Age of Trump, by Michiko Kakutani
8- Fear, Trump in the
White House by Nob Woodward
9- Love and War
in Intimate Relationships, by Marion Solomon and Stan Tatkin
10- To Be Read
by Women Only, a short story by Nassim Lotfi from Persian into English
11- Dialog in
Hell between Machiavelli and Montesquieu, by Maurice Joly, from English
translation
12- Les déséquilibres de l’amour, Le vieux et l’amour,
par Armand Dubarry, from French
13- Hervey de Saint-Denys, Six nouvelles nouvelles, traduites
pour la première fois du chinois par le Marquis d’Hervey-Saint-Denys,
translated from French.
14- Roses,
History, Varieties, Maintenance and Care, translated
from various State university extensions
At the present time, (spring of 2024) I have 51 bilingual French-English eBooks on Amazon.com and the number is growing as making bilingual eBooks is my hobby.
My Core Values
Dedication
to client
Professional
integrity
Respect
for human values irrespective of country, religion, sex or race
Punctuality
Fairness
Contact Me
My preferred
way of contact is email: ali.amir.sharifi@gmail.com
This user has earned KudoZ points by helping other translators with PRO-level terms. Click point total(s) to see term translations provided.
Keywords: English, French, Persian, Farsi, Farsi translator, Persian translator, English translator, French translator, English to Farsi translator, Farsi to English translator. See more.English, French, Persian, Farsi, Farsi translator, Persian translator, English translator, French translator, English to Farsi translator, Farsi to English translator, English to Persian translator, Persian to English translator, French to Farsi translator, French to Persian translator, traducteur persan, translation services, good Farsi translator, good Persian translator, Iranian translator, English-Persian, Persian-English, English-Farsi, Farsi-English, English to Farsi, Farsi to English, language services, language service provider, مترجم فارسی, مترجم فارسی پروز, مترجم انگلیسی پروز, مترجم انگلیسی, ترجمه, مترجم, مطالعات ترجمه, ، مترجم حقوقی، مترجم متون حقوقی، مترجم ادبی، مترجم کتاب شعر، مترجم شعر، ترجمه شعر، ترجمه ادبیات، ترجمه متون ادبی، ،ترجمه ادبی، مترجم متون ادبی، ترجمه مالی، مترجم مالی،ترجمه متون کشاورزی، مترجم داستان، ترجمه داستان،مترجم رمان انگلیسی، ترجمه رمان انگلیسی، مترجم رمان فرانسه،ترجمه رمان فرانسه، ،ترجمه روانشناسی، مترجم روانشناسی، ترجمه روان درمانی، مترجم روان درمانی، ترجمه جامعه شناسی، مترجم جامعه شناسی،ترجمه شناسی, مترجم پارسی، ترجمه باغبانی، ترجمه صنعت غذا، ترجمه گل رز، ترجمه جنگل داری،ترجمه خرید و فروش مسکن، ملک, memo, computers, poetry, literary text translator, literature translation literary translation literary translator, translator of journalism, contracts, idioms, traduction, professional, translator, texts, medical, coverage, Medicare, Medicaid, drug, drugs, medicine, prescription, manual, user manual, user guide, information, informative, aesthetic, artistic, art, arts, telecommunication, French-Persian, information technology, law, justice, marriage, birth, death, certificate, technical manuals, certificates, Maxims, French to Farsi, site, English to Farsi, Farsi to English, economics, psychology, translator, vers Persan, , Translation Studies, Farsi (Persian) Translation, Persian (Farsi) Translation, Proz Certified, Proz PRO Certified, Proz.com Farsi Translator, Proz.com Persian Translator, Proz Farsi Translator, Proz Persian Translator, Proz English to Farsi Translator, Proz English to Persian Translator, Proz Farsi to English Translator, Proz English to Farsi Translator, Proz, French to Persian Translator, Proz.com English to Farsi Translator, Proz.com Farsi to English Translator, Proz.com English to Persian Translator, Proz.com Persian to English Translator, Proz.com French to Farsi translation, Editor, Proofreader, Proof-Reader, Iran, budget translator, low-budget translator, transcription, , glossary building, certificate translation, birth certificate, marriage certificate, divorce certificate, death certificate, identity card, ID card, educational transcript, academic transcript, academic degree, educational degree, university degree, bachelor's degree, master's degree, PhD, doctoral, doctorate, physician, health plan, insurance, social insurance, social security, United States, Britain, British, document, certificate, economic translation. Political translation, educational material translation, contract translation, legal opinion translation, agreement translation, real estate translation, proposal translation, binder translation, agriculture translation, military training translation, negotiation translation, loan agreement translation, price negotiation translation, traduction français Persian literature translation, Persian poem translation, financial translation, English novel translation, poetry translation, academic paper translation, IPM translation, gardening translation, food industry translation, forestry translation, special translation, immediate translation, exact translation, fair price translation, punctual translation, reliable translation.. See less.
This profile has received 2343 visits in the last month, from a total of 684 visitors